eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 خب قاعدتا وقتی می‌گه نمی‌تونم شما رو برسونم، حتما نمی‌تونه برم گردونه؛ روز اول در باغ سبزی رو به من نشون دادین ولی حالا... موبایلش را زیر چانه‌اش گرفت. نفس خسته‌ای کشید. ولی حالا هر دم از این باغ بری می‌رسد! صدای الو الو گفتن‌های ممتد آدلف را از پشت گوشی می‌شنید. دوباره موبایل را کنار گوشش گذاشت. -بله حرفی برای گفتن نداشت. حالا که بشری صدایش را می‌شنید، نمی‌دانست چه بگوید. حتی دل سرد آن پسر اروپایی هم برای این دختر سوخته بود. خود بشری راحتش کرد. به قدر کافی لبریز شده بود از رفتارهای ضد و نقیض میزبانانش... -مشکلی نیست. خودم می‌تونم برگردم آدلف باز هم حرفی کرد و بشری ادامه داد: -بابت این چند وقت هم ازتون ممنونم تماس را قطع کرد و خودش را به ورودی نیروگاه رساند. به شیشه‌ی در کیوسک نگهبانی زد و از نگهبان خواست برایش تاکسی بگیرد. تا رسیدن تاکسی با نگهبانی مشغول صحبت شد تا از نرخ تاکسی‌ها و سرویس‌های نیروگاه باخبر بشود. با یک حساب سرانگشتی دید که اگر بخواهد از تاکسی استفاده کند باید بیش‌تر پولش را صرف همین رفت و آمد‌ها کند. آدرس را به راننده داد و مشغول دیدن شهر شد. دلش رنگ محرم داشت و شهر پر بود از شور و شوق کریسمس. گاهی وقتی دلت غم داشته باشد، دیدن حال و هوای شاد شهر، بیشتر بهم‌ات می‌ریزد. وقتی هیچ ‌کس حال و هوایت را درک نکند. وقتی تک و تنها باشی. غم غربت به جانت می‌افتد و بیش‌تر درک می‌کنی حال خانواده‌ی امام عزیزت را. باز هم مثل همه‌ی روزهایی که از صبح هم دانشگاه می‌رفت و هم سر کار، خرد و خاکشیر به خانه رسید. موفق شد که از طریق اتصال اینترنت پای منبر که سال می‌نشست بنشیند و کم کم شروع روضه بود که سوفی هم خودش را رساند. آن‌قدر درد دل داشت که توجهی به حضور سوفی نکند و دلی سیر اشک بریزد و سینه بزند. همیشه سعی کرده‌ بود محکم باشد ولی هر آدمی جایی از زندگی کم‌طاقت می‌شود. برهه‌ی جدید زندگی‌اش هر روز یک شوک را برایش به ارمغان آورده بود. گرچه روح لطیفش زخم می‌خورد اما توان جسمی و روانی‌ای روز به روز قوی‌تر می‌شد... سوفی گرچه نمی‌دانست بشری دقیقا چه‌اش شده است اما بهتر می‌دید که حرفی نزند و کاری به او نداشته باشد. فقط لیوان چایی که خودش آورده بود را جلوی بشری گذاشت و بدون خواندن زیارت عاشورا خواست برگردد که صدای بشری او را نگه داشت. -نمی‌مونی زیارت بخونیم؟ قدم از قدم برنداشت. صدای غمگین بشری، دلش را می‌سوزاند. برگشت و بی‌حرف کنارش نشست. حال سنگین بشری او را هم گرفته بود. دست زیر چانه‌اش گذاشت و به تماشای بشری نشست. انگار در این عالم خاکی نبود. صدای رعد و برقی که در دلش می ‌زد را نمی‌شنید اما باران بی‌امان چشم‌هایش را خوب می‌دید. این‌بار حتی نفهمید کی زیارت به آخر رسید. بشری سر به تربت گذاشت و زیارت را تمام کرد اما سر از سجده برنداشت. خودت همیشه بودی، هستی، خواهی بود؛ دستی که از من گرفتی رو رها نکن. من به تو ایمان دارم. به وجودت، حضورت... و هر روز محتاج‌ترم به تو از روز قبل؛ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯