eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠⚜💠 ٺو همانـے ڪہ بہ هر جمعہ بہ هر ندبہ ٺو را مـےخوانم. 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ11
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 امیر مات و مبهوت به دور و برش نگاه کرد. نگاهش بین کیک و جمله‌ی ♡happy birthday♡ که بشری روی پرده‌ی سالن زده بود، می‌چرخید. بشری به امیر نزدیک‌ شد. نگاه امیر به سر و وضع بشری جلب شد. بشری دست امیر را گرفت. امیر سعی می‌کرد خودش را کنار بکشد. بشری زود صورتش را بوسید. _تولدت مبارک عزیزدلم. امیر دستش را روی قفسه‌ی سینه‌ی بشری گذاشت. از او فاصله گرفت. به صورت بشری خیره شد. نگاهش دل بشری را می‌لرزاند. _واسه این بساط مسخره می‌خواستی زودتر بیام! نگاه از بشری گرفت. پا تند کرد. به طرف اتاق رفت. بشری دنبالش تقریباً می‌دوید. _من می‌خواستم تو رو خوشحال کنم. تو میگی مسخره! امیر به طرف بشری برگشت. با اخم نگاهش کرد. _چی‌و می‌خوای ثابت کنی؟ بشری درمانده به امیر نگاه کرد. _تو کی انقدر سنگ‌دل شدی امیر؟ امیر لبش را به دندان گرفت. _از وقتی تو نسبت به من بی‌اهمیت شدی. بشری گردنش را کج گرفت. _خواهش می‌کنم یه امشب‌و خراب نکن. آستین امیر را گرفت. _بذار امشب خاطره شه برامون. بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، به اتاق رفت. لباس‌های امیر را آورد. _میشه این‌و بپوشی؟ ست بشیم با هم عکس بندازیم. امیر لباس‌ها را توی مشتش گرفت. _من چی می‌گم تو چی می‌گی! چشم‌هایش سرخ شده بودند. _خودت‌و به نفهمی زدی؟! هر حرف امیر مثل پتک توی سر بشری خرد می‌شد. چشم‌هایش به نگاه امیر بود، گوش‌هایش به حرف‌های او. نمی‌توانست باور کند. حتی اگر این‌ها را نمایش به حساب می‌آورد، امیر تنها کسی بود که تا به حال انقدر تحقیرش کرده بود. دست‌های بشری شل شدند. امیر لباس‌ها را محکم توی بغل‌ بشری هل داد. خودش به اتاق رفت. از هل امیر، بشری تعادلش را از دست داد. با آن کفش‌های پاشنه‌بلند و ضربه‌ی یک دفعه‌ای امیر، نتوانست خودش را نگه دارد. چند قدم عقب عقب رفت. کمرش محکم به دیوار خورد. درد شدیدی توی ستون فقراتش پیچید. محکم به زمین افتاد. همه‌ی این اتفاقات به قدری ناگهانی اتفاقی افتاد که بشری نتوانست عکس‌العملی نشان بدهد. دستش را به جایی بگیرد. به زمین افتاد. جیغ بلندی کشید. درد ناحیه‌ی لگنش هم اضافه شد. صداهای مبهم باز توی گوش‌های بشری پیچیدند. انگار چند نفر با صدای بلند حرف می‌زدند. سعی کرد پلک‌هایش را باز نگه دارد. به جز تاریکی چیزی نمی‌دید. دستش را زیر نافش گذاشت. دردش لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شد. گلویش خشک شده بود. به سختی نفس می‌کشید. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🍹 درون دل به غیر از یار و فکر یار . . . کی گنجد؟ 🖊وحشی بافقی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ11
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 امیر با شنیدن صدای جیغ بشری از اتاق بیرون آمد. بشری به معنای واقعی روی زمین پخش شده بود. امیر با کلافگی دست توی موهایش کشید. دم به دم ضعف می‌کنی و از هوش می‌ری! خب غذات‌و به موقع بخور. کنار بشری نشست. شانه‌اش را تکان داد. _بشری! موهای حالت‌دار بشری را از روی صورتش کنار زد. دوباره صدایش زد. جوابی نشنید. دستش را دور کمر بشری انداخت. می‌خواست از روی زمین بلندش کند. چشمش به لکه‌ی بزرگ خون روی دامن بشری افتاد. ترسید. پیراهن و شلواری که بشری برای خودش آورده بود، توی دست‌های بی‌جان بشری مانده بود. لب گزید. چی کار کردی با خودت؟! مشتش را به پیشانی‌اش کوبید. من تو این وضعیت تولد می‌خواستم چی‌کار؟! بشری را بغل کرد. روی تخت‌خوابشان گذاشت. هاج و واج دور خودش می‌چرخید. به سالن برگشت. خون زیادی کف سالن ریخته بود. دست از دور خودش چرخیدن برداشت. با اورژانس تماس گرفت. پیش بشری برگشت. باز هم صدایش زد. بشری انگار به خواب عمیقی رفته بود. ساعد دست بشری را گرفت. _بشری! بشری مثل آدم خوابی که کابوس می‌دید فقط ناله‌ای کرد. امیر به صورت آرایش کرده‌‌ ولی بی‌روح بشری خیره شد. من می‌خوام کاری بهت نداشته باشم خودت نمی‌ذاری! چرا میای دور من می‌پلکی که آخرش این‌طوری بشه؟ اورژانس رسید. تزئینات خانه با اتفاقی که برای بشری افتاد بود، جور درنمی‌آمد. _گفته بودین زمین خورده؟ امیر فقط سرش را تکان داد. _ولی ظواهر چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده! _لیز خورده. کفش پاشنه‌بلند پوشیده بود. دکتر اورژانس با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. برای تایید حرف‌های امیر سر تکان داد. _ضربه‌‌ی محکمی به کمر و لگنش وارد شده. خانمتون باردار بودن؟ _نه. _ مطمئنید؟ امیر کلافه سرش را تکان داد. _آره. الآن بگید چه مشکلی براش پیش‌ اومده؟ _نمی‌تونیم بگیم صد در صد چی شده. بشری را با برانکارد توی آمبولانس گذاشتند. با سرمی که به او وصل کرده بودند، هوشیاری‌اش بهتر شده بود اما حالا دیگه درد رو احساس می‌کرد. صدای ناله‌های خفیفش باعث شد مسکن هم به سرمش تزریق کنند. وارد بخش اورژانس شدند. به امیر اجازه‌ی ورود ندادند. امیر توی راهرو مدام در رفت و آمد بود. پرستاری از اتاق بیرون آمد. امیر سریع پرسید: حالش چطوره؟ _خونریزی‌اش بند نمیاد. امیر سردرگم گفت: خب! _باید یه سونو ازش بگیریم. اون وقت می‌تونیم بگیم چه وضعیتی داره. امیر نمی‌خواست باور کند وضعیت بشری وخیم باشد. گفت: مگه یه زمین خوردن احتیاج به سونوگرافی داره!؟ پرستار برافروخته نگاهش کرد. _شما چه خونسردی! برو دعا کن از دستت نره. امیر سر جایش وارفت. پرستار همان‌طور که به طرف ایستگاه پرستاری می‌رفت، حرفش را هم زد. _این حال مریضتون از یه زمین خوردن ساده نمی‌تونه باشه! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯