eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ38
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری زل زد به ماه. داشت با ابرهای دور و برش قایم‌باشک بازی می‌کرد. صدای امیر او را از آسمان پایین آورد: گوش می‌کنی به حرفام؟ بشری دوباره به ماه نگاه کرد: آره ولی اول بگو چرا بهم شلیک کردی؟ ابروهای امیر چین خورد. به ریشش دست کشید: از سخت‌ترین جا؟! بشری سر تکان داد. امیر با یاد آن روز به حالتی هیستریک دچار می‌شد اما باید خودداری می‌کرد. فکر کرد شاید همین گفتن، همین زود گفتن باری از دوشش بردارد و سبک شود. می‌خوای از آخر برات بگم! باشه ولی اول بدون که شیش سال با اونا بودم. تونستم طبق خواست نیروهای خودمون اعتماد اونا رو جلب کنم. صادقانه براشون کار می‌کردم. بشری چشم‌هایش را باریک کرد. امیر گفت: مثلاً. بشری سر تکان داد: آها. امیر دست به سینه شد: اونجا تحصیل و کار تو مراکز علمی‌ از من نمی‌خواستن. یه نفر با قدرت جذب افراد لازم داشتن. تا کیس‌های شناسایی شده رو خام کنه جذب شن. رسماً یه مشاور املاک برای راضی کردن یه استعداد، شرکت یا محصول می‌خواستن که راضی بشه به وعده‌ی خروس‌قندی. پتانسیلی که در اختیار داره رو بذاره کف دسّشون و اسیر شه. کارایی که می‌خواستن‌و با هماهنگی ایران بی‌نقص ردیف می‌کردم. نمی‌خواستیم کسی فریب بخوره و ناخواسته درگیر شه. برنامه جمع کردن اطلاعات بود و چندماهه برگشتن من. نفس بلندی کشید. بشری پا گذاشت روی حس کنج‌کاوی‌اش، زبان به دندان گرفت. زیرچشمی به امیر نگاه کرد. اخم کرده بود. دل بشری مچاله شد. صدای امیر بغض داشت: یه نفوذی ارگانای امنیتی توی سازمان لو رفت. طرف تا دو روز قبل با ما تو سالن غذاخوری نشسته بود و غذا می‌خورد... دوباره نفس بلندی کشید: یه روز صبح تو همون سالن، تن نیمه‌جونش‌و آوردن و گردن زدن. بشری یکه خورد. چشم‌هایش گرد شد. _بهم پیام دادن دلت نلرزه. قبل این‌که لو بری از تشکیلات بیرونت می‌آریم. چند هفته دووم بیار. حامد همون روز برای خرد کردن روحیه‌ام، گفت تو طلاق گرفتی، گفت بابام در مسجد، جلو اهل محل عاقم کرده و سکته هم زده. نمی‌خواستم برگردم. باید انتقام همکار شهیدم‌و می‌گرفتم. تا ضربه کاری به اون شبکه‌ی لعنتی نمی‌زدم، تا آبروم‌و جلوی تو و بابا از نو نمی‌خریدم، برنمی‌گشتم. به بشری نگاه کرد. هیچ چیز نمی‌توانست از صورتش بخواند. بشری تو شوک شهادت دلخراش همکار امیر مانده‌بود. _موندم و به کارم ادامه دادم. چند نفرو به کمک مأمورای ایران نجات دادیم. چندماه پیش باز کک افتاد به جونشون. به بودن یه نفوذی تو سیستم مشکوک شدن. ازم خواستن دنبال نفوذی توی سیستم بگردم. فهمیدم بهم شک دارن. تماسم‌و با رابطینم محدود کردم. هر روز منتظر بودم یه جوری سرم‌و زیر آب کنن. هر صبح بیدار می‌شدم و فکر می‌کردم دیروزش هم کاری به کارم نداشتن و هنوز زنده‌ام. یه برزخی بود! می‌خواستم از بلاتکلیفی دربیام. مدام پازل می‌چیدم که لو رفتم باز به همش می‌زدم و برای خودم دلیل می‌آوردم که نه. یه شب قبل خواب حامد اومد سراغم. از این در و اون در گفت. منتظر بودم بگه چه مرگشه و شرش‌و کم کنه. پرسید: از این وضع خسته نیستی؟ گفتم: خسته‌ام باشم، کاری ازم برنمیاد. _تو نشون بده به تشکیلات وفاداری. میشی یه عضو رده‌اول. نگاهش کردم. من کی از جایگام پایین اومده‌ بودم که حامد می‌خواست برم گردونه سر جام؟! خودش‌و از تک و تا ننداخت: یه نفر‌و برای تشکیلات حذف کن. ازش بی‌اندازه متنفر بودم ولی این پیشنهادش گره‌گشای کار من شد. حکایت این شعر که میگه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. حامد به چه نیتی من‌و کشوند روسیه ولی خدا مصلحتم‌و تو اون سفر گذاشت! _می‌خوای بگی حامد از اجلاسیه‌ی روسیه باخبر بود؟! ...ادامه دارد❌ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯