7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برو عمامه بابات رو بنداز!
دوربین مخفی واکنش واقعی مردم به توهین اوباش به عمامه روحانیت
برڪاتـ14معصوم.mp3
7.47M
بهمنببخش..🥀
چند دقیقه با امام زمان..
#امام_زمان 🌱
#استاد_رائفی_پور
ولی این جمله خیلی خوب بود
#خدا تنهاترین تنهاییه که تو تنهاییات تنهات نمیذاره!( :🙂💕🎈
#خداجٰانَـــــــــم
#بیو
بنویسیدکهشبتارسحرمیگردد/یکنفرماندهازاینقومکهبرمیگردد
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🧡🪴»
خدایاچون تودارم
همه دارم،دیگرهیچ نباشد...!
🧡¦↫#خدا
🪴¦↫#قربونتبرمخدا
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ304
کپیحرام🚫
سرازیر شدن انبوهی از دانشجوها به طرف در ورودی، منظرهای را به وجود آورده بود که عطش بشری را برای یادگیری بیشتر و بیشتر میکرد.
با قرار گرفتن در محیط آموزشی دانشگاه، دلتنگی تا حدی دست از سرش برداشت. نیامده بود که دلتنگی کند. باید با خودش هر طور که ممکن بود کنار میآمد.
تحصیل برای او چیز سادهای که نه، بلکه عین عبادت بود و به اندازه واجبات به درس اهمیت میداد.
این همه راه را نیامده بود که حالا به خاطر حال دلش، برای درسش کم بگذارد.
از روی برنامهی قبل سر کلاسشان نشستند. چیزی نگذشت که اولین استاد وارد کلاس شد.
با دیدن استاد در قاب در، به رسم ادب از جا بلند شد.
از جا بلند شدن بشری همانا و چشم همهی کلاس میخ او شدن، همان!
تنها دانشجویی بود که به ورود استاد احترام گذاشت.
استاد، مردی میانسال بود با قدی متوسط و موهای کم پشت که جلوی سرش بیشتر خالی میزد با لبخند او را به نشستن دعوت کرد.
خودش هم پشت تریبون جایگاه استاد نشست.
عینک گردش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون آورد و روی چشمهایش قرار داد.
لیست اسامی را جلویش گذاشت.
با چشمهای ریز نگاهی به بشری و نگاهی به اسامی میکرد.
چند لحظه نگذشت که چشمهای ریز شدهاش به حالت طبیعی برگشتند.
سری تکان داد و در حالی که هیچ یک از دانشجوها متوجه دلیل رفتارهای او نبودند، لیست را بست و کنار گذاشت.
ظاهراً به چیزی که میخواست رسیده بود.
رو کرد به دانشجوها و شروع به صحبت در رابطه با قوانین کلاس و درس پس دادن. انقدر گفت و گفت تا کم کم آه از نهاد یک یک دانشجوها بلند شد.
آن حجم از مطالعه و فعالیت برایشان دور از ذهن بود. هر کدام از آنها مخصوصاً دخترها غری میزدند.
فقط بشری سکوت کرده بود و در ظاهر از همه آمادهتر بود برای تحصیل.
یک دانشجوی تازه نفس که انگار نه انگار در غربت است و به خاطر جنسیتش، روحیهی لطیفش تحمل این حجم سنگین از درس را ندارد.
نه؛ از این خبرها نبود. پای درس که به میان میآمد، بشری نه کسالت و نه غریبی و بیکسی را توجیهی برای درس نخواندن نمیدانست.
به خصوص حالا که دل از دیار و خانوادهاش کنده بود. آمده بود که بار علم و تجربهاش را سنگین کند و برگردد.
چیزی که مدام در ذهنش رژه میرفت، همین بود.
بازگشت به ایران و با جان و دل کار کردن برای میهنش.
در افکارش غوطهور بود که با صدای استاد، همهمهی کلاس خوابید و باز تنها صدای استاد در کلاس طنینانداز شد.
برای دلگرمی دانشجوهایش چند نکته کمک تحصیلی که کلیدی هم بودند را عنوان کرد. بعد از آنها خواست تا خودشان را معرفی کنند. همراه با بیان رزومه تحصیلی و کاری و همچنین گفتن سن!
از سمت راست شروع کردند و بشری نفر آخر از ردیف اول نشسته بود. مثل سالهای کارشناسی و ارشد که انگار سند آن صندلی را به نام او زده بودند.
دانشجوها از کشورهای دور و نزدیک و هر کدام از نقطهای از دنیا بلند شده و به آلمان پا گذاشته بودند.
بعد از سوفی نوبت به بشری رسید. اول از همه سنش رو گفت.
با شنیدن این جمله که "بیست و دو سال سن دارم"، همهی سرها به طرفش چرخید.
و چشمهایی که ناباور به او نگاه میکردند حتی استاد.
از سوابق تحصیلش، تدریسش و از کشورهایی که بورسیهاش کرده بودند. کمی مکث کرد و در آخر هم اضافه کرد که از ایران آمدهام.
چند نفر از دانشجوها با تمام شدن حرفهای بشری بیاختیار برایش کف زدند.
با اینکه خودشان، هر کدام منتخبی بودند از بین همهی جوانان کشور خود اما باورش سخت بود و عجیب. بیشتر از همه هم کم سن و سالیاش عجیب بود.
هر طور حساب میکردند خیلی سخت بود. او نهایتاً الآن باید برای ارشد اقدام میکرد نه دکترا!
کلاس حسابی شلوغ شده بود که صدای بلند یکی از پسرها از ته کلاس باعث شد همه نگاهشان را از بشری بگیرند و به او بدهند.
-چطور ممکنه؟ اون هم برای کسی از یک کشور جهان سومی!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#امام_زمان
#تلنگر
هر جراحت ڪه دلم داشت، به مرهم به شد
داغ دوریست...
ڪه جز وصل تو درمانش نیست🌱💚
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج