💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ327
کپیحرام🚫
سینینسکافه را روی سینک ظرفشویی گذاشت.
-موهام رو خشک کنم. بعد زیارت بخونیم
-پس اول چای آماده کن که بعدش بخوریم
خندید. دوباره کتری برقی را روشن کرد.
-تو هم عادت کردی به چای روضه؟
-چرا خودم درست میکنم اینطور نمیشه. مثل چای تو خوشمزه نیست!
-دست من و تو نیست که. طعم و عطر چای روضه رو فرشتهها از بهشت میارن
بعد چشمکی زد و نوک انگشتهای شست و اشارهاش را به هم چسباند و تکان داد.
-سفارشی!
دهان سوفی باز ماند و بشری گفت:
-باور کن
-اینا خرافاته؛
چای را گذاشت که دم بکشد و راهی اتاقش شد.
-میتونی امتحان کنی. فردا خودت به نیت روضه چای دم کن. بعد ببین عطر و طعمش بهتر میشه یا نه
سشوار را به برق زد که سوفی وارد اتاق شد و از دستش گرفت.
-بده من این کار رو انجام بدم. مگه مجبوری موی به این بلندی رو تحمل کنی؟
از خدا خواسته نشست لبه تخت و موهایش را به دست سوفی سپرد و تا سشوار کشیدن تمام بشود گاه و ناگاه خمیازه میکشید.
-دستت درد نکنه عزیزم
سشوار را جمع کرد و به آشپزخانه رفت. چای را در دو لیوان ریخت و به سالن آورد.
همان جای همیشگیاش که نمازش را هم آنجا میخواند، نشست به خواندن زیارت عاشورا...
در آخر هم سر به مهر گذاشت و ذکر پایانی.
چایی را به دست سوفی داد.
- من یه بار زیارت عاشوار خوندم
-اِ؟ کی؟
-همین امشب. ترجمه انگلیسیاش رو خوندم
-خب. چه جالب! از کجا آوردی؟
-سرچ کردم و پیدا کردم. من که نمیتونستم به زبان عربی بخونم
بشری لیوان حالی را برداشت و به همراه لیوان خودش به آشپزخانه برد.
ساعت ده نیم شب بود با هزار و یک کار نکرده و خستگیای که از چشمانش میبارید.
سوفی که انگار تاب یک جا ماندن را نداشت، بلند شد و به آشپزخانه رفت.
-ولی میدونی، زیارتی که خوندم، حال و هوای زیارتی که تو میخونی رو نداشت. نمیدونم چرا
لحظهای مکث کرد و کمی هم فکر. چیزی که به ذهنش رسید را به لب آورد.
-شاید چون عربی نخوندی این حس رو داری. بالآخره هر چیزی با نسخه اصلش یه صفای دیگه داره
بعد از رفتن سوفی، در را قفل کرد و با تنظیم ساعت گوشیاش به رختخواب رفت.
آیه آخر سورهی کهف را خواند اما اینجور وقتها که میدانست خیلی خسته است و ممکن است بیدار شود و دوباره خوابش ببرد، گوشی را هم تنظیم میکرد که اگر کاهلی کرد، حداقل با صدای ناهنجار گوشی خواب از سرش بپرد.
همینطور هم شد، صبح یک مرتبه طبق معمول همیشگیاش بیدار شد اما آنقدر خسته بود که پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید.
چند دقیقه گذشت که صدای بلند و نخراشیدهی زنگ گوشیاش بلند شد. از عمد این زنگ را انتخاب کرده بود، میدانست که اگر مداحی بگذارد، گوش جان میسپارد به آن و راحتتر میخوابد!
کورمال کورمال خودش را به نیز تحریرش رساند. گدشیاش را روی نیز تحریر گذاشته بود که به بهانهی خاموش کردن زنگ هم که شده، از جایش بلند بشود و با این کار خواب از سرش بپرد و موفق هم بود.
نمازش را خواند. بعد از انجام حرکات کششی، صد تا طناب زد. حال بهتری نسبت به وقتی که بیدار شده بود داشت اما شکمش به قار و قور افتاده بود و میدانست که اگر همین الآن به دادش نرسد، سردردش شروع نیشود و آن وقت است که آب بیاور و حوض پر کن...
تا چند روز باید از تحمل رنج سردردهای به قول طهورا تاریخیاش، آسایشش مختل میشد.
صبحانهی پر و پیمانی از تخم مرغ و عسل خورد که تا ظهر دوام بیاورد. یک خوبی که محل کارش داشت این بود که به کارمندها و کارگرها ناهار میدادند و جالب این بود که یک منوی بسته هم از غذاهای ایرانی داشت.
و جالبتر نمازخانهی کوچک به همراه وضوخانهی مجزای خانمها و آقایان.
هیچ چیز به اندازه این دو نمیتوانست بشری را خوشحال کند. اینکه با فراغت خیال نمازش را بخواند و غذا بخورد.
شام هم که با یک حاضری میتوانم سر کنم.
درسهای دیروز و امروزش را مرور کرد و نیمساعت مانده به رسیدن سرویس بود که فکر کرد سری به سیستمش بزند و دوربین را چک کند.
چشمهایش را مثل عقاب تیز کرد اما نمیتوانست چهرهی شخصی که چند بار دور و بر خانهاش پرسه زده بود را ببیند.
تکیهاش را به صندلی داد و دستهایش را روی صورتش گذاشت.
وای خدا!
کاش دیشب اینها رو دیده بودم.
این کیه؟!
چی میخواد دور خونه من؟
قسمت آخر فیلم را با حرکت کند نگاه کرد فقط جایی دید که آن مرد با حملهی یک سگ پا به فرار گذاشت.
همان سگ سیاه؛
نفسش را مثل فوت بیرون داد.
کاش چهرهاش مشخص بود!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯