eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ16
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری به سبد پر از بِه که مادرش توی سفره‌ گذاشت، نگاه کرد. سیدرضا چند ظرف بزرگ با دو تا رنده آورد. نشست یک سر سفره. _تو امسال خوب قسر در رفتی. بشری بی‌حرف به پدرش نگاه کرد. سیدرضا گفت: تو فکری بابا! بشری سرش را بالا انداخت. سیدرضا بامزه پرسید: دلت برای امیر تنگ شده؟ یاسین سرش را از موبایلش بیرون آورد. _آره بابا. الآن امیر میاد می‌بینی چه جور انرژی می‌گیره! بشری نگاهش را به تلویزیون داد. یاسین و سیدرضا نگاهی به بشری و بعد به هم کردند. سیدرضا از ناراحتی سر تکان داد. یاسین سرش را بالا انداخت. آرام گفت: حوصله‌اش سر رفته. فاطمه از اتاق بیرون آمد. نفس راحتی کشید. یاسین پرسید: _خوابید؟ _با بدبختی خوابید. زهراسادات نشست آن سر سفره. _ضحا فقط قیافه‌اش به بشری برده. بشری خیلی آروم‌تر بود. یک به درشت برداشت و قاچ زد. وسط میوه را درآورد. _من اصلاً نفهمیدم بشری کی بزرگ شد. انقدر که ساکت و صبور بود. سیدرضا یک قاچ به از زیر دست زهراسادات برداشت. شروع به رنده زدن کرد. _یادته چه پا قدمی داشت؟ بشری هنوز به تلویزیون نگاه می‌کرد. یاسین زد روی پای بشری. _دارن درباره‌ی تو میگن. با صدای آیفن یاسین بلند شد. _بفرما! شازدت هم اومد. طولی نکشید که امیر از در داخل آمد. باز هم با شاخه‌ی گل. بعد از سلام و احوال پرسی با همه، پیش بشری رفت. خم شد و پیشانی بشری را بوسید. _خوبی عزیزم؟ گل را توی دست بشری گذاشت. بشری سرش رو پایین انداخته بود. خجالت می‌کشید جلوی جمع امیر ببوسدش. امیر جفتش نشست. _خجالت نکش. پیشونی بوسیدن که زشت نیست. فاطمه برای پذیرایی بلند شد. امیر به دست‌های سیدرضا نگاه می‌کرد که تند تند رنده می‌زد. یاسین پشت سر فاطمه رفت توی آشپزخانه. به امیر گفت: این‌جوری نگاه نکن. می‌خوان چای به درست کنن. امیر به یاسین نکاه کرد. _تا حالا ندیده بودم چه‌طور درستش می‌کنن. _تو چی‌کار داری بدونی. بخور فقط. امیر خندید. دست انداخت گردن بشری. کنار گوشش زمزمه کرد. -خوشگل امیر چطوره؟ کش آورد و صورتش را روبه‌روی بشری قرار داد. لبخند گرمی زد. از همان‌هایی که چشم‌هایش را مهربان نشان می‌داد. _تو خودت نباش. یاسین پذیرایی می‌کرد که فاطمه با لبخند کنار زهراسادات نشست. رندهی دیگر را برداشت تا کمک کند. _داشتین می‌گفتین مامان! _چی می‌گفتم مادر؟! یاسین پیش‌دستی را با سیب و پرتقال جلوی فاطمه و مادرش گذاشت. _در مورد پا قدم این این تحفه. این حرف‌ها گویا برای سیدرضا یادآوری روزهای شیرین بود، گفت: بذار من بگم. اون وقتا من از خدا می‌خواستم پاسدار بشم ولی کارم جور نمی‌شد. از هر راهی وارد می‌شدم به در بسته می‌خوردم. زنگ موبایل سیدرضا او را مجبور کرد که برای جواب به تلفنش حرفش را قطع کند. بقیه‌‌ی قضایا را زهراسادات تعریف کرد: _یاسین و دوقلوها رو داشتم و باز باردار بودم. سیدرضا برای چند روز رفته بود روستا کمک پدربزرگ اما مادرش آمده بود پیش من که تنها نباشم. همون روزها بود که درد من شروع شد. هر طور بود باهاش سر کردم. روز دوم دیدم دردم شدید شد. بی‌بی موند پیش بچه‌ها و من با مادرم رفتیم بیمارستان. پس فرداش با بچه برگشتیم. یه دختر با صورت مهتابی. شب نشده بود که باباش برگشت. لباس نوزادی‌های شسته شده روی بند رخت رو دیده بود. خبردار شده بود. اومد کنارم نشست. حالم رو پرسید. ان‌قدر خوشحال بود که فهمیدم به جز خبر به دنیا اومدن بچه از یه چیز دیگه هم خوشحاله. پرسیدم: خبریه؟ خیلی خوشحالی! گفت: با رفتنم موافقت شده. قنداق بچه رو تو بغل گرفت. پرسید: دختره؟ گفتم: آره. چند لحظه به صورت مثل ماهش نگاه کرد. گونه‌ی گرد و بامزه‌اش رو بوسید. گفت: اسمش رو بذاریم بشری؟ پرسیدم: بشری؟ ییدرضا قشنگ‌ترین لبخند عمرش رو زد. گفت: آره. به خاطر این‌که از پا قدم پربرکتش، با پاسداری من موافقت شده. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯