💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ344
کپیحرام🚫
منتظر زد و خوردی تن به تن بود. با تنی که آمادگی نداشت و از سرما کرخت شده بود. اولین چیزی که توجهاش را حلب کرد، برق تیزیی بود که مرد در دست داشت.
تجربهی کتککاری خیابانی نداشت اما به حدی تَر و فِرز عمل میکرد که همیشه در مسابقات باشگاهی دهان همه از تعجب باز میماند.
دوباره نیم نگاهی به سمت راستش کرد و قوت قلب گرفت از توجه بانویی که از کیلومترها فاصله گرمی نگاهش را احساس میکرد.
وجود کرخت شدهاش حالا جان گرفته بود، به آنی مچ دست مرد را گرفت و خیلی محکم پیچاند.
و بعد مشتهای پی در پی که به سر و صورت و سینهاش زد.
آنقدر تند مشتهای را میبرد و بر میگرداند که مرد فرصت دفاع پیدا نمیکرد.
دستهایش خسته شده بودند ولی صاحبشان خستگی را درک نمیکرد.
خودش را عقب کشید و با کف پا به سینهی مرد کوبید و همین باعث شد مرد چند قدم کوچک را تلو تلو خوران به عقب برود و بخورد به همان کیوسک تلفنی که پشتش پنهان شده بود.
برخورد ستون فقراتش با دیوارهی فلزی کیوسک به حدی محکم بود که صدایش در خیابان خیس خالی از عابر و ماشین بپیچد.
ادامه امشب❌❌❌
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ344
کپیحرام🚫
منتظر زد و خوردی تن به تن بود. با تنی که آمادگی نداشت و از سرما کرخت شده بود. اولین چیزی که توجهاش را حلب کرد، برق تیزیی بود که مرد در دست داشت.
تجربهی کتککاری خیابانی نداشت اما به حدی تَر و فِرز عمل میکرد که همیشه در مسابقات باشگاهی دهان همه از تعجب باز میماند.
دوباره نیم نگاهی به سمت راستش کرد و قوت قلب گرفت از توجه بانویی که از کیلومترها فاصله گرمی نگاهش را احساس میکرد.
وجود کرخت شدهاش حالا جان گرفته بود، به آنی مچ دست مرد را گرفت و خیلی محکم پیچاند.
و بعد مشتهای پی در پی که به سر و صورت و سینهاش زد.
آنقدر تند مشتهای را میبرد و بر میگرداند که مرد فرصت دفاع پیدا نمیکرد.
دستهایش خسته شده بودند ولی صاحبشان خستگی را درک نمیکرد.
خودش را عقب کشید و با کف پا به سینهی مرد کوبید و همین باعث شد مرد چند قدم کوچک را تلو تلو خوران به عقب برود و بخورد به همان کیوسک تلفنی که پشتش پنهان شده بود.
برخورد ستون فقراتش با دیوارهی فلزی کیوسک به حدی محکم بود که صدایش در خیابان خیس خالی از عابر و ماشین بپیچد.
تنش داغ شده بود و درد میکرد. هرچند ظاهرا موفق شده بود اما ضربات محکمی هم نوش جان کرده بود.
چاقوی افتاده روی زمین را با پایش حرکت داد و در تاریکی فقط فهمید که داخل جوی افتاد. کیفش را برداشت و زد به چاک.
مسیر را یک نفس میدوید. سینهاش خشک شده بود و به خس خس افتاده بود.
چندین بار با چشمهای ترسیده برگشت و پشت سرش را نگاه کرد اما خبری نبود.
از لب جوی پرید و از پیچ خیابان اصلی گذشت. وارد خیابان خودشان شد. دستش رو جلوی دهانش گرفت. سوز هوای سرد، هگهی فضای بینیاش را خشک کرده بود.
نفسهایش را کف دستش ها میکرد و دوباره نفس میکشید تا کمی بینی و دهانش گرم بشود.
همانطور که به خانه نزدیک میشد، دست در جیب بغل کیفش برد و کلید تکی را بیرون آورد و تا به در خانه رسید، با عجله در را باز کرد و خودش را داخل انداخت.
نفسهایش کشدار شده بودند. صدادار و عمیق.
در را از داخل قفل کرد.
به طرف مبل خزید و خودش را ولو کرد روی آن.
قفسهی سینهاش مدام بالا و پایین میرفت و صدای نفسهای ناآرامش تنها صدایی بود که در سکوت سوئیت نواختن گرفته بود.
داشت فکر میکرد همه چیز تمام شده یا این تازه آغاز ماجراست؟
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯