eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ16
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 زنگ خانه را زدند. سیدرضا جارو به دست در را باز کرد. امیر را رو‌به‌روی خود دید. باز هم با دست‌های پر. _سلام. سیدرضا از جلوی در کنار رفت. _سلام. خوش اومدی! امیر نگاهی به جارو کرد. _خسته نباشید. _درمونده نباشی. بیا برو تو باباجون هوا سرده. _کمک نمی‌خواین؟ به دست‌های پر امیر نگاه کرد و خندید. _یکی باید به تو کمک کنه. و به حیاط نگاه کرد. _جمع کردن این برگا حال خوشی به آدم میده. امیر با آرنج دستگیره‌ی در سالن را پایین برد. سلام بلندی داد امّا جوابی نشنید. چند بار بشری و مادرش را صدا زد. فکر کرد زهراسادات خانه نیست. بشری هم خوابیده باشد. با لبخند و پرانرژی در اتاق بشری را باز کرد. دید تخت مرتب است و بشری هم نیست. صدای شرشر آب از حمام توی راهرو می‌آمد. سرش را برگرداند. صندل‌ بشری جلوی در بود. جعبه‌ی کادویی گرد را روی عسلی و شاخه‌ی رز صورتی را سر جای بشری گذاشت. دست به سینه روبه‌روی در نشست. طولی نکشید که بشری از در داخل آمد. امیر ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند به بشری نگاه کرد. _سلام! خانم‌گل. بشری زیر لب جوابش را داد. _اصولاً. وقتی کسی دوش می‌گیره سرحال‌تر می‌شه نه گنددماغ‌! بشری طوری که انگار آمدن امیر برایش اهمیت ندارد در را بست. می‌خواست بنشیند لبه‌ی تخت، نگاهش به رز‌های صورتی افتاد. امیر میخ رفتارهای او بود. بشری بی‌تفاوت گل‌ها را روی عسلی گذاشت. با دیدن جعبه‌ی کادویی هم عکس‌العملی نشان نداد. _گلا رو بذار تو دستت باشن به حوله‌ی صورتیت میاد. بشری بی‌حرف به امیر نگاه کرد و نشست. _گفتم که بخندیا! بشری پاهایش را دراز کرد. دست‌هایش را قفل کرد و روی شکمش گذاشت. امیر خم شد به طرف بشری. از بالای پلک به او نگاه کرد. _دلت برای حوله‌ی بنفشت تنگ نشده؟ _حوله با حوله فرق داره؟ _خب... اون حوله‌ی خونه‌ی خودت بود! بشری نگاهش را بالا انداخت. مردمک‌هایش را دور سقف گرداند. خنده‌ی تلخی کرد. _خونه‌ی خودم!؟ امیر چانه‌ی بشری را گرفت. تکان آرامی داد. _خونه‌ی خودت. _خونه واسه کسی هس که شوهرداری بلده نه من. نمی‌دانست امیر منظورش را متوجه می‌شود یا نه. اصلاً امیر یادش به حرف‌هایی که زده هست! ولی امیدوار بود که او بفهمد بشری دارد از چه حرف می‌زند. امیر گونه‌ی بشری را گرفت. _اون خونه فقط یه بانو داره که اونم جدیداً لوس شده و هی ناز می‌کنه برام. از این حرف‌های امیر، از لفظ بانویی که به او نسبت می‌داد دل بشری مالش می‌رفت. کاش حرفات از ته دل بود امیر. کاش... امیر گونه‌ی بشری را کشید. سر انگشتش را به نوک بینی او زد. _کجا سیر می‌کنی؟! یک تکه موی بشری از کلاه بیرون زده بود. امیر آن را به بازی گرفت. پیچ می‌داد دور انگشت‌هایش و رها می‌کرد. _تو شوهرداری‌و خیلی خوب بلد بودی ولی من نمی‌خواستم ببینم. موهای بشری را رها کرد. لحظه‌ای به یاد شب تولدش افتاد. طرّه‌ای از موهای بشری روی صورتش افتاده بود. یادش آمد دستش می‌رفت که آن تکه را بکشد. نیرویی او را از این کار بازداشته بود. از گمان دردی که اگر آن کار را کرده بود، بشری می‌کشید، چشم‌هایش را بست. انگار درد آن لحظه‌ی خیالی را احساس می‌کرد. یک تکه از موی خودش را گرفت و کشید. اخم غلیظی صورتش را پر کرد. من چه قدر بد بودم! کف دستش را به گونه‌ی بشری چسباند. با هم چشم در چشم شدند. زل زد به مردمک‌های روشن بشری. لحنش مثل پیاله‌ی قهوه‌ای غلیظ از تلخی سرریز شده بود. -تو خیلی خوبی بشری. خیلی! مهربونی، دلت پاکه، خوش لباسی، آشپزیت حرف نداره، شیطنتات‌و که نگم. آرام خندید. کناره‌ی چشم‌هایش چروک شد. دل بشری برای همین چروک کنار چشم امیر هم می‌رفت! امیر چشمکی زد و تیر خلاصی را. _شیطنتاتم که خاص خودته، جوریه که دلم برات ضعف میره. بعد آب دهانش را نمایشی قورت داد. _اوووم! شکلاتی. شکلات! و بشری یادش نمی‌آمد برای چندمین‌بار اما فکر کرد امیر دیوانه کردن یک زن را به بهترین شیوه از بر است. امیر چند لحظه گرم و با محبت به بشری نگاه کرد. لبخند دندان‌نمایی زد. _این روزا یه کم تلخ شدی. بهت نگفته بودم عاشـــق شکلات تلخم؟! هوم؟ بشری نگاهش را از امیر دزدید. نمی‌خواست لرزش دلش به دست‌هایش سرایت کند و راز به هول‌ و لا افتادنش برملا شود. _یادمه شکلات داغ دوست داشتی. که یهو سر بکشی. من فعلاً یه تیکه کاکائوی تلخ فریز شدم. امیر وانمود به نشنیدن کرد. روی تخت دمر شد. _تو بهترین دوست منی. می‌خوام حرف دلم‌و به تنها دوستم بزنم. گاهی... یه کم... آهی کشید. _ولش کن. مهم نیست. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯