💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ346
کپیحرام🚫
صحبتهاشون حسابی گل انداخت. از هر دری گفتند و با تیکههایی که نازنین میانداخت میخندیدند.
همانطور که مشغول گپ و گفت با دوستهایش بود، گوشهایش را تیز کرده بود که اگر صدایی شنید، سریع کاری کند.
ساعت گوشهی سمت چپ بالای گوشیاش، یازده شب را نشان میداد. تایپ کرد:
"واسه دو تا خانم شوهردار زشته این وقت شب نشستین به چت کردن!"
همان لحظه صدای تق بلندی از طرف در سالن شنید. دلش ریخت. کسی سعی داشت در را باز کند. مشخص بود دارد با قفل در کلنجار میرود.
سریع از صفحهی چت خارج شد. شمارهی آدلف را گرفت. بعد از چند بوق جواب داد.
-یه نفر داره قفل رو میشکنه. میخواد بیاد تو خونه
آدلف منتظر نماند که حرفهای بشری تمام بشود. گوشی را قطع کرد.
بشری فکر میکرد آدلف هم مثل بقیه. برای هیچ کسی اهمیتی نداشت که چه به سر این دختر میآید.
در هنوز باز نشده بود. نمیتوانست دست روی دست بگذارد. همانطور که با سوفی تماس میگرفت، با یک دست و به کمک پایش مبل نزدیک در را هل داد و پشت در گذاشت.
تماس را روی بلندگو قرار داد.
گوشی را به کمک سر شانه کنار گوشش گذاشت و بعد هم مبل دیگری را پشت مبل قبلی فرستاد که اگر شخص پشت در خواست داخل بشود، کمی طول بکشد تا خودش در این فاصله بتواند کاری انجام دهد.
بالآخره وقتی تماس میخواست قطع بشود، جواب داد.
صدای شلوغی به گوش میرسید.
-کجایی سوفی؟ یه نفر پشت دره. میخواد بیاد تو خونه
دیگر میخواست به گریه بیفتد ولی وقت گریه نبود. زانوهایش را روی مبل جلوی در گذاشت و از چشمی نگاه کرد.
خودش بود. همان مردی که سر شب با هم گلاویز شده بودند. طپش قلبش را خودش به وضوح میشنید.
یک چشمش بسته بود و با چشم دیگر به مرد نگاه میکرد. نور چراغی روی اسفالت پهن شد و خبر از نزدیک شدن ماشینی داشت.
ماشین آدلف را شناخت و آدلف را دید که با بلوز و شلوار راحتی پیاده شد.
تعجب کرد. واقعا فکر کرده بود آدلف قطع کرده که بقیه حرفهای بشری را نشوند و نیاید.
مرد با دیدن آدلف، دستهایش شل شد. از قفل باز شده دست برداشت. خواست فرار کند کند که سیاه از بین شمشادها بیرون پرید و پاچهاش را گرفت.
ساق پایش در دهان سیاه بود. نتوانست فرار کند و حتی نتوانست خودش را کنترل کند. محکم به زمین خورد.
در آن بحبوحه خندهاش گرفت. سیاه دست برنمیداشت و آدلف هم بالای سر مرد ایستاده بود.
معطل نکرد. مبلها را کنار کشید و در را باز کرد.
آدلف مرد را بلند کرده بود و با اخمی به همراه چشمهای خشمگین با مرد حرف میزد.
سوفی با صدای بلند حرف میزد و نزدیک میشد. صدای جیغ مانندش حواس همه را به خود جلب کرد. پشت سرش هم چند نفر از دانشجوها میآمدند.
سوفی کاری به مرد و آدلف نداشت. خودش را به بشری رساند و او را در آغوش گرفت.
-چی به سرت اومده؟!
آدلف کشان کشان مرد را به طرف خانه آورد. چپ و راستی به گوشش زد.
نگاهی به بشری کرد و سر تکان داد.
با چشمهای باریک به مرد که نفرت از نگاهش میبارید زل زد.
چه هیزم تری بهت فروختم؟!
آسایش و آرامش رو از من گرفتی این چند وقت.
نگاه متشکری به آدلف انداخت. سر و وضع راحتی پوشش نشان میداد که همان لحظه به راه افتاده و خودش را رسانده.
سوفی با اینکه هیجان داشت، دستهایش را بهم زد و خندهای کرد.
-بالآخره این سیاه به یه دردی خورد
بشری اما به حرفهایی فکر میکرد که میخواست به مرد بزند...
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯