eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ38
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نگاه آن سه، حرف پیرزن را تائید نمی‌کرد. زهراسادات سرش را به پایین تکان داد و از عروسش خواست که کوتاه بیاید. فاطمه آرام شد. باز هم طوری که فقط خودشان بشنوند گفت: -داداشم که فعلاً قید زن گرفتن‌و زده. با خود فکر کرد بیچاره مهدی! با اون همه اصرار که از طرف بشری بی‌جواب موند اسم خودش رو سر زبون‌ها انداخت. زهراسادات برای این که جو پیش آمده را عوض کند گفت: دلم برای امیر می‌سوزه که چوب ندونم‌کاریش‌و خورده. اونم جای پسرمه ولی بشراس که باید تصمیم بگیره برگرده یا نه یا چه وقت برگرده. به بشری خیره شد: چه‌قدر من تو رو سرزنش کردم که به امیر محل ندادی و باعث شدی امیر رهات کنه. حالا می‌فهمم که امیر سر حساب و کتاب کار خودش تو رو گذاشته و رفته بود! یه جور دیگه نگاه می‌کنم می‌بینم تقصیری هم نداشته. دستش را ستون بدن کرد:"استغفرالله". سنگین از جایش بلند شد: ان‌قدر این قضیه پیچ و تاب و گره گور داره که آدم نمی‌دونه چی بگه. زهراسادات راست می‌گفت. مسئله‌ی امیر حل شدنی نبود. یعنی هیچ عقل سلیمی نمی‌توانست حکم قطعی برایش بدهد. شده بود پازلی که تکه‌های هیچ طور با هم نمی‌خواند. مگر با کوتاه آمدن و بخشیدن. همه سرجاهایشان نشسته بودند و فکرشان مشغول همین قضیه بود. زهراسادات لامپ ایوان را روشن کرد و گفت: -بلند شین که کم کم وقت نمازه. خودش هم پله‌های ایوان را به قصد حوض کاشی پایین رفت. وضو و گرفت برگشت و سر سجاده‌ای که بشری برایش پهن کرده بود نشست. سیدرضا آستین‌هایش را پایین زد و به ایوان نزدیک شد. -شماها مسجد نمیاین؟ به غیر از مامان‌بزرگ و زهراسادات همه آمادگی خود را اعلام کردند. بشری هم به خاطر مادرش ماندگار شد. سیدمحمد خیلی آرام داخل پشه‌بند خوابیده بود و بشری محو تماشایش بود. به نظرش محمد خیلی بامزه می‌آمد. دقیقاً شبیه عکس‌های کودکی طاها بود. خودش نمی‌دانست چطور به بچه زل زده است. با صدای مامان‌بزرگ به خودش آمد. -این‌جور نگاش نکن. بچه چشم می‌خوره. بشری نگاهش را نگرفت اما "ماشاءالله و لا حول و لا قوه الّا بالله" را هفت بار خواند. مادر نمازش تمام بود و دست‌هایش رادبالا برده بود و دعا می‌کرد. بشری بالآخره دل از برادرزاده‌اش کند و خودش را به مادر نزدیک کرد. سر روی پای مادرش گذاشت و برای چندمین بار به خودش گفت آغوش پدر و مادر بزرگترین نعمت‌هایی هست که خدا بهم داده. دست گرم مادر روی صورتش نشست و خودش دست دیگر مادر را گرفت. همان لحظه مامان‌بزرگ با اسفند از آشپزخانه بیرون آمد. اول دور سر محمد و بعد هم بشری و مادرش چرخاند. بشری خندید. -چشم من شوره؟ پیرزن اسفنددان را کناری گذاشت و گفت: -چشم شوری که دست خود آدم نیست ولی اسفند رفعش می‌کنه. بعد هم تسبیح فیروزه‌ایش را دست گرفت و دانه دانه ذکر گفت. این حرکتش یعنی دیگر حرف نباشد تا به ذکر گفتنم برسم و بشری این‌ها راداز بر بود. این که این حرکت‌های مامان‌بزرگ را به چه منظور برداشت کند. صورتش را روی پای مادر کشید و کمی خودش را لوس کرد. خانه باغ در سکوت فرو رفته بود و به جز صدای تق و تق دانه‌های فیروزه‌ای که زیر انگشت‌های چروکیده‌ی مامان بزرگ رد می‌شدند صدایی شنیده نمی‌شد. بشری با پایین‌ترین صدایی که از خودش سراغ داشت به مادرش گفت: -ممنونم ازت که درکم می‌کنی! دست زهراسادات روی صورتش لغزید. از بالا به مایین صورت دخترش را نوازش‌گونه لمس می‌کرد. -اگه درک نکنم که مادر نیستم. -به خدا خیلی سخته دوباره باهاش کنار بیام! -می‌فهمم. بعد خنده‌ی تلخی کرد و طوری که پیرزن هم بشنود گفت: -هر چند ته این قصه‌ رو خوب می‌دونم. همه چیز رو می‌شه از نگاه امیر خوند. از دل تو هم که خوب خبر دارم. بشری چشم‌هایش را بست. خجالت می‌کشید از این‌که دستش برای همه رو شده است. انگشت‌های مادر روی پلک‌های بشری رفت. -عشق خجالت نداره! مخصوصا وقتی طرفت خداشناس باشه. همین بود. درد بشری هم همین بود که امیر آدمی فراتر از آنی بود که روز اول دید و شناخت. در زندگی‌ با امیر لذتی را چشیده بود که جز پاکی و صداقت تعبیری از آن نمی‌توانست داشته باشد. حالا همان مرد چند پله بالاتر رفته بود و قطعا بشری می‌تواست کنار چنین مردی که هنوز هم بهش علاقه داشت خوشبخت بشود. فقط اگر می‌توانست کوتاه بیاید و بپذیردش. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯