💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ350
کپیحرام🚫
پشت پنجره ایستاد و حریر پر چین را کنار زد. این کافی نبود، کمی عقبتر ایستاد و پنجره را باز کرد.
حجمی از هوای خنک با رایحهای خوشبو وارد سوئیتش شد. چشمهایش را بست و نفسی عمیق کشید. انگار میخواست تمام هوای معطر به شکوفههای گیلاس را یک جا ببلعد.
چند بار پشت سر هم با دم و بازدمی طولانی از عطر شکوفهها کام گرفت.
نگاهش را از روی تنها درخت گیلاس باغچه، که پر بود از شکوفههای ریز و درشت سرخابیرنگ به بوتههای دوباره جان گرفتهی رز داد.
بوتههایی با غنچههای نیمهباز رنگ به رنگ.
اینها برایش کافی نبود. در را باز کرد و بیرون رفت. این آسمان آبی و طبیعت زیبای قبل از بهار چیزی نبود که فقط بتوان از پشت پنجره تماشا کرد.
حداقل برای بشری نبود.
بشرایی که به تازگی آرامش را حس میکرد.
بدون ترس، بدون اضطراب؛
دامن سارافونش را بالا گرفت. بارهای بار سیاه را روی چمنها یا در حال خواب دیده بود یا غلت زدن.
احتیاط میکرد که موهای جامانده از حیوان، به لباسهایش گیر نکند.
چقدر دوست داشت کمی روی چمنها بنشیند. بعد از چند روز سرما، خورشید گرمای لذیذی را به تن سرد زمین هدیه میکرد.
نوازشگونه به غنچههای رز دست کشید.
شما هم مثل من به آرامش رسیدین.
دیگه کسی نیست وقت و بیوقت بیاد سراغتون و لت و پارتون کنه.
در باغچهی کوچکش قدم زد. باغچهای که برایش همیشگی نبود. چند وقت دیگر، میبایست از همهشان دل میکند و برمیگشت.
با فکرِ برگشت لبخند به لبهایش آمد.
اگه ایران بودم حالا کمک مامان خونهتکونی میکردم. هفت سین میچیدم.
یا همراه بابا حوض رو میشستیم...
دستهایش را پشت سرش قلاب کرد. گردن کشید و از آسمان تا زمین را یکبار دیگر نگاه کرد.
فکر ایران باعث میشد مصممتر درس بخواند.
طوری که حتی یک روز هم نخواهد اضافه بماند.
به سوئیت برگشت. هیچ نشانی از سال نو در این خانهی کوچک که فعلاً یک میهمان ایرانی داشت به چشم نمیخورد.
این اولین سالی بود که باید دور از خانواده تحویل میکرد...
روز تعطیل بود و تا عصر که سر کار میرفت، تمام وقتش را به درس اختصاص میداد.
حال و هوای سال نو باعث شده بود دلش حسابی هوای خانوادهاش را بکند.
تا صدای پدر و مادرش را نمیشنید، نمیتوانست تمرکز بگیرد. شمارهی مادرش را از لیست آورد و تماس گرفت ولی موفق نشد با مادرش صحبت کند.
اینبار با خواهرش تماس گرفت. نیم ساعتی حرف زدند و با شنیدن خبری از خوشحالی گل از گلش شکفت.
-به سلامتی عزیزم. کی؟
-با هم حرف زدین
-خیلی پسر خوبیه. خوشبختت میکنه. مطمئنم
-ولی چی؟ دلت گیرهها
-با منطق پیش میری! عجب!
-خوبه. اول منطق باشه بعد احساسات. اگه به دلت هست اساسی بهش فکر کن
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯