⛔️ #اولین_تیم #امر_به_معروف و نهی از
منکر مردمی
از ( #شیراز ) در #ایتا
🔸️ما برای امر بمعروف و نهی از منکر طرحی نو راه انداختهایم❗️
قابل تعمیم به دیگر شهرها...
🔸️ #تشکیل_تیم_های_چند_نفره برای اجرای امر به معروف و نهی از منکر و مقابله با معضل کشف حجاب در خیابانها و مراکز تجاری و... به #شیوه_ای_جدید❗️
👈در کنار ارتباط با نهادهای مربوطه
و #مطالبه_تلفنی از مسئولین و نهادها برای برخورد با هنجارشکنان
مدیریت : @Iranian140
https://eitaa.com/joinchat/1604518218C1a740ba711
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ419
کپیحرام🚫
دمغ بود، این را بیشتر از همه امیر میفهمید. نشسته بود کنار فاطمه و طهورا و بدون تنفس حرف میزدند. همهاش هم حوالی ویار، حالات و نشونههای مادر که بشود به پسر یا دختر بودن و درشت یا ریز بودن جنین ربطش بدهند.
بشری در ذهنش حرفهای طهورا و فاطمه را با حالات نازنین که بچهاش دختر بود، مقایسه میکرد که ببیند چند درصد این احتمالات به واقعیت نزدیک است.
محمد خودش را به مادرش رساند. فاطمه خم شد و بچه را بغل کرد. بشری تصور میکرد چند ماه بعد وقتی فاطمه سنگین بشود و شکمش جلو بیاید باز هم میتواند محمد را بغل بگیرد؟
نگاهش جلوتر رفت، طاها دست انداخته بود و ضحا را از پهلو به آغوش گرفته بود. هر چه در این چند وقت طاها را دیده بود، انقدر که ضحای یاسین را بغل میگرفت، محمد خودش را نه!
ضحا را بیشتر دوست داشت؟ یا میترسید محمد را بغل کند و دل ضحا بشکند؟!
فاطمه رد نگاهش را گرفت، با لبخند نگاهش را از طاها به بشری سر داد.
-صدای ضحام دراومده. میگه بابا حواست به محمد هم باشه.
-مگه برای محمد کم میذاره؟
-کم نمیذاره ولی ضحا میگه محمد رو بیشتر بغل کن.
سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس میکرد اما توجه نکرد و راه اتاق سابقش را پیش گرفت.
مثلا خواستی من رو بیاری شیراز حالم خوب بشه، اینکه بدتر شد!
آوردی که حال خوش همه رو ببینم، بفهمم چقدر بدبختم؟
در تراس را با ضرب باز کرد و خودش را به خلوت نه چندان خنک تراس پرت کرد. به ایستایی نردهها تکیه داد.
آره من درموندهام. هیچی ندارم. مثل یه ماشین کار میکنم، بعد میام خونه اگه خدای ناکرده جایی از دستم در رفته و نامرتب مونده باشه، ردیفش میکنم و برقش میاندازم، به ناهارم سر میزنم. بعد اگه قرار باشه تو تشریف بیاری خونه، باید خودم رو آماده کنم تا به چشمت قشنگ بیام و به دلت شیرین بشینم تا چیزی از وظیفهام کم نذاشته باشم. همین!
من هیچی نیستم. هیچی!
قلبش از جا کنده شد. اشک از گوشهی چشمش لغزید. درس و مدرک و پول و خونه و ماشین به چه درد من میخوره!
وقتی هیچوقت قرار نیست مزهی روز اول مدرسهی دختر کلاس اولیم رو بچشم؟
قرار نیست غر بزنم خرابکاریهای پسرم رو جمع کنم!
قرار نیست اگه عمری بود و زنده موندم و به سن مادرم رسیدم از خبر بارداری عروس و دخترم بال دربیارم؟
با صدای قیژ قیژ در، از عالم درونش، از حس و حال مادر و مادربزرگ شدن مثل کاغذ مچالهای که به سطل زباله سرازیر میشود به تراس افتاد. آن قدر یک دفعهای که حس کند قلبش از حرکت ایستاد، ترسید و برگشت.
رنگ نگاه شیطون و مچگیر امیر عوض شد. مثل زانوهای محکمش که وقتی زل زد به چشمهای بشری و اشکهایش، سست شد و ریخت. همان جلوی در چمباته زد و با چشمی که بشری هیچی از آن نمیفهمید خیره خیره نگاهش کرد.
این حس و حال را برای خودش میخواست، نه اینکه با امیر قسمتش کند. دوباره از خودش متنفر شد، نه! منزجر شد. منزجر شد که خوب بازیگری بلد است. دورویی بلد است.
به کدامین گناه ناکرده را نمیدانست ولی از امیر خجالت کشید. شاید هم دلش سوخت برای غرور از پا افتادهی که جلویش زانو بغل گرفته بود.
نگاه عمیق امیر حس پشیمانی به بشری میداد. مثل بچهای که کار نبایدی را انجام داده و حالا به ندامت گرفتار شده. من و من کرد.
-من... من... من فقط دلم گرفته همین!
لبهای امیر چفت بود اما نی نی چشمهایش حرف میزد. اراک دلت میگیره، میارمت اینجا باز میگی دلم گرفته؟! من بمیرم که تو چشمت خیسه که نمیتونی مامان بشی!
با پلک زدن از بشری خواست که نزدیکش شود. مثل بچه آهویی، رام چشمهای امیر شد، پاهایش جلو رفت. امیر دستش را گرفت و به طرف خودش کشاند. صورتش به سینهی امیر چسبید.
روسری شل شدهاش از سرش لیز خورد و دور گردنش افتاد. امیر کنار گوشش لب زد:
-دلت بچه میخواد؟
یخ زد. نمیتوانست بگوید آرزویی است که به گور میبرمش. نمیتوانست بگوید مطمئن نیستم، شاید حسی گذران است و کم کم فروکش میکند. شاید اصلا جو گیر شدهام!
-تو چه گناهی کرده بودی که اسیر من شدی؟
من عاشق این اسارتم. همین که همیشه تو چهارچوب دستهای تو باشم. همین خلسهی شیرین!
خودت رو گول نزن! همین الآن داشتی جون میکندی از ناراحتی. اگه امیر رو میخوای دیگه اون حرفا چیه؟ اگه نه پس چرا زبون باز نمیکنی بگی دردت چیه؟!
-آماده شو بریم بیرون.
همین!؟ بریم بیرون؟ با این لحن خشک و دستوریت؟ این همهی کاریه که برای این درد از دستت برمیاد؟
با فشار کوچک دست امیر نگاهش کرد.
-ولی من میخوام همینجا باشم.
-شب بمون همینجا، فردا میام دنبالت.
آماده شد و امیر هنوز همان جا نشسته بود. صدایش نزد. لب تخت نشست.
نمیدانست چرا دلش میخواهد لج کند!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
به وقت بهشت 🌱
⛔️ #اولین_تیم #امر_به_معروف و نهی از منکر مردمی از ( #شیراز ) در #ایتا 🔸️ما برای امر بمعروف و نهی
کسی هست اینجا نرفته باشه؟
اساسی دارن با بیحجابی برخورد میکنند
از شما گزارش از ادمین پیگیری
به همین راحتی
شیرازیها و بقیه شهرها عضو بشید تا بدونید باید چه کار کنید
#م_خلیلی