eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ14
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری تا رسیدن به تخت مجبور شد دست به پهلو بگیرد. چرخید تا بنشیند اما نتوانست و نفسش بند آمد. آب دهانش رو به زور قورت داد. چشم‌هایش را بست و لب گزید. کمی که آروم شد، چشم‌ باز کرد. باز هم آینه‌ رو‌به‌رویش بود. قد خمیده و دست به پهلو گرفته‌اش را که دید، دوباره گریه کرد اما بی‌اختیار. بی‌خیال دردش، روی تخت ولو شد. های‌های زیر گریه زد. این بار نه به حال روحی خودش گریه کرد نه به خاطر دردهایی که امانش را بریده بود. بلکه به یاد روضه‌هایی که از حضرت زهرا سلام‌الله‌علیه شنیده بود. انگار منتظر یک جرقه بوده. تو هم جوون بودی. فقط هجده سال داشتی. الهی برات بمیرم. درد من که چیزی نیست. اون همه مصیبت‌و به خاطر ما تحمل کردی و دم نزدی. می‌خواستی دین موندگار بشه و به ما برسه. من به بهای عشق خودم دارم درد می‌کشم. خجالت می‌کشم بگم مشکل دارم. بگم دارم تحمل می‌کنم. درد من کجا و و درد شما کجا؟! شما که من‌و می‌بینی. حرفام‌و می‌شنوی. شما رو له خدا دستم‌و بگیرین تا دوباره پاشم. نمی‌تونم آب شدن مامان و بابام‌و ببینم. نمی‌خوام هیشکی به خاطر من زجر بکشه. آنقدر حرف زد و گریه کرد که توی همان حالت خوابش برد. .. .. دستی روی موهای بشری نشست. خسته بود. دلش نمی‌خواست بیدار شود اما کسی که کنارش بود دست بر نمی‌داشت. گردن بشری خسته شده بود. پتو را زیر سرش جمع کرد. تا زیر سرش بلندتر شود. خنده‌ی مردانه‌ی امیر که هنوز هم عاشق آهنگ صدایش بود را شنید. دستش روی پتو مشت شد. امیر بوسیدش. موهای بشری را پشت گوشش زد. _عصرت به خیر خانوم‌گل. بشری نمی‌تونست این فاصله‌ی کم را تحمل کند. نمی‌خواست به روزهای قبل برگردد. باید این طناب را می‌برید. نمی‌گذاشت که با این کارهای امیر رفتارش عوض شود. باز هم پایانش بشود همین جایی که الآن ایستاده. امیر گونه‌ی بشری را نوازش کرد. چال گونه‌اش را نیشگون آرامی گرفت. _می‌دونم بیداری پاشو. بشری چشمش را باز نکرد. تکان هم نخورد. ولی امیر نمی‌خواست کوتاه بیاید. مهربان و کشدار صدایش کرد. _بشرایی! تنبل خانوم! خوشگل خانوم! نفس امیر! امیر سرش را نزدیک برد. کنار گوش بشری آرام گفت: باز می‌کنی چشمات‌و؟ بعد لب زد: دلم عسل می‌خواد. ته دل بشری با این حرف‌ها پر و خالی می‌شد. با خودش گفت: عجب! سرد برخورد کردنام شاعرت کرده! امیر وقتی دید بشری هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد، نفسش را مثل آه اما عصبی بیرون داد. حق را به بشری می‌داد. خودش را مقصر می‌دانست. فاصله‌ی نداشته‌شان را کم‌تر کرد. _از من رو نگیر بشری. حرف نزنی باهام می‌میرم. نگو که می‌خوای من بمیرم؟ صدایش بغض داشت. _من عادت کردم به اون بشرایی که دوسم داشت. پر شور و حال بود. می‌خندید. محکم بود. امیر بلند شد و جلوی پنجره که نصف پرده‌ی توری سفیدش کنار بود ایستاد. دست‌هایش را توی جیبش برد. صدای مردانه‌اش این بار می‌لرزید. _تو که هیچ وقت من‌و غمگین نمی‌خواستی! بلند شو دستم‌و بگیر. بهت احتیاج دارم. برگشت به طرف تخت. چشم‌های بشری بسته اما پلک‌هایش خیس بودند. لب برمی‌چید که صدایش درنیاد. امیر خم شد. گونه‌ی بشری را بوسید. _دردم بیش‌تر از تو نباشه، کمتر نیست. امیر مثل سابق شده بود. طاقت دیدن اشک و بغض بشری را نداشت. نشست کنارش و بی‌خیال بشری که حتی چشم‌هایش را باز نکرده بود، بغلش کرد. مجبورش کرد بنشیند. _این چه طرز خوابیدنه؟ نمیگی کمرت بدتر می‌شه؟ بشری چشم‌هایش را باز کرد. زانوهایش را بغل کرد. پتو را دور پاهایش پیچید. _باهام حرف بزن. بهت بد کردم ولی همه رو جبران می‌کنم. به خدا جبران می‌کنم. دست زیر چانه‌ی بشری گذاشت. _ببین من‌و! بشری نگاهش را روی صورت امیر چرخاند. چشم‌های قرمزش مثل یک نشستن یک تیر در سینه‌ی امیر، قلب او را به درد آورد. آنقدر سرخ بود که رنگ عسلی‌اش به چشم نمی‌آمد. امیر پیشونی بشری را بوسید. _قربونت برم که انقدر مظلوم شدی. بشری! نمی‌دونستم چند روز از تو دور بمونم انقدر بهم می‌ریزم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯