eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 انگشت به دندان گرفت و به فکر فرو رفت. اختلال اضطراب! خنده‌ی کجی گوشه‌ی لبش نشست. باور کنم ان‌قدر برات مهم بودم که دوباره رفتی سراغ روان‌پزشکم؟ امیر! هنوز ضد و نقیض‌های زیادی تو دل من مونده. و همین‌ها نمی‌ذارن یه دل بشم. صدای تقه‌ای به گوششان رسید و بعد صدای پایی که روی زمین کشیده می‌شد. این مدل راه رفتن با این صدای پا برای بابابزرگ بود. بشری این را خوب می‌دانست. صدای پا نزدیک‌تر شد و بابابزرگ با چراغ شارژی که شب‌های آبیاری با خودش می‌برد سر رسید. -سلام امیر سلام کرد و بابابزرگ متعجب جواب داد. -علیک سلام و دلخور پرسید: -این‌جا ایستادی چیکار؟ جلو پنجره بشری! بشری هم برای این‌که سوءتفاهمی برای بابابزرگ پیش نیاید زود سلام کرد. پیرمرد اخم کرد. جلوتر آمد و نگاهی به بشری انداخت. وقتی چادرش را سرش دید، اخمش کم‌رنگ شد. -چرا مثل... اما استغفراللهی گفت و حرفش را عوض کرد. -مگه روز روشن رو ازتون گرفتن! و چشم‌غره‌ای به امیر رفت. امیر که خودش سختش بود از وضع پیشامده گفت: -داشتیم حرف می‌زدیم و همین حرف باعث شد، پیرمرد تیز نگاهش کند. بشری با بدجنسی خنده‌ی ریزی کرد. تو این هیری ویری بابابزرگ هم وقت گیر آورده. دوباره خندید. امیر رو بگو. خوب شد حساب کار دستش اومد. بابابزرگ با امیر مشغول صحبت شده بود. -مرد حسابی تو که خسته بودی می‌خواستی بری. حرف آبیاری شد گفتی دوست دارم بیام. حالا کدوم رو باور کنم؟ خستگی‌ات رو، آبیاری اومدنت رو یا این بساطی که قایمکی این‌جا راه انداختین و به پنجره اشاره کرد. بشری دیگر دستش آمده بود که دلیل ماندن امیر چیست. می‌خواسته پیرمرد را برای آبیاری شب همراهی کند. بی‌حرف خودش را از پنجره کنار کشید و سراغ رخت‌خوابش رفت. پس بابابزرگ اینا واسه حضور امیر بوده که از خواب تو ایوان هم گذشتن امشب. پتویش را تا زیر گلویش کشید و دیگر صدای امیر و بابابزرگ را نشنید. فقط متوجه شد در حالی که با هم حرف می‌زدند دورتر و دورتر شدند. ساعت دو بامداد بود و هوا رو به سردی گذاشته بود. سردی دلپذیر که حسابی می‌چسبید. با افکار گوناگونی که از حرف‌های امیر به سرش سرازیر شده بود. بیش‌تر از همه در فکر رفتار حامد بود و رفتار پدری که بعد از چند سال این بازخورد را داشت و به زندگی او آسیب زده بود. کم‌کم پلک‌هایش روی هم افتاد و دوباره خوابش برد. وقتی بیدار شد که چیزی به اذان نمانده بود. این‌بار چادرش را پوشید و به حیاط رفت. مامان‌بزرگ در ایوان به نماز ایستاده بود. به طرف حوض رفت. از شیر آب سر حوض وضو گرفت و یادش به وضوی امیر افتاد. داری از دست میری بشری! کنار مامان‌بزرگ سجاده‌اش را باز کرد و نماز شبش را خواند. حال و هوای معنوی نماز و حس خوبش به کنار، نوستالژی آن خانه و فضای زیبا و هوای تمیز هم حالش را بهتر می‌کرد. جاذبه‌ی آهنگ اذان سکوت روستا را به نحو آرامش‌بخشی درگیر کرد. بلند شد و ایستاد. همراه مؤذن اذان را زمزمه می‌کرد که دو مرد با چکمه‌های پلاستیکی سیاه آبیاری با بیل روی دوش از انتهای حیاط نزدیک می‌شدند. نتوانست حلوی خودش را بگیرد. با دیدن امیر در آن وضعیت خنده‌اش گرفت. وای این چرا این‌جوری شده! از سر تا پایش پر از گل بود. امیر را در هر هیبتی می‌توانست تصور کند الا این! آخه تو رو چه به آبیاری! و باز هم خندید. امیر نزدیک شده بود و در روشنایی حیاط، وضعیت خیس و گلی‌اش بهتر پیدا بود. مامان بزرگ نماز را تمام کرده و نکرده با صدای جیغ مانندی گفت: -نیا جلو. نیا که همه حیاط رو پر از گل کردی بشری چادرش را جلوی صورتش گرفت تا راحت‌تر بخندد. امیر بیچاره اما گوشه‌ای ایستاده بود و به زحمت سعی داشت چکمه‌هایش را دربیاورد. مامان‌بزرگ غر زد: -نکرده کار نبر به کار! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯