eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آمدی شمس و قمر 🎊پیش تو سوسو بزنند 🌸تا که مردان جهان 🎊پیش تو زانو بزننـد 🌸چشم وا کردی و 🎊دنیای علی زیبا شد 🌸باز تکرار همان 🎊سوره‌ی اعطینا شد 🌸پیشاپیش 🎊ولادت حضرت زینب کبری(س) و روز پرستـار مبـارک بـاد🎉🎊
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام جمعه کربلا غوغا کرد ببینید یاد بگیرید و انتشار بدید
ای منجی دل‌های خزان دیده کجایی🍁 ... اَلّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...♥️ 🦋
تصویر بالارو باز کنید🌹 کلامی از آقا امام صادق علیه السلام ببنید چقدر قشنگ گفتن
💕 🔴به یاد شهید دکتر فخری زاده 🔹 7 آذر ماه دومین سالگرد شهادت شهید دکتر محسن فخری زاده دانشمند صنایع دفاعی و هسته ای کشورمان است که توسط رژیم صهیونیستی در آبسرد دماوند ترور شد. 🔹این دانشمند بزرگ علاوه بر همه خدمات ارزشمند خود در صنعت هسته ای، در سال ۱۳۹۸ در آزمایشگاه پدافند زیستی سازمان پژوهش و نوآوری دفاعی، موفق به ساخت واکسن ایرانی کرونا شد و با این اقدام بی نظیر در جریان مقابله با بیماری منحوس کرونا نقش مهمی ایفا نمود. 🔹شهید فخری زاده با قرآن مجید انس داشت و از این کتاب الهی بهره های علمی می برد و آن را محور اختراعات و تولیدات تکنولوژیک قرار داده بود. 🔹باوجود گمنامی او تا لحظه شهادت، آمریکایی ها و اسرائیلی ها بیش از 20 سال نام او را در فهرست ترور قرار داده بودند و وی سال ها به عنوان هدف شماره یک اسرائیل به حساب می آمد. 🌷 روحش شاد و یادش گرامی... °°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده‌اید؟! 😍😍 إن‌شاءالله امشب 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 همه شاد و خوش نغمه‌زنان زِ صلابتِ ایران جوان، زِ صلابتِ ... @ZendegieMan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهلم .......... مریم اگر اقاجونم بفهمه که مازیار یه همچین چرندیاتی برام پیام داده سرش رو از پشت می بره میذاره رو سینه اش ...... ولی حیف نمی تونم چیزی به اقاجونم بگم . تازه این ته قضیه نیست روز قبل از رفتن با سمینار کامران کلی برام خط و نشون کشید که این پسره ادم نیست وقتی بهش گفتم جوابم منفیه خیالش راحت شد . حالا اگر کامران بفهمه این داره این طوری چرت و پرت میگه ناکارش نکنه خیلیه . مریم که انگار کلافه شده بود : ببین تو این پیام ها رو حذف کن اصلنم جوابش رو نده و به کسی هم چیزی نگو که اینطوری شده ......... حالا لباسی که میخوای بپوشی کو ؟ چیکار کنیم یه شبه دیگه ....... بعدش شرش کم میشه از سرمون . بلند شدم از کمد لباس رو اوردم بیرون . نگاهی به لباس کرد : خیلی بهت میاد ....... من روم رو میکنم اون ور تو بپوش . وقتی لباس رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم جوری که حتی یه تار مو هم بیرون نزده بود و گوشه شالم رو با سنجاق گیره ای که روش یه پروانه طلایی داشت سفت کردم . مریم که چشمش به من افتاد : به به ....... به به ..... چه جیگری شدی کیانا ......... بابا تیپت تو حلقم . داشت همین طوری ادامه می داد که جلوش رو گرفتم : مریم تو رو خدا یواش تر اقاجونم اومده خونه الان فکر می کنه خبریه اینجا ........ کمتر حلقم و جیگرم کن . انگاری که عقربه های ساعت در حال دویدن باشن در حال گردش بودن ......... مریم هم داشت یک ریز ادا و اطوار می ریخت که چیکار کنم و چیکار نکنم اصلن نخندم و از این حرفایی که اصلن برام مهم نبود . بالاخره زنگ ایفون راس ساعت شش به صدا در اومد . مامان ملیحه چادر گلدارش رو سر کرد و رو به من گفت همین جا کنار اُپن آشپزخانه بمون با مریم . اقاجونم دکمه آیفون رو فشار داد و به سمت درب حال رفت . مامانم هم همین که مهمان ها اومدن داخل . اول از همه یگانه خانوم اومد داخل و کناری ایستاد و من سلام گفتم . بعد اقای جمشیدی که مردی هم سن و سال پدرم بود و باز نشسته بود اومد و رو به من قبل از من : سلام دختر گلم . بعد مازیار که از قد بلندش نزدیک بود سرش به طاق در بخوره اومد داخل و البته مثل برج زهرمار بود ...... سلامی به اقاجونم کرد و سلامی هم به مامانم عرض کرد و با اشاره یگانه خانوم اومد سمت من و دسته گلی که دستش بود رو بدون هیچ سلام و علیکی گرفت سمت من . نگاهی به اقاجونم کردم که با چشم اشاره کرد قبول کن ......... ومنم دسته گل رو گرفتم . همه نشستیم و پدرم داشت از کار و بار با آقای جمشیدی حرف می زد که یگانه خانوم یکم توی جاش جابه جا شد و رو به اقایون گفت : همیشه خدا بحث کار بین آقایون هست ....... همون طوری که در جریان هستید اگر اجازه بدید این دو تا جوون برن بالا تا یکم یخشون وا بشه . از حرفی که یگانه خانوم زد کل تنم گر گرفت انگار که پیش خودش کار رو تموم شده می دونست . به طور ناخداگاه نگاهم کشیده شد سمت مازیار که تا این لحظه سکوت کرده و سر به زیرداشت . پیراهن مردانه خردلی و کت مشکی و شلوار هم رنگ پوشیده بود و صورت شش تیغه اش خوش تیپی اش را بیشتر به رخ می کشید . اما برای من فقط خوشتیپی ملاک و معیار ازدواج نبود . به خودم که اومدم دیدم اقاجونم رو به من کرد و اروم در گوشم زمزمه کرد : کیانا جان آقا مازیار مثل اینکه با شما حرف دارن . بی زحمت اگر موافقی برید اتاق شما تا با هم صحبت کنید . اقاجونم وقتی نگاه پر از تردید منو دید چشم هاش رو به آرومی بست و این به معنی این بود که با یه حرف ساده در عرض چند دقیقه اتفاق مهمی نمی افته . همیشه نگاه های اقاجونم پر معنی بود . با گفتن با اجازه ای اروم از جام بلند شدم که مازیار هم از جاش بلند شد و اروم به سمت پله ها رفتیم و ازش بالا رفتیم . وقتی به اتاق رسیدیم درب رو باز کردم و گفتم : بفرمایید که بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد . مستقیم به سمت همان پنجره ای رفت که به حیاطشون اشراف داشت و رو ‌کرد سمت من : هیچ وقت این پرده رو کنار نمی زنی ؟ چون تا حالا ندیدمت کنار پنجره . بعد همون طوری که توی اتاق چرخ می زد ادامه داد : بد نیست دکور اتاقت . چرخی دور خودش زد و نشست روی تختم که حالم یه جوری شد و خواستم حرفی بزنم که خودش دوباره حرف اومد : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ نشستم دیگه مگه نمیخواستیم حرف بزنیم . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼?