💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ347
کپیحرام🚫
آدلف داشت با کسی صحبت میکرد. حتماً از مسئولین دانشگاه بود.
سوفی هم بیرون از خانه مشغول تعریف قضیه برای دوستانش بود.
ظاهراً میهمانی دورهای داشتهاند و سوفی به همراه میزبان و بقیه میهمانها بعد از تماس بشری خودش را رسانده بود.
نگاهی به مرد کرد و به طرف اتاقش رفت. پاکت عکسها را به همراه کاغذ مچاله که هنوز نگهاش داشته بود، از کنار کتابهایش برداشت و به سالن برگشت.
اگر پدربزرگ یا مادربزرگ آنجا بودند، با دیدن چهرهی بیش از حد جدی بشری حتماً میگفتند "رگ هاشمیاش ورم کرده"!!
وقتی تک و تنها در خیابان بود، به لطف قلب محکمش و پشتگرمیای که به خدا و ائمه داشت از این مرد نترسیده بود حالا که آدلف و سوفی هم حضور داشتند و او بیسلاح گوشهی سالن چپانده شده بود.
مقابلش ایستاد. عکسها را روی میز گذاشت. حرفهای زیادی داشت که با اسانس هیجان قاطی شده بودند.
برای تسلط روی حرفهایش که ناچار باید به زبان بیگانه هم بیان میکرد، شمرده شمرده شروع کرد.
-اول گلهای بیگناه باغچهام رو پر پر کردی. دوم بدترین شوک عصبی رو وارد کردی، وقتی یه کاغذ مچاله شده رو به وسیلهی سنگ پرت کردی تو خونهام و من رو آشفته کردی
دندانهایش را قفل کرد. عصبانیت از نگاهش تراوش میکرد. تماس آدلف هم تمام شده بود و حالا توجهاش به حرفهای بشری بود.
-و الآن چند شبه که اطراف این خونه میچرخی. یک بار هم با یه نفر دیگه اومده بودی. تو حتی میخواستی تو خیابون من رو بکشی
آدلف از جایش خیز برداشت. مبهوت به مرد و بشری نگاه کرد و در آخر نگاهش روی صورت بشری که میمیک صورتش کمی لرزان بود، ماند.
-از چی حرف میزنید خانم علیان؟
مرد اما هنوز خیلی ریلکس نشسته بود. مثل یک طلبکار که همه حق را به خود میداد و همین بیتفاوتیاش برای بشری عجیب بود.
-سر شب همین آقا که انگار طلبش رو از من میخواد من رو تعقیب میکرد و بعد هم که متوجهاش شدم، میخواست با چاقو بهم حمله کنه
چشمهای آدلف گشادتر از قبل به مرد خونسرد نگاه میکرد. فکر کرد وقتی پای پلیس هم به اینجا باز شود، این مرد باز هم همینقدر خونسرد خواهد بود یا نه؟
صدای زنگ سوئیت آدلف را از فکر بیرون آورد. سوفی به طرف در رفت و آدلف خورش را زودتر رساند و مانع شد که سوفی باز کند.
اول باید مطمئن میشد چه کسی پشت در هست. هر لحظه ممکن بود شخص یا اشخاصی که همراه این مرد باشند، از راه برسند.
از چشمی در نگاه کرد و بشری فکر کرد این چشمی روی در چقدر به کار آمده تا حالا!
دو نفر از طرف دانشگاه آمده بودند با دو نفر پلیس.
با ورود پلیسها به وضوح رنگ از چهرهی مرد پرید.
حالا دیگر آدلف سر را قضیه را باز کرد. مخصوصاً که از اول مو به مو در جریان همه چیز قرار گرفته بود.
ترس به وضوح در چهرهی مرد دیده میشد. بشری خبر نداشت دقیقاً چه در سر او میگذرد اما مطمئن شده بود که پشت پرده خبرهایی هست شنیدنی!
دستبند به دستهای مرد قفل شد. از جایش بلندش کردند. با انزجار نگاهی به سر تا پای بشری انداخت.
ولی...
بشری نبود آن کسی که ترس و بیچارگی را در آن لحظات در چشم مرد نبیند و فقط نفرت نگاه او را بخواند.
نه؛ نبود.
لیوانی از آب پر کرد.
ترسیده. حتماً کمی آب حالش رو بهتر میکنه.
لیوان را که به دستهای بستهی مرد نمیتوانست بدهد پس به آدلف داد که به او بنوشاند.
مرد اما با وجود اینکه برای بهتر شدن حالش به آب نیاز داشت اما روی برگرداند و آب را نخورد.
سوفی لیوان را از دست آدلف گرفت. سری از روی تاسف برای مرد تکان داد.
-خب نخور. به درک!
به بشری نگاه کرد.
-بهتره دلت برای خودت بسوزه نه امثال این. خودت بیشتر به خوردن آب احتیاج داری. خودت رو تو آینه ببین!
باید به کلانتری میرفتند. حالا مسئولین دانشگاه خود شاکی بودند و داشتند بشرایی را همراهی میکردند که چند روز پیش او را توهمزده خوانده بودند...
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯