eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 هر چند حمام کرده بود تا از دست ریزموهایی که روی سر و گردنش مانده بود راحت بشود اما منکر این هم نمی‌شد که گرفتن دوش داغ بعد از قدم زدن در یک شب سرد، چقدر به او چسبیده! جلوی آینه ایستاد. لبخند رضایتی به موهای کوتاه شده‌اش زد. انگار که بار سنگینی از بارهایش برداشته شده. زیر پتویش خزید. تا خوابش ببرد، به روزهای در حال گذران فکر می‌کرد. به این‌که این‌ها هم تمام می‌شود. با همه‌ی سختی‌ها و دلتنگی‌هایش؛ روزها را به شب می‌رساند و شب‌ها را صبح می‌کرد، در حال که تماسش با خانواده کمتر از اوایل سال شده بود. تعطیلات کریسمس تمام شده بود. شبی بارانی مثل اکثر شب‌های زمستان آلمان، اتوبوس با سرعت به ایستگاهی که به خانه‌ی بشری نزدیک هم نبود می‌رسید. هندزفری را از گوش‌هایش بیرون آورد. کتاب را در کیفش گذاشت و آماده‌ شد که پیاده بشود. تا رسیدن به ایستگاه باران کمتر و کمتر شد و وقتی که پیاده شد، فقط نم نمی باران سبک نوازش‌بار می‌بارید. اکثر مغازه‌ها بسته بودند و تک و توک عابر رد می‌شد. هوای سرد اما دلچسبی بود. لحظاتی ایستاد. هیچ تاکسی نگه نداشت. همه تکمیل بودند. برای این‌که سرما را کمتر احساس کند، به راه افتاد. می‌خواست با قدم زدن هم به خانه نزدیک‌تر بشود و هم کمی گرم بشود. هر ماشینی که نزدیک می‌شد، می‌ایستاد به این امید که کسی او را برساند اما با دیدن تاکسی‌های پر یا ماشین‌های شخصی دوباره با ناامیدی به مسیرش ادامه می‌داد. ده دقیقه‌ای راه رفت. خیابان‌ها حالا خلوت‌تر شده بودند و همین باعث ترسش می‌شد. گاهی چیزی به دلت می‌افتد و طولی نمی‌کشد که همان را به چشم می‌بینی. از مقابل خیابانی پر پیچ و خم رد می‌شد که احساس کرد کسی با فاصله پشت سرش می‌آید. صدای قدم‌هایش را می‌شنید. گوش تیز می‌کرد تا خیالش راحت بشود که اشتباه می‌کند اما بر عکس مطمئن‌تر می‌شد. خودش هم نفهمید که چه جراتی پیدا کرد اما به یکباره چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس نبود. جرات بیشتری گرفت و چند قدم جلو رفت تا اطمینانش بیشتر بشود. دلخوش به این بود که اشتباه کرده اما وقتی جلوتر رفت، مردی بدون این‌که صورتش را پوشانده باشد از پشت کیوسک تلفن عمومی بیرون آمد. خیلی شبیه به یکی از آن دو نفری بود که آن شب در محوطه‌ی خانه‌‌اش دید. با جلو آمدن مرد سریع کیفش را انداخت. می‌دانست بالآخره وقت آن رسیده که زد و خوردی اتفاق بیفتد. چهار دانگ حواسش را جمع کرد و بسم‌الله گفت. در آن لحظه اولین چیزی که به ذهنش رسید، این بود که از گوشه‌ی چشم به سمت شهره مدینه‌ی منوره نگاه کند و طلب کمک کند از بانوی بی‌حرمی که جده‌اش بود و اعتقاد داشت از مادرش برای او مهربان‌تر است. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯