💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ367
کپیحرام🚫
دو ماه از برگشتنش به ایران میگذشت. دیشب مادر در مورد امیر با او حرف زده بود و حالا سیدرضا.
-باید حرفاش رو بشنوی. من میتونم بهت بگم ولی امیر خواسته که همه چیز رو از زبون خودش بشنوی
-خواهش میکنم بابا. همه چیز واسه من تموم شدهاس. دلم میخواست خیلی چیزها رو ازش بپرسم ولی الآن دیگه نه. اینا رو به مامان هم گفتم
سیدرضا بلند شد و صدای قیژ قیژ تخت چوبی تو حیاط پیچید. همه اسباب و اثاثیهها بوی کهنگی گرفته بود.
-اگه که حاضر نشدی ببینیش خودم همه چیز رو برات میگم ولی این فرصت رو از خودت و امیر نگیر
دستهاش را ستون بدنش قرار داد و سرش را بالا گرفت تا چهرهی پدرش را ببیند.
-وقتی شما این رو میگی...
سیدرضا اجازه نداد بشری بقیه حرفش را بزند. خم شد و پیشانی بشری را بوسید و سرش را نوازش کرد.
بشری هم متقابلا دست پدرش را گرفت و بوسید.
-بهم فرصت بدین. اصلا آمادگیش رو ندارم
کسی زنگ در را زد. یکباره از جایش بلند شد.
-کی در رو همینجور باز کرد؟ من چیزی سرم نیست
از پلههای ساختمان بالا رفت که با صدای پدرش دوباره برگشت.
-طاها اومده
-حتما ماشینم رو آورده
با عجله پلهها را پایین رفت. سنگ پله از جایش سست شده بود و زیر پایش تق تق میکرد.
آویزان شد به گردن پدرش.
-بابا! خونه کهنه شده یه فکری به حالش کن
-این خونه هم مثل من پیر شده
محکم و صدادار گونهی پدرش را بوسید. هنوز هم به گردنش آویزان بود که ماشینش با رانندگی طاها وارد حیاط شد.
جلو رفت. طاها داشت در دو لنگهی حیاط را میبست.
جلوتر رفت و چرخی دور ماشینش زد.
-دستت درد نکنه طاها
-توشویی و روشویی و سرویس شده؛ سوار شو برو هر جا دوست داری. فقط نری کورس ببندی. چپهاش کنی
دستهایش را به هم زد و گفت:
-اول میرم خونه نازنین. کاش نیاورده بودی داخل
-خب سوار شو ببرش بیرون. درسته نوکر باباتم
چشمکی برای پدرش که سر تکان میداد و میخندید زد. نگاهش را سر داد روی بشری که دست به کمر ایستاده بود و مثلا ژست طلبکار گرفته بود.
-والا نوکر تو که نیستم
بشری که انگار منتظر بود ماشینش آماده بشود تا از خانه بیرون بزند، دوباره به طرف ساختمان رفت.
یک لیوان شربت از سینی که مادرش در دست داشت برداشت.
-کبکت خروس میخونه
-آره فدات بشم. طاها ماشینم رو آورده
وارد اتاق مشترکش با طهورا شد. لباسهایش را بیصدا عوض کرد تا خواهرش را بیدار نکند.
وقتی دوباره به حیاط برگشت طاها را ندید. ماشینش را هم.
-اِ. ماشینم کو؟
-طاها با بابات رفت. ماشینت رو هم گذاشت تو کوچه برات
با دست برای مادرش بوس فرستاد.
-من میرم پیش نازنین
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯