💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ383
کپیحرام🚫
بشری خسته شده بود. چادرش را جمع کرد و لبهی سنگ پنجره نشست. امیر با صدای خش خش ضعیفی که شنید نگاهش کرد و دید که بشری یکطرفی لبه داخلی پنجره نشسته.
-خستهات کردم
چه لحن آرامی داشت!
آرام و موقر.
و بشری با خودش گفت چرا من ازت فرار میکردم؟
چرا تا میدیدمت دستهام به لرزش میافتاد؟
-حرفهای من شاید ارزشی نداشته باشن ولی گفتنش آرومم میکنه. هر چند شاید تو رو خسته و مشوش کنه
-نه! دوست دارم بشنوم. فقط
ولی حرفش را نزد. شاید حس کرد زیادی دارد با امیر خودمانی میشود و نمیخواست بیشتر از این پیش برود و با او راحت حرف بزند.
-فقط چی؟ بگو بشری
-هیچی
-میشه خواهش کنم بگی؟
لحن امیر این بار خواهشانه بود و بشری هنوز انقدر سنگدل نشده بود که با این امیر آرام و خسته، راه نیاید.
سرش را پایین آورد و به دستانش نگاه کرد. به انگشتهایی که از عرق خیس شده و خودش هیچ متوجه نشده بود.
یعنی دچار التهاب شدم؟
یه التهاب درونی باعث شده دستام عرق کنه!
جواب ندادنش باعث شد امیر دوباره بپرسد:
-نمیگی؟
نگاهش را از دستانش گرفت و زود گفت:
-چرا من ازت میترسیدم؟
و این سوال کردن یکبارهاش باعث شد امیر بیاراده زیر خنده بزند.
طوری که شانههایش میلرزید.
خندهای بم و کمی زمخت.
از خندهی امیر لبخند و خجالت همزمان در صورتش هویدا شد.
و این حالت از چشم امیر دور نماند.
چشمهایش را بست وقتی با دیدن چال گونهی زن رو به رویش ته دلش قنج رفت و وجودش شیرین شد.
لااله الاالله گفت و تکیهاش را از پنجره گرفت. انگشتهایش را محکم بین موهایش برد و تقریبا موهایش را کشید.
-یه لحظه ببخش
و درحالی که چند قدم دور شده بود گفت:
-الآن برمیگردم
از جلوی چشمهای بشری کنار رفت و بشری دست به صورتش گذاشت.
خاک بر سرم. دیگه چرا لبخند زدم؟!
لب گزید و پلکهایش را به هم فشرد.
این بار در تنهایی خجالت کشید، از خدا؛
خدا من رو ببخشه.
امیر برگشت. صورت خیسش زیر نور ماه برق میزد. آستینهایش را پایین زد و بشری فهمید که وضو گرفته است.
حتما از سر حوض.
وضو یک وقتهایی آب سردی میشود روی آتشی که شیطان بین زن و مرد نامحرمی روشن میکند.
آتش گناهی که هنوز روشن نشده، امیر خاموشش کرد.
این بار تکیهاش را به شیشهی پنجره داد و به واقع پشت به بشری ایستاد.
-و اما جواب سوالت. از من میترسیدی چون حق داشتی. مثل همون سالی که نمیتونستی من رو بپذیری. همون موقع که
کمی مکث کرد. حرف در دهانش میچرخید اما به لبش جاری نمیشد.
با یک جان کندن توانست بگوید:
-همان موقع که هلت داده بودم و دیگه بعدش تو نمیتونستی من رو بپذیری. یه چیزی هست بشری که تو خودت نمیدونی. تو یه دختر مقاوم بودی. یه زن تمام عیار. زنی که نسبت به سنت خیلی جلو بودی. رفتارهات خیلی پخته بود ولی یه نقص کوچولو داری. البته من اسمش رو نقص نمیذارم. چون بهت حق میدم. همون خانم مشاورت هم بهت حق میداد. تو یه روحیهای داری که وقتی لطمه بخوره خیلی دیر سر جای اولت برمیگردی. زمان میبره و این هم دست خودت نیست. اون کاری که من با تو کردم باعث شد تو افسرده بشی و دیگه نتونستی من رو بپذیری. حق هم با تو بود. چون این رفتارت غیرارادی بود و خودت رو هم اذیت میکرد. مگه نه؟
-سوال من چیز دیگهای بود. کاری به روزهای گذشته ندارم
-حالا جواب من رو بده. خودت هم اذیت میشدی؟
-آره
-یه کشمکش درونی داشتی که از پس زدن من ناراحت میشدی؟
-دقیقا
-دست خودت نبود خانم گل
امیر خیلی راحت "خانم گل" را به زبان آورد ولی دل بشری به آتش کشیده شد.
حتی صورتش گر گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
امیر اما بیخبر از حال بشری خیلی آرام به حرفهایش ادامه داد.
-اون پس زدن و پشیمون شدن دست خودت نبود. مثل همین ترسی که این روزها از من پیدا کرده بودی. وقتی ترسِ توی حدقهی چشمات رو میدیدم، غبار حسرت دلم رو میگرفت و بیشتر از قبل از خودم متنفر میشدم. از خودی که باعث و بانی این حال تو بودم
صدایش خشدار شد. معلوم بود بغض کرده.
بشری متعجب شد.
مگه امیر هم بغض میکنه!
ساکت به صدای ناراحت امیر گوش میکرد.
-باز هم رفتم سراغ دکترت. تو رو یادش نبود. ازش خواستم پرندهی پزشکیت رو بیرون آورد. باز هم همهی حالاتت رو براش گفتم. دکترت گفت که به اختلال اضطراب دچار شدی. وقتی من رو میدیدی به حدی پریشون میشدی که انگار دوباره میخوام هلت بدم یا بهت شلیک کنم. یا فکر میکردی همهی اون رفتارهای بدی که وقتی تو خونهام بودی و از من دیده بودی قراره دوباره تکرار بشه. در واقع دیدن من یا شنیدنِ از من برات یادآور خاطرات خوبی نبود و همین حالت رو آشفته میکرد
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯