💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ341
کپیحرام🚫
با حال حزنی که داشت، فارغ از قیل و قالهای دیشب، بعد از نماز صبح، زیارت ناحیه مقدسه را دست گرفت و خواند.
غربت هر چه که سختی داشت، رابطهی معنویاش را خیلی تقویت کرده بود.
گاهی خدا تو را در تنگنا قرار میدهد. آنقدر سختی میکشی که از همه جا ناامید شده و به این باور برسی که فقط خود خداست که نیتواند گرهات را باز کند.
یا اصلا قرار نیست در آن زمان گرهی باز شود بلکه گرهها روز به روز به ظاهر کورتر میشوند اما با هر گره خوردنی، دلت قرصتر میشود و این ممکن است برای خودت هم عجیب باشد.
این حال خوشی که هیچوقت فکر نمیکردی در چنین روزهای سختی درک کنی و بچشی و از آن لذت ببری.
حکایت بشری شده بود این شعر:
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میبرد هر جا که خاطرخواه اوست
و اینطور شد محرم آن سال بشری. که تا روز عاشورا و شبهای شام غریبان هم سر کارش حاضر بشود، با سرویس کارکنان مسیری را طی کند و به معنای واقعی نفهمد کی صبح را به ظهر میرساند و ظهر را به شب.
خودکارش را به دندان گرفته بود. نگاهش گاهی به مانیتور لپ تاپ بود و گاهی به کتاب. حجم درسهایش بالا بود و فرصتش کمتر از هر سال دیگری.
نیم ساعتی میشد که نشسته بود پای درس.
صفحهی گوشیاش روشن شد. پیامک داشت. از طرف سوفی.
"یه مهمونی دعوتم. میشه همراهم بیای"
صفحهی تماسها را باز کرد و با او تماس گرفت. همان بوق اول جواب داد.
سلام و احوالپرسیهای همیشگیشان که تمام شد، سوفی با خوشحالی از میهمانیی که دعوت بود گفت. میهمانی سال نو که چند نفر از دخترهای همکلاسشان ترتیب داده بودند.
-همین امشب؟
-اوووم. دختر هستن فقط؟
سوفی خیالش را راحت کرد که فقط دخترها هستن.
-این خوبه ولی... تو که میدونی. من هر چیزی نمیتونم بخورم. ممکنه اون جا هیچی نخورم. از الآن گفته باشم
-تا نیم ساعت دیگه آماده میشم
کارش را با لپ تاپ تمام و بساط درسش را جمع کرد.
میهمانی در خانهی یکی از همکلاسیهایشان بود. شلوغ نبود اما آنطور که سوفی میگفت هم نبود. و مهمتر این که چند پسر هم حضور داشتند.
همین هم باعث شد لحظهای درنگ کند.
سوفی که پای عقب کشیدهاش را دید، بازویش را چسبید.
-چیزی نیست. مطمئن باش اصلا شبیه پارتی دختر و پسرهای ایرانی نیست
چشمهایش را باریک کرد و چشم در چشم سوفی انداخت. بعد نگاهش را گرفت، بازویش را از دست سوفی آزاد و دست در جیبهایش فرو برد.
-خیلی خب! باور کن من هم نمیدونستم دختر و پسر با هم هستن
-من که اینجا نمیمونم. برمیگردم و به کارهام میرسم ولی تو بگو از پارتی ایرانیا از کجا خبر داری
-تو بیا. من اون رو هم برات میگم
خواست با شوخی و خنده از دل بشری دربیاورد و او را با خود همراه کند.
-این رو هم میدونم که غذای معروف شهرت کلمپلو هست با سالادِ... سالادِ!
انگشت به پیشانیاش زد. فایده نداشت. اسم سالاد را به یاد نمیآورد.
-سالاد شیرازی
-آها. خودشه
-من دیگه برمیگردم. کلم پلو و سالاد هم قول میدم برات درست کنم
و سوفی را همانجا با دستهای آویزان شده گذاشت و برگشت.
چرخید و مخالف مسیری که آمده بودند به راه افتاد. شاید دویست متری از خانه خودش فاصله گرفته بود. هوا سرد بود و مور مورش میشد. با دستهایش خودش را بغل گرفت و خیلی آرام قدم برمیداشت.
احساس کرد چقدر به این پیاده روی احتیاج داشته.
هنوز نصف مسیر را قدم نزده بود که چشمش به آرایشگاهی در آن طرف خیابان افتاد.
سالن زنانه پاهایش را به سمت خود میکشید. باید از دست این موها راحت میشد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯