💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ308
کپیحرام🚫
سنگی کف سالن افتاده بود. این رو تازه میدید. پس با همین به شیشه زدن.
-سوفی! میشه پرده رو بکشی؟
سوفی پرده را رها کرد و باز سالن مثل قبل تاریک شد.
از همانجا دست دراز کرد و لامپ سالن را روشن کرد.
خانه مرتب بود و فقط همین خرده شیشهها بود که شلخته نشانش میداد.
-جارو کجاست؟
-اگه ممکنه گوشیم رو بیار
-به کی میخوای زنگ بزنی؟
-آدلف
زخم پایش هنوز خونریزی داشت. فکر کرد باید بانداژ ببندد. دستمالها را که کنار میزد زخم عمیق تا سفیدی گوشتش را نشان میداد.
با تمام سختیهایی که پشت سر گذاشته بود اصلا دل دیدن زخم و خونریزی را نداشت. با انزجار چشمهایش را بست و زیر لب ایشی از درد گفت.
موبایل را از اتاق برایش آورد. شماره را گرفت و منتظر ماند که جواب بدهد. تماس که وصل شد، طبق معمول سلام را فارسی گفت و بعد ازش خواست که به آنجا بیاید.
-کسی با سنگ شیشه رو شکسته
شال و مانتوی دم دستیاش را که آماده سر جالباسی زده بود، پوشید. با شرمندگی از سوفی خواست که پتوی سبکی برایش بیاورد.
در مقابل چشمان متعجب سوفی، پتو را روی پاهایش کشید.
-سردت شد؟!
-نمیتونم که جوراب بپوشم. این رو کشیدم که پام مشخص نباشه
آمد و کنارش نشست. پتو را کتار زد و دستمالهایی که برای بار چندم عوض شده بودند را برداشت.
زخم کوچکی نبود. عمق زخم طوری بود که با وجود قطع شدن خونریزی، نیاز به بخیه داشت.
-باید بریم بیمارستان. آدلف میبردمون
مثل هر وقت دیگری که کاری پیش میآمد به ربع ساعت نکشید که آدلف خودش را رساند.
سوفی در را باز کرد و او وارد شد.
شیشهی شکسته و تراشههایی که تمام کف سالن را پوشانده و تکه سنگی که بعد از انجام ماموریتش گوشه سالن افتاده بود.
چرخی در خانه زد و شانههایش را خیلی معمولی بالا انداخت.
-حتما کار یه پسر بچه شیطون بوده. میگم بیان شیشه رو نو بندازن
بشری کاغذ مچاله شده را به او نشان داد.
- این چه طور؟ این هم کار یه پسر بچه است؟
کاغذ را از دست بشری گرفت. اول سر سری نگاهش کرد ولی یکدفعه مثل آدمهای بهت زده به سوفی و بعد هم بشری نگاه کرد.
-شما که رفتاری ازتون سر نزده؟
بشری درست متوجه منظورش نمیشد شاید هم نمیخواست منظور آدلف را باور کند.
-منظورم اینه، کاری نکردین که باعث این پیشامد بشه؟
-من برای درس اومدم اینجا. نیومدم برای خودم جنگ اعصاب درست کنم
از جایش بلند شد. سعی میکرد خشمش را فرو بخورد اما دندانهایش کمی بهم ساییده میشدند.
-اگه این کارها از یک آلمانی سر زده باید بهش بگم که ما تروریست نبودیم و نیستیم ولی شما جواب بدید آلمان چه صنمی با نیروهای بعث عراق داشت که تو هشت سال جنگی که به ما تحمیل کردند برای عراق اسلحه میفرستاد؟
سوفی هر چند درست و کامل متوجهی حرفهای بشری نمیشد ولی واقعا متاثر بود. چرا باید شیشهی خانهی یک دانشجو که با دعوت به اینجا آمده را با سنگ بشکنند و این جمله را روی کاغذ برایش بفرستند؟؟!!
-عزیزم! خودت رو ناراحت نکن. هر چی بوده دیگه تموم شده
آدلف با جواب غیر منتظرهای که شنیده بود سکوت کرد.
در این یک ماه که با بشری برخورد داشت، هیچ رفتار یا حرکتی ندیده بود که مبنی بر بیاحترامی باشد. واقعا نمیتوانست راجع به او این طور قضاوت کند.
-اوه! ببین خونریزی پات دوباره شروع شده
با صدای جیغ مانند سوفی حتی حواس آدلف هم به پای بشری جلب شد.
خون تا روی پارکتها راه افتاده بود و بشری انقدر عصبی بود که درد پا را فراموش کرده بود.
-آدلف! باید ببریمش بیمارستان. پاش بخیه لازم داره
بشری اما چرخید و خودش را کشان کشان به اتاق رساند.
سوفی پشت سرش راه افتاد و دید که بشری در حالی که تلاش داشت پایش را زمین نگذارد، وارد سرویس بهداشتی شد.
-دستشویی داری؟
-پام رو بشورم
در نیمه باز بود و سوفی میدید که بشری خم شده و با دستمال، خیسی پایش را میگیرد.
دید که صورت و دستهایش را شست و بعد هم انگشت خیسش را روی سرش و بعد هم پشت پاهایش کشید.
-چیکار میکنی! زود باش ببریمت بیمارستان
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯