5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبتها و بغض "زینب" دختر شهید نادر بیرامی
....بابا عاشق حاجقاسم بود
دوست داشت پرچمش همیشه بالا باشه.....
#امنیت_اتفاقی_نیست
😔💔
4_5785279192039948929.mp3
472.9K
شیخحسین انصاریان
بی حجابی و بد حجابی دهن کجی به خانم فاطمه زهرا است.
🌷🌿
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷🌷
سه مرزبان که بر اثر سرما یخ زدند و به شهادت رسیدند.😔
🔻امنیت اتفاقی نیست🔺
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرماندهی مستقیم اغتشاشات ایران با چه کسانی بود؟
♨️ در این فیلم به نقش رسانههای معاند در فرماندهی مستقیم اغتشاشات ایران را مشاهده مینمایید.
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_عبرت
🎥شاید با دیدن این صحنهها کمکم خانوادهها و والدین دانشجویان از خواب غفلت بیدار شوند و بفهمند که جمهوری اسلامی در این سالها چه خطراتی را از فرزندانشان دور کرده و حواس آنها نبوده!
سهشنبه ۲۲ آذر دانشگاه علوم و تحقیقات / خواستگاری به سبک غربی بدون آداب و رسوم شرعی و عرفی / خیلی راحت دست دختر مردم را میگیرد و میبرد... / مراکز علمی در حال تبدیل شدن به تفرجگاه و ،حل خوشگذرانی و شهوترانی جماعتی شده! / روسای دانشگاهها دقیقا چه غلطی میکنند؟ شورای عالی انقلاب فرهنگی که حال تکان خوردن ندارد...
#حجاب
#تخریب_چی
#تذکر_لسانی
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ322
کپیحرام🚫
امروز باید برای شروع کار به محل کارش میرفت. از دانشگاه نامهای به عنوان معرفی نامه به او دادند.
روی صندلیهای راهروی دانشگاه نشست و در واقع از خستگی ولو شد. باید قبل از رفتن به محیط کار، نامه را میخواند.
طولی نکشید که سوفی هم کنارش نشست.
با خواندن معرفی نامه متوجه شد که باید به عنوان یک تکنسین در نیروگاه هستهای برق مشغول به کار شود.
نامه را به سوفی نشان داد.
سعی میکرد ناراحتیش را در صدایش بروز ندهد.
-ببین این رو میدونی کجاست؟
بالا تا پایین نامه را خواند. آدرس رو نه دقیق اما تا حدودی بلد بود. فاصلهی تا دانشگاه و خانه زیاد داشت.
-آره میخوای ببرمت؟ یه کم دوره
-دوره؟ مثلا چهقدر راهه
-بیشتر از یک ساعت
-وای. من چه جوری به درسهام میرسم؟
-خب اجباری نیست. میتونی بعد از درست مشغول بشی
-نه. نمیخوام بعد از درسم دیگه اینجا بمونم. میخوام زود برگردم.
سوفی یک فکر دیگر به ذهنش خطور کرد. مراکز هستهای دیگر هم بود که فاصلهی کوتاهتری تا خانه داشتند.
-چرا جاهای دیگه رو انتخاب نمیکنی؟ این جا رو به اجبار گفتن بری یا به اختیاری خودت گذاشتن؟
-اختیاری بوده
-خب بقیه رو انتخاب کن. این خیلی دوره
مثل بادکنکی بود که بادش خالی شده. نامه را در جیب جلویی کیفش جای داد. باید میرفت.
-من برم دیگه. تو میری خونه؟
سوفی مثل بشری ایستاد. موهایش را از شانهاش کنار زد و بند کیف دوشیاش را روی شانهاش تنظیم کرد.
-کلاس که ندارم. میتونم همراهت بیام ولی تو بگو چرا میخوای بری اون نیروگاه وقتی میتونی همین نزدیکیها هم کار کنی؟!
-نمیخواد بیای. خستهای
-آدرس رو چی کار میکنی؟
به ساعتش نگاه کرد.
-آدلف باید تا الآن رسیده باشه
-آها پس راننده داری
همقدم شدند. از ساختمان که بیرون رفتند، سوز سردی به صورتشان خورد و لرزی به بدنشان افتاد.
سوفی شالش را محکمتر دور گردنش پیچید.
نگاهی به آسمان کرد که ابرهای تیره و تار هر لحظه بیشتر بهم فشرده میشدند.
صدایش از سرما کمی خش برداشته بود.
-نگفتی چرا میخوای بری اونجا؟
انگار سوفی دست بردار نبود. تا نفهمد چرا بشری نیروگاه دورتر را انتخاب کرده، بیخیال نمیشد.
-روزهای اول وقتی برای تکمیل مدارک به دانشگاه اومده بودم، یه تعهدنامه جلوم گذاشتن که دو سال بعد از تحصیل همینجا باید کار کنم
-این طبیعیه. حتی بعضی از دانشجوها بیشتر از این کار میکنن
-آره ولی من قبل از اینکه بیام، بورسیه رو به شرط کار ضمن تحصیل قبول کردم. یعنی با اتمام درسم، کار هم تموم بشه و بتونم برگردم
-نمیخوای بگی که دانشگاه قبول کرد؟! مگه میشه؟!
-قبل از اومدنم قبول کردن. اینجا که رسیدم زدن زیر حرفشون
صدای بلند غرش ابرها، نه تنها نگاه سوفی و بشری را به آسمان کشاند بلکه همهی دانشجوهایی که در محوطهی باز دانشگاه بودند هم به آسمان نگاه کردند و منتظر شروع بارش بودند.
آسمان که ساکت شد، بشری سکوت را شکست.
-وقتی گفتم بی خیال درس میشم و برمیگردم ایران، دوباره قبول کردن که همون ضمن تحصیل کار کنم کافیه
به خروجی دانشگاه نزدیک شدند. بارش باران هم شروع شده بود.
ناراحت بود. این اصلاً انصاف نبود که دانشجو را از کشورش به این جا بکشانند بعد برایش شرط بگذارند. خندهی تلخی کرد.
-حالا میگن دو راه داری. یا دو سال بعد از تحصیل کار میکنی یا کار ضمن تحصیل در نیروگاهی که ما تعیین میکنیم
سوفی نمیدانست چه بگوید. حق را به دانشگاه بدهد یا بشری. اما برایش عجیب بود که چرا دانشگاه روز اول شرط بشری را قبول کرده.
آدلف در ماشین منتظر بود. از سوفی خداحافظی کرد. هنوز در ماشین را برای سوار شدن باز نکرده بود که سوفی صدایش زد.
-بشری!
-بله
-برنامه عصرت سر جاشه؟ اوووم. زیارت...
فاصلهی بین خودش تا سوفی را با دو قدم پر کرد.
-زیارت عاشورا رو میگی؟
ریز و تند سرش را به معنای تایید تکان داد.
-آره. رسیدم خونه، میخونم
معرفی نامه را از کیفش بیرون آورد و به آدلف تا داد تا آدرس را بخواند.....
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
- تعریفمنازعشقهمانبودکهگفتم
دربندکسیباشکهدربندِحسیناست . . 🌱!
#عاشقانه
' آری جهنم میشود دنیای بی تو
آتش بگیرد زندگی بیخندههایت ' (:🌱
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ323
کپیحرام🚫
کارش تا شب طول میکشید. آدلف زنگ زده بود که سر ساعت هشت شب منتظرش هست. با اینکه نمیخواست هر روز آدلف را ببیند مخصوصاً بعد از شب بیمارستان که او هزینه را پرداخته بود و به خاطر حرفهایش وقتی که میخواست برود اما مجبور بود که تحملش کند.
اول به این دلیل که از پس هزینههای عبور و مرور بر نمیآمد و دوم هم آنقدر خسته میشد که انتظار برای رسیدن اتوبوس یا تاکسی برایش مشقت داشت.
لباسهایش را تعویض کرد و بیرون زد. باران دم اسبی میبارید و از کف خیابان آب زیادی به طرف جوی کنار خیابان سرازیر شده بود.
ماشین آدلف را پیدا کرد. در حالی که کیفش را روی سرش گرفته بود تا زیاد خیس نشود و بی فایده بود. خیس از آب باران روی صندلی عقب جای گرفت.
-سلام
جوابی نشنید. آدلف اخلاق خاصی داشت. گاهی به گاهی بود و بشری عادت کرده بود به این اخلاقی که هیچ اهمیتی هم برایش نداشت.
کنار در مچاله شد. خواب و خستگی و سرما به او غلبه کرده بود. دندانهایش را به هم چفت میکرد اما موفق به جلوگیری از لرزش فکش نمیشد.
بازوهایش را بغل کرد تا کمی گرمش بشود. این اولین بارش باران آن سال بود. تند و بیوقفه میبارید و قصد بند آمدن نداشت.
برای بشرای سرمایی که گاهی سرمای نهچندان زیاد شیراز را هم نمیتوانست تحمل کند، دوام آوردن در سرمای آلمان کاری سخت بود.
آدلف ضبط صوت را روشن کرد. خودش هم همراه خواننده زمزمه میکرد.
یک چیزهایی میفهمید اما به معنای شعر اعتقادی نداشت.
کم کم حس کرد گرمش شده. بدون آنکه متوجه بشود لرزش فکش قطع شده بود. انگار داشت در خلسهای فرو میرفت.
پلکهایش سنگین میشد. دوست داشت همان جا بیخبر از قبل و قال خارج از ماشین، راحت بخوابد.
اگر آدلف نبود حتما این کار را میکرد. راحت میخوابید. بدون شام با همان لباسهای نم دار اما باید بیخیال خواب میشد. پلکهایش را به زور باز نگه داشته بود. باید چهار چشمی اطرافش را میپایید. این سفارش پدرش بود.
به بهانهی دیدن بیرون، صورتش را به شیشهی سرد ماشین چسباند تا از احساس سرما روی گونهاش، خواب را از سرش بپراند.
بیست دقیقهای گذشت و آدلف ضبط را خاموش کرد. درجهی بخاری ماشین را یک درجه پایین آورد و صدای بخاری کم شد.
-اگه خسته نیستین میشه با هم صحبت کنیم؟
با بی میلی صورتش را از شیشه جدا کرد و نگاهش را از بیرون گرفت. نمیخواست با او همصحبت شود اما در آن لحظات صحبت با آدلف راهی برای فرار از خواب به حساب میآمد.
-بفرمایین. میشنوم
آدلف حرفایش را از قبل آماده کرده بود وگرنه بلافاصله شروع به صحبت نمیکرد.
-چرا شما اینآنقدر پوشیده هستین؟ اینجا ایران نیست که قانون حجاب برای خانمها داشته باشه. چرا به خودتون سخت میگیرین؟
پس از قوانین کشور ما هم با خبر هستی!
-جدای از قانون کشورم، حجاب جزئی از اعتقادات منه. من حجاب رو پذیرفتم به خاطر آرامش و امنیتی که بهم میده و از همه مهمتر چون خدای من این رو برام واجب کرده و من با میل این اجبار رو پذیرفتم
-اسلام شما رو محدود کرده. این حجاب چه فایدهای برای خانمها داره؟
-مصونیت
-یعنی اگه بدون حجاب باشین دنیا براتون نا امن میشه؟! این همه خانم تو جهان بدون حجاب زندگی میکنن و تو اجتماع حاضر میشن. چه مشکلی براشون پیش اومده؟
-واقعا شما نمیدونید چه مشکلاتی یک خانم رو تهدید میکنه؟
-چرا. چرا میدونم. اما اون مشکلات که همهگیر نیست. اتفاقی پیش میاد
هه. یه وقتهایی تو کوچه و خیابون و حتی محل کار به خانمها تجاوز میشه بعد شما بیا بگو اتفاقی پیش میاد...
-به همین راحتی؟ اتفاقی؟ شما مردها خودتون رو به جای یک خانم بذارید ببینید میتونید به اون فاجعه به چشم یک اتفاق که پیش اومده نگاه کنید؟ خودتون متوجه میشین که چی میگین؟
لحن تند و رنجیده با تن صدای بشری حال درونش را بازگو میکرد.
-عجیبه. واقعا عجیبه. دم از آزادی زن میزنید ولی تجاوز به جسم زن رو که تجاوز به روح و روان او هم محسوب میشه و شخصیت یک زن رو نابود میکنه رو به دید یک اتفاق نگاه میکنید؟! این حقوق بشری هست که ازش دم میزنید؟
آدلف فکر نمیکرد بشری همچین واکنشی نشان بدهد. حالا درمانده بود در حالی که جواب سوالش را هم نگرفته بود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧚♂امـشب
✨قبل از خـواب
🧚♂زمـزمـه کـنیم
✨اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ
🧚♂امُـورِنـا خَـیْراً
✨خـداونـدا 🙏
🧚♂آخـر و عاقبت کـارهای
✨مـا را ختم بـه خـیرکـن
🧚♂به امید طلوع آرزوهایتان
#شـب_بـخیر