eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 کاری که مامان‌بزرگ ازش خواسته بود را انجام داد. یک جفت دمپایی مردانه را برای امیر برد و خواست جلوی امیر بگذارد که امیر زود از دستش گرفت و اجازه نداد که خم بشود. حرف نزده رفت و برگشت سر سجاده‌اش. جمعش کرد و به داخل اتاقش برد. نمازش را داخل اتاق خواند و دیگر ندید که امیر زیر ذره‌بین چشم‌های مامان‌بزرگ که وسواس زیادی به خرج می‌داد تا به قول خودش "خونه زندگی‌اش مثل گل بمونه" با چه زحمتی چکمه‌ها را درآورد و دمپایی را پوشید و خودش را به کنار پاشویه‌ی حوض رساند. ولی بشری جدیدا حس کرده بود مامان‌بزرگ، آدم سابق نیست. سرانگشتی که حساب می‌کرد می‌دید از بعد از شهادت یاسین مامان بزرگ روز به روز بی‌حوصله‌تر می‌شود. سجاده‌ی لوزی شکلش را همان‌ جا تا زد و خودش را به طرف رخت خواب جمع نشده‌اش کشید. پتویش را مثل متکا زیر سرش جمع کرد و دراز کشید. بین‌الطلوعین خانه‌ی مامان‌بزرگ صفای دیگری داشت اما آنقدر خسته بود که قید ثواب و صفا را زد و چشم‌هایش را روی هم نهاد. شاید هم خودش را فریب می‌داد. می‌خواست از فکر کردن به امیر فرار کند یا شاید از آن مهم‌تر از دوباره رو به رو شدن با امیر. هر چند به طور دقیق تا ته قضیه را نخوانده بود اما تا حدود زیادی پی برده بود که چه شده است و همین گمان باعث می‌شد که در دادگاه قلبش، امیر را تبرئه کند و این حرفش را پس بگیرد. این که یک روزی گفته بود. ازت متنفرم! کار سختی نبود حدس این که امیر از کجا به کجا رسیده است. که حالا مستقیم به چشم‌های بشری نگاه نمی‌کرد. برای به گناه نیفتادن، از بشری فاصله می‌گیرد و با وضو برمی‌گردد. با چشم‌های بسته لبخند زد و صورتش را بین الیاف لطیف پتو پنهان کرد. با حس باز شدن در، سعی کرد تکان نخورد و از خیر لمس لطافت پتو بگذرد. کسی که در را باز کرده بود. یا بابابزرگ بود یا مامان‌بزرگ. مکثی کرد و دوباره در را بست و بشری را تنها گذاشت. چشم که باز کرد، گنجشک‌ها باغ را روی سرشان گذاشته بودند. جیک جیک بی‌وقفه‌شان هر آدم کسلی را سر حال می‌آورد. روسری‌اش را جلوی آینه پوشید. از پنجره حیاط را نگاه کرد و کسی را ندید اما برای احتیاط چادرش را هم سرش کرد هر چند بعید می‌دانست امیر هنوز آن‌جا باشد. واقعا انگار کسی خانه نبود که گنجشک‌ها آن‌طور شلوغ کرده بودند. سکوت خانه باعث شده بود که فکر کنند خانه باغ تمام و کمال در اختیار خودشان است. دست و صورتش را شست و نم صورتش را با دست گرفت. بوی غذا از آشپزخانه می‌آمد و اشتهایش را تحریک می‌کرد. حدس این که غذا چیست کار سختی نبود. وقتی عطر خوش برنج محلی دم کشیده با خورش قیمه‌ی زعفرانی که همیشه بشری را به یاد نذری‌های محرم می‌انداخت، شامه‌اش را به بازی می‌گرفت. وسط حیاط ایستاده بود که در نیمه باز حیاط، توجه‌اش را جلب کرد. داخل آن روستا، در اکثر خانه‌ها تا سر شب روی هم بود و نمی‌بستند ولی مامان‌بزرگ این عادت را نداشت. کنجکاو شد. به طرف در رفت و بازش کرد. می‌خواست نگاهی به کوچه بیاندازد اما همین که سرش را بیرون برد با امیر سینه به سینه شد. خودش را عقب کشید و سوالی نگاهش کرد. امیر سلام کرد و بشری سرد جوابش را داد. کنار ایستاد تا امیر داخل بیاید. به کوچه نگاه کرد. ماشین امیر، پشت سر ماشین خودش پارک بود. این چرا نمیره پس!! اخمی ناخواسته صورتش را پر کرد. در را به هم زد و فکر کرد چرا من رو با امیر تنها گذاشتن؟ کجا رفتن آخه! -چیزی شده؟ به امیر که این سوال را پرسیده بود نگاه نکرد ولی گفت: -مامان‌بزرگ اینا کجان؟ امیر با سر به باغچه اشاره کرد و گفت: -تو باغچه ریز نگاهش کرد. طوری که امیر تا ته نگاهش را بخواند. امیر دست‌هایش را از هم باز کرد و گفت: -جای تو رو تنگ کردم؟ بشری یکه خورد و سرش را بالاتر گرفت. امیر ادامه داد. -والا مثل طلبکار نگاه می‌کنی. صاحاب خونه راضیه برای این که کم‌محلی کرده باشد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. با سبد و چاقو برگشت و انگار نه انگار که امیر هم آنجا حضور دارد، بدون آن‌که نگاهش کند از کنارش رد شد و به طرف قسمت سبزی‌کاری‌ها رفت. آن‌جا چشمش به لباس‌های شسته و نیمه خشک امیر افتاد که روی بند رخت پهن بود. لبش را کج کرد و با خود گفت خورده کنگر انداخته لنگر!      ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯