به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ16
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ165
کپیحرام🚫
امیر توی آینهی ماشین نگاهی به خودش انداخت.
موهایش احتیاج به اصلاح داشت. گرمای سرانگشتهای بشری را لابهلای موهایش احساس میکرد. چه لذتی میبرد وقتهایی که بشری موهایش را میزد!
چند تا خیابون را رد کرد. به خیابان عفیفآباد رسید. جلوی آرایشگاه عالیجناب نگه داشت.
این سالن، تنها آرایشگاهی بود که امیر کارش را قبول داشت.
تمام مدتی که آرایشگر مشغول پیرایش موهای امیر بود، او به بشری فکر میکرد. کارش که تمام شد. پیشبند را از گردنش باز کرد. اصلاح موهایش حرف نداشت ولی دلش کار دست بشری را میخواست.
ببه خونهی خودش برگشت. دوش گرفت و حسابی به خودش رسید. میخواست از هر طریقی شده کاری کند تا دوباره نظر بشری را به خودش جلب کند.
حتی حلقهی ازدواجشان که مدتی بیاستفاده مانده بود را پوشید.
کمد لباس بشری را باز کرد. چند دست لباس گرم برایش برداشت. بشری عطرش را جا گذاشته بود. نه... انقدر به هم ریخته بود اوضاعش که آن روز این چیزها برایش اهمیتی نداشت.
امیر عطر بشری را به لباسهایی که برایش برداشته بود اسپری کرد. لباسها را توی کیف دستی بشری چید. تمیز و مرتب. مثل چیدمان دست بشری.
تیپش هم که حرف نداشت. کت اسپرت و بلوز کرم با شلوار کتان قهوهای.
..
..
پشت ویترین لوازم کادویی ایستاد. اولین باری بود که میخواست یک هدیهی فانتزی برای بشری بخرد.
در کل برای بشری کادوی زیادی نگرفته بود. معمولاً گل میخرید که آن هم از تعداد انگشتهای دستش بیشتر نمیشد.
انقدر روحت بزرگ بود که به این چیزا اهمیت نمیدادی.
دلش میخواست تمام کادوییهای توی ویترین را برای بشری بخرد.
از این به بعد هر هفته برات کادو میخرم.
یک جفت زرافهی بامزهی رمانتیک چشم امیر را گرفت.
قد یکیاش بلندتر بود با یک پاپیون سیاه روی گردن درازش که مشخص بود این آقاست. گردنش را خم کرده بود و به آن یکی که با قدی کوتاهتر به او زل زده بود نگاه میکرد. این هم خانم بود که یه گل سر بنفش کنار گوشش داشت. لبهای جفتشان به شکل یک قلب توپر قرمز بود.
امیر خندید. این مجسمه را پسندیده بود. شاید به خاطر رنگ بنفش گل سر بود که از انتخابش مطمئنتر شد.
همون رو خرید با یه جعبهی فانتزی.
جوری پارک کرده بود که خودش به زحمت میتوانست پیاده شود. جای بشری خالی بود که با تحسین نگاهش کند. اگر کسی دور و برشان نباشد، سوتی برند. بگوید: "شوماخر باید بیاد لنگ بندازه پیش شما جناب!"
..
..
امیر با ظاهر شسته رفته با دستهای پر، وارد حیاط خانهی سیدرضا شد. با پا در را بست. زهراسادات جلوی در ورودی منتظرش بود.
_سلام پسرم
_شرمنده میکنید. نمیدارید من اول سلام بدم.
_اول و دوم نداره مادر.
_بیداره؟ حالش چطوره؟
_خوبه خداروشکر.
زهراسادات نگاهی به ساعت انداخت.
_تا یه ربع پیش که بیدار بود.
زهراسادات داشت از قوری، فنجانها را پر میکرد. امیر رفت بالا. آرام در را باز کرد. از لای در سرک کشید.
بشری با کنجکاوی به در نگاه میکرد. دو شاخه رز بنفش از پشت در پیدا شد.
حتماً امیرِ.
امیر رفت داخل اتاق. بشری کتاب به دست روی تخت نشسته بود. از پشت کتاب فقط جفت چشمهای روشنش پیدا بود.
امیر در را بست.
_اون جوری نگاه نکن. خوشگل من!
بشری احساس کرد قلبش توی شکمش افتاد. باز سرش را توی کتاب کرد.
_سلام عرض شد بانو!
بشری جواب آرامی به امیر داد. امیر ساک لباسها را توی کمد گذاشت. بشری زیر چشمی نگاهش میکرد. امیر یکباره نگاهش کرد. بشری لب برچید. امیر خندید.
_بگو مار از پونه بدش میاد در لونهاش سبز میشه!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯