💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ349
کپیحرام🚫
خیلی زود از اتاق بیرون رفت اما دوباره با یادآوری چیزی برگشت. نزدیک بود با سوفی سینه به سینه برخورد کند که دستش را به قاب در گرفت تا تعادلش حفظ بشود.
انگشت اشارهاش را به طرف مرد گرفت. به حالت دیکتهوار حرفش را زد.
-حالا که برای آقایون روشن شد که با یک روانپریش طرف نبودند، اسم دوستت، همکارت، هر کی بود، اسم اون رو هم بیار.
قدمهای بعدی را به طرف رئیس پلیس برداشت و مقابل میزش ایستاد.
-اینجا کشوریه که به نظام قانونمندش شهرت گرفته، حتما رسیدگی میکنید تا به من هم ثابت بشه که این شهرت توخالی نیست!
از کلانتری بیرون زد. بدون اینکه اجازه بده کسی حرف دیگهای بزند.
جمع انگار مهر سکوت به لبهایشان خورده بود و در واقع حرفی برای گفتن نداشتند.
از نظر پلیس هیچ مشکلی نبود که شاکی به سفارت کشورش برود و اعادهی حق و حقوقش را بکند اما برای دانشگاه ظاهراً خیلی گران تمام میشد.
جلوی ساختمان از سوفی هم خداحافظی کرد و تنها شد. پا داخل خانه گذاشت و تازه یادش افتاد که قفل خراب شده و درست بسته نمیشود.
باز هم مثل همیشه که این جور مواقع آدلف را خبر میکردند به او زنگ زد اما با تعجب شنید که او گفت مقابل خانه هستم.
نمیدانست دانشگاه به این زودی جهت جلوگیری از مراجعهاش به دانشگاه اقدام کرده است.
آدلف به همراه مردی آمده بود. تا زمانی که مرد مشغول تعویض قفل روی در بود، آدلف درخواست دانشگاه را به بشری رساند.
-خودتون رو به جای من بذارید. من چطور میتونم تو این خونه بمونم یا مسیر دانشگاه و نیروگاه تا خونه رو رفت و آمد کنم؟ حس امنیت از نیازهای مهم یک انسانه، مهمتر از خوراک و پوشاک. من چطور میتونم اینجا تحصیل کنم؟
خودش هم نفهمید چرا ولی کوتاه آمد. شاید آنقدر که آدلف به او قول حمایت داد و خاطرش را راحت کرد، راضی شد.
قول صد در صد نداد ولی از آدلف خواست که اجازه بدهد تا فردا فکر کند.
وقتی تنها شد، گوشیاش را برداشت. میخواست ببیند پدرش پیامش را خوانده یا نه.
هم خوانده بود و هم جواب داده بود.
چند بار هم حالش را پرسیده بود. دوباره یادش افتاد که چقدر بدنش کوفته هست.
درد بدن از یک طرف و درد روحش از طرف دیگر، و طبیعتاً درد جسمیاش کمتر به چشم میآمد وقتی روحش زخم خورده بود.
میخواست با نظر پدرش تصمیم بگیرد. از او پرسید که چه تصمیمی بگیرد.
به وعدهی دانشگاه مبنی بر تامین امنیتش دل خوش کند و یا به سفارت مراجعه کند.
دیروقت بود و پدرش آفلاین. وقت را برای برقراری تماس مناسب نمیدید.
پیامش را گذاشت و مطمئن بود که صبح حتما جوابش را میگیرد.
برای خودش هم عجیب بود اما با آرامشی سرشار خوابش برد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯