eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ11
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری روی دیوار اتاق چشم‌ گرداند. ساعت را پیدا کرد. ساعت چهار صبح بود. اگر ساعت خراب نبوده باشد، دو ساعت و نیم پیش بود که امیر به خانه آمد. درد شدیدی در ناحیه‌ی شکم، لگن و کمرش احساس می‌کرد. طوری که به زحمت نفس می‌کشید. به لباس‌های تنش نگاه کرد. لباس‌ گلبهی رنگ بیمارستان تنش بود. بلوز و دامن خودش را هم توی یک کیسه‌ی نایلونی روی کشوی کنار تختش گذاشته بودند. نگاهش روی کیسه‌ی لباس‌هایش ماند. ساعت‌های گذشته را توی خاطرش مرور کرد. تولد امیر بود. من این‌ها رو پوشیده بودم. با آرایش و موهای فر شده. وای خدا! من رو با اون وضعیت آوردن این‌جا؟! شالی که روی سرش بود را توی دست گرفت. این شال خودمه پس خدا رو شکر سرم لخت نبوده. سرش را پایین برد. درد توی کمرش شدید شد. دستش که سرم بهش وصل نبود را به کمرش گرفت. توی سطح استیل نرده‌ی تخت، صورت خودش را نگاه کرد. خبری از آرایشش نبود. یعنی قبل از این که بیارنم این‌جا پاکش کردن؟ دیگر تکان نخورد تا درد دوباره به سراغش نیاید. تنها کاری که ازش برمی‌آمد خوابیدن یا فکر کردن بود. بشری نمی‌خواست بخوابد. می‌ماند فکر کردن. با یادآوری اتفاقات دیشب بغض کرد. چه قدر ساده بودم که امید داشتم می‌تونم خوش‌حالت کنم. تو خیلی عوض شدی! انقدر که فکر می‌کنم دیگه نمی‌شناسمت. حق یه جشن دو نفره رو هم به من ندادی! ملحفه را روی سرش کشید. با یادآوری همه‌ی سختی‌ها، توهین‌ها و دل‌شکستگی‌هایش گریه کرد. دلش می‌خواست هیچ‌کس مزاحمش نشود. آنقدر گریه کند تا سبک شود. هرچند با یادآوری رفتارهای امیر برای چندمین بار دلش می‌شکست. اشک‌هایش از چپ و راست تا روی گوش‌هایش رو خیس می‌کردند. من هر چقدرم که کسی‌و نخوام یا ازش متنفر باشم، دلم نمیاد جشن تولدی که برام گرفته رو خراب کنم. زهرش کنم. من‌و نمی‌خوای؟ باشه. دیگه چرا لباسا رو هل دادی تو بغلم!؟ نمی‌دونی من نایی ندارم. نمی‌بینی چیزی ازم نمونده؟ باز هم چشمه‌ی اشکش جوشید. نمی‌خواد که زور بازوت‌و به روم بیاری. من چه گناهی کردم جز این‌که دوستت دارم؟ صدای باز شدن در را شنید. جلوی لرزش بدنش که ناشی از شدت گریه‌اش بود را گرفت اما حریف اشک‌هایش نمی‌شد. حوصله‌ی دیدن هیچ‌کس را نداشت. شاید امیر باشه. شایدم یکی از پرستارا. متوجه‌ی نشستن کسی روی صندلی کناری‌اش شد. دستی آرام پتو را از روی صورتش پایین کشید. خانمی با لبخند غمگین به صورتش نگاه می‌کرد. _من دکتر سمیعی‌ام. پزشک شیفت. درد داری؟ بشری چیزی نگفت. دانه‌ی درشت اشک از چشمش افتاد. بدون این‌که به زن نگاه کند، پرسید: کی می‌تونم از این‌جا برم؟ ابروهای دکتر بالا رفت. _کجا بری؟ تو فعلاً مهمون مایی. _تا کی؟ _بستگی داره. سی درصدش به ما. هفتاد درصدش به تو. _اگه قراره رو تخت باشم. خونه‌ی خودمم می‌تونم. _خونه خودتم رفتی باید استراحت کنی ولی فعلاً نمی‌تونم اجازه‌‌ی ترخیص بدم. سمیعی نمی‌توانست توی آن چشم‌های عسلی‌ معصوم نگاه کند و بگوید با وجود نوزده سال سن، ممکن است توان مادر شدن را از دست داده‌ باشی. بشری گفت: من‌و وقتی آوردن این‌جا. سر و وضعم چه شکلی بود؟ _منظورت چیه؟ _آرایش داشتم؟ _وقتی من اومدم بالای سرت صورتت تمیز بود. بشری نفس راحتی کشید. دکتر به طرف بشری مایل شد. _اتفاقی که برات افتاده اونقدرا هم که خودت فکر می‌کنی ساده نیست. که فکر می‌کنی بری خونه و استراجت کنی! بشری صورتش را به طرف دکتر چرخاند. ابروهایش را به هم نزدیک کرد. دکتر از میمیک صورتش متوجه شد که بشری می‌خواهد هر چه زودتر جریان را متوجه بشود. _باید واسه من همه چیزو توضیح بدی تا من تو پرونده‌ات همه رو ذکر کنم. بشری با تعجب به دکتر نگاه کرد. _پرونده‌ی چی؟ یه زمین خوردن بود. واسه خیلیا پیش میاد. _کی با یه زمین خوردن لگن و کمرش این‌جوری آسیب می‌بینه؟! _دچار شکستگی شدم؟! سمیعی سرش را به چپ و راست تکان داد. _نه. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮   @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯