حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمی
دوستان عضو بشین
اعضا زیاد بشه رمانی فوق العاده خاص شروع میشه
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
فعلا چند تا رمان کامل شده دارن بخونید تا رمان جدید بیاد😁😁
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمی
دوستان عضو بشین
اعضا زیاد بشه رمانی فوق العاده خاص شروع میشه
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
فعلا چند تا رمان کامل شده دارن بخونید تا رمان جدید بیاد😁😁
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت100 نازنین که متوجه شده بود نیما آدرس ر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت101
لرزشی خفیف همه وجودش را لرزاند. بی اختیار نگاهش در چشمان سیاهش که از شیطنت برق میزد گره خورد و با تن صدایی لرزان و آهسته گفت:
-بهشون گفتی زن داری؟
کتابهایش را به دستش داد واز جا برخاست وبا لبخندی مرموز گفت:
-مگه من زن دارم ؟
او هم بلند شد ودر حالی که به صورت گستاخش خیره شدبود و گفت:
-پس من اینجا توی خونه تو چکاره ام !
دستانش را زیر بغل زد و به دیوار تکیه داد وبا سرخوشی ولبخندی شیرین چشمانش را تنگ کرد وپرسید :
چه جوری می خوای ثابت کنی زن منی ؟
لبخند شیرین آرمین دوباره هم متزلزلش کرده بود با هیجان آب دهانش را قورت داد وگفت :-
-ثابت نمی خواد ،همین که اینجام خودش دلیل !
با پوزخندی گفت :
-تو که داری می ری خوش بگذرونی!
در دلش زمزمه کرد :(تف به ذات نامردت ،داری تلافی حرف توی دفتر درمیاری ،نه! )
نگاهی از سر حرص به او انداخت ،با لبخند شیطنت آمیزی به او زل بودومنتظر واکنشش بود ،به خودش نهیب زد :
(سایه خودتو جمع کن ،حالا که وقت باختن نیست )
لبخندی ظاهری گوشه لبش نشاند ودر حالی که به طرف پله ها می رفت با غرورگفت:
-پس تو هم تا عروس خانم حسابی قاط نزده زودتر برو!
آرمین که از رفتارش جا خورده بود ،به خودش تکانی داد وآرام نجوا کرد :
- بمون می رسونمت !
به طرف درب رفت و شادمان لبخندی زد وگفت:
-نمی خواد زحمت بکشی ،خودم می تونم برم ! نمی خوام دیر برسی خانواده طرف جواب رد بهت بدن فردا دقه دلیت وسر من خالی کنی.
با بی خیالی ظاهری کفشهایش را پوشید وادامه داد.
-راستی اون تی شرت سفید چسبونه با کت اسپرت مشکیه خیلی بهت میاد اونو بپوش تا خوشگل به نظر برسی
اخمی غلیظ صورت آرمین را پوشاند .نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا جواب این گستاخیت ومی دم.
یک قدم از در بیرون رفته بود که صدای تهدید آرمین را شنید .سرش را داخل آورد وگفت:
-خوشحال میشم فردا با شرینی ببینمت !
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت101 لرزشی خفیف همه وجودش را لرزاند. بی
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت102
آرمین از اینکه همیشه درمقابل حاضر جوابیهایش کم می آورد . از دست خودش عصبی وپر ازخشم بود.نمی دانست چه چیزی در رفتار این دختراست که از بحث کردن با او اینهمه لذت میبرد چیزی که اصلا تا به حال برایش سابقه نداشته است
پشت پنجره ایستاد و نگاهش به اتومبیل آشنایی که پسری جوان منتظر به درب آن تکیه داده بود خیره شد ،در حرکاتش کلافگی را به وضوح حس میکرد .
سایه با دنیایی فکر وخیال از برج خارج شد و یکراست به طرف اتومبیل پارک شده رفت با دیدن سایه که در حال گفتگو با پسر جوان است احساس تعصب و ناراحتی می کرد.سایه در عقب را گشود و سوار شد و اتومبیل پس از چند لحظه از مقابل دیدگان غضبناکش ناپدید شد.
نازنین رو به سایه پرسید:
-دیر کردی !
دلش عجیب گرفته بود و گریه میخواست ،آهسته زمزمه کرد
-آرمین خونه بود
از لحن غم آلود صدایش نازنین بهت زده به طرفش برگشت ،توی عمق چشمان غمگینش غمی عمیق نهفته بود .آرام پرسید :
-حتما دوباره بحثتون شده.
نمی خواست جلوی نیما خودش را لو بدهد. به همین دلیل گفت:
-میخواست برسونم که گفتم شما هستید.
نیما از آیینه نگاهی به سایه انداخت و باز هم سکوت کرد.
نیما روبروی خانه حاجعلی ایستاد وسایه با کولباری از غصه پیاده شده و افسرده به طرف خانه به راه افتاد. در حیاط مثل همیشه باز بود. با قدمهایی بی جان از پله ها بالا رفت .مادرش در آشپزخانه بود. پس از احوالپرسی با مادرش با بی حالی خودش را روی صندلی انداخت و سراغ ساغر و پدرش را گرفت مادر روبرویش نشست و گفت:
ساغر پدرت و برده بیرون هوا خوری
به وضوح مشخص بود سایه ی همیشگی نیست نگاه پر از غمش حاکی از درد درون پر تلاطمش بود و مادرش این را به راحتی حس می کرد.آرام پرسید:
- دخترم چیزی شده ؟ امروز اصلا روی فرم نیستی!
خسته به صندلی تکیه زد وگفت :
-خوبم مامان !چیزی نیست.
با تعجب و ریزبینی نگاهش کرد ودوباره پرسید:
-آرمین چی؟اونم خوبه؟
کلافه جواب داد
-آره مامان اونم خوبه.
ناهید نگران صندلی را پیش کشید وروبرویش نشست وگفت :
-تو امروز یه چیزیت هست،اگه من تو رو نشناسم که مامانت نیستم.
حوصله نصیحتهای مادرانه ناهید را نداشت پس از جا برخاست و گفت:
-فقط کمی خسته م،تمام امروزو کلاس داشتم،میرم استراحت کنم.
-غذا نمی خوری.
قدمی برداشت وآهسته گفت :
-نه ،اشتها ندارم.
-برو عزیزم،شام درست می کنم و به آرمین زنگ می زنم شام بیاد اینجا
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
❤️🍃❤️
#همسرداری
از همسرتان #صادقانه تعریف کنید
و این احساس خوب را با او به اشتراک بگذارید،
#قدردانی، حس خوب میآورد
و البته رنگ تازهای هم به #روابطتان میدهد.
🌹🌈
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
خوشبختی......
همین در کنار هم بودنامون
همین دوست داشتنامون...
خوشبختی، همین لحظههای ماست؛
همین ثانیه هایی که تو شتاب زندگی
گمشون کردیم.....
قدر بدونیم لحظه به لحظههای زندگیمون رو
اونجور که فردا حسرتش رو نخوریم....
🌾🌿🌸🍀
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashane_mehr
راز جذابیت ♥️
💁🏻♀از زندگی لذت ببرید
اگر زنی ارزش زندگیاش را بداند، هر اتفاقی که بیافتد باز هم شاد خواهد بود و از زندگیاش لذت میبرد.
این حلقه ادامه پیدا میکند و او لذتی به زندگی اطرافیانش نیز القا خواهد نمود.
زنی که میداند چگونه از کوچکترین مسائل در زندگی لذت ببرد، هرگز خسته کننده نخواهد بود.
🙅🏻♀
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مادرانـہ
💕💕
مطمئن باشید که بازی، مهم ترین کاری است که هر کودکی باید انجام دهد.
هیچ کلاس آموزشی، ابزار آموزشی و چیزهای دیگر نمی تواند اهمیت ساعات بازی آزاد کودکان را در یک محیط امن و غنی پر کند.
کودکان به ساعات بازی نیاز دارند که به طور آزادانه و خلاق به تجربه دنیای اطراف خود مشغول باشند.
میتونید کودک رو با مکعب ها و پازل های اعداد و حروف، شکل های رنگی و جعبه گواش و قلمو سرگرم کنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
1_260739709.mp3
7.15M
🌸زیارت آل یس زیبا
غروب جمعه دل ها رو متصل کنیم به امام عصر ارواحناه فداه
در بيابان های تاريک و ظلمانی و صحراهای خشک و بی آب و علف كه دست تطاول زمان بدان نمیرسد، برای شما دعا میكنم.
فرازی از نامه حضرت مهدی(عج)
به جناب شیخ مفید🌱
|احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۸۹|
@khoodneviss
تازه از سربازی برگشته بود و حدود ۲۰ سالش بود که اومدن خواستگاریم ...🥰
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...😢
یادمه مراسم خواستگاری بابام ازش او پرسید: «درآمدت از کجاست؟؟»🧐
گفت:من روی پای خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم💪
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست 🤩
وقتی میدیدم که چطور با خونوادم در مورد ازدواج صحبت میکنه ...🤗
با هم که صحبت میکردیم گفت: «حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره»😎
واسه عـــــقد که رفتیم، دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود ...
❗️«دلم نمے خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند… »😯
منم امـــــضاش کردم ...😊
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت: «این پسر خیلی سخت گیره»🤨
ولی من ناراحت نشدم، چون میدونستم که میخواد زندگی کنه🥰
🎈واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد😊
🌷شهید مهدی قاضیخانی
🦋شادیارواحطیبهشهداصلوات🦋