💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ293
کپیحرام🚫
تا تهران رو طاها و خونوادهاش همراهیش کردند. سیدرضا و زهراسادات به خاطر کاری که برای سیدرضا پیش اومده بود قصد تهران رفتن نداشتند.
طهورا هم بهتر میدید باهاشون همراه نشه. با این که دوست داشت آخرین لحظات رو در کنار بشری باشه اما پا روی دلش گذاشت. فکر میکرد برادر و خانمش احتیاج دارند به سفر دوتایی.
مخصوصاً وقتی از حرفهاشون شنیده بود که قصد زیارت مشهد رو هم دارند.
دست پدر و مادرش رو بوسید. طهورا رو سفت بغل کرد.
سیدرضا قرآن رو به دست گرفت و تو قاب در ایستاد.
قرآن رو بوسید. همون لحظه که هنوز لبهاش روی قرآن بود، چشمهاش رو بست.
لب زد:
-والله خیر حافظا و هو ارحمالراحمین
چشمهاش رو باز کرد و نگاهش گره خورد به نگاه همیشه گرم پدرش.
دلش قرص شد با آرامشی که تو چهرهی نورانی پدرش دید.
بسمالله گفت و از چهارچوب در بیرون رفت.
پروازش که اعلام شد. جسم کرخت شدهاش رو مثل یک وزنهی سنگین از جا بلند کرد.
اول طاها رو در آغوش گرفت، بعد فاطمه و در آخر هم ضحی.
نشست تا هم قد بشه باهاش. عروسک بافتنی آویز کوچولویی رو از کیفش بیرون آورد.
عروسک دخترونهای که با حجاب بود.
-این یادگاریه
صورت دوست داشتنیش رو بوسید.
-یه اسم براش انتخاب کن و همیشه نگهش دار. باشه؟
ذوق عروسک سر تا پای دختر کوچولو رو گرفت. چشمهاش برق میزد از خوشحالی و معلوم بود از هدیهی عمهاش خیلی خوشش اومده.
همونطور که به صورت عروسکش نگاه میکرد اسمی رو به زبون آورد.
اسم بامزهای که براش انتخاب کرده بود.
-بابونه، اسمش رو میذارم بابونه
با شنیدن این اسم، همشون خندیدند. فاطمه هم شد و گونهاش رو بوسید.
-قربونت برم با این سلیقهات
آرامش عجیبی داشت اما نمیشه گفت که از همون لحظه دلش تنگ نبود.
هنوز نرفته دلش تنگ شده بود برای خونه و خونوادهاش.
میدونست که اشکش هر لحظه ممکنه بریزه. زودتر خداحافظی کرد تا بغض نشسته تو گلوش سر باز نکنه و دل طاها و فاطمه هم به شور نیفته.
شش ساعت بعد پلههای هواپیما رو پایین میاومد. در حالی که انرژی وصفناپذیری رو در خودش میدید برای شروع یک سال تحصیلی جدید.
تحصیل در رشتهی فیزیک دانشگاه بن آلمان.
دانشگاهی که از بین چند دانشگاه مطرح دنیا که براش دعوت فرستاده بودند انتخاب کرد.
جزء چند خانومی بود که تا پایان پرواز حجاب برقرار موند.
و تنها خانم چادریای که وارد فرودگاه شد.
از روی مشخصات، متوجه مردی شد که قرار بود اون رو به سوئیتش برسونه.
حالت متعجب نگاه راننده رو خوب درک میکرد. تعجب کرده بود از دیدن یک خانم پرابهت با حجاب.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯