eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 چیدن هلوها رو به اتمام بود. بشری از چیدن دست کشید. از پرزهای هلو که به لباس‌ و دست و صورتش چسبیده بود تمام بدنش به خارش افتاده بود. بین همه وضعیت بشری خیلی به هم ریخته بود و مدام سرفه می‌کرد. چادر خاکی‌اش را تکاند و از بین درخت‌ها بیرون آمد. به طرف فاطمه که زیر سایه‌ی درخت‌ها روی حصیری نشسته بود رفت. ضحا مشغول بازی با برادرش بود و مدام دست و صورتش را می‌بوسید. بشری کنارشان نشست. -چه‌قدر باغداری سخته! فاطمه گفت: این‌و بگو. پیرمرد و پیرزن چه حوصله‌ای دارن. حالا اگه ما نبودیم خودشون دو تا از پس کارهای باغ برمی‌اومدن!؟ بشری ساق دستش را که از شدت خارش می‌سوخت را خاراند: از همسایه‌ها کمک می‌گرفتن. مثل وقت‌هایی که ما نمی‌تونیم بیایم. ننشسته از حایش بلند شد. نمی‌توانست خودش را با آن وضعیت تحمل کند. -من برم دوش بگیرم. در حضور نامزد طهورا مجبور شده بود با چادر کار کند. گرما از یک طرف و خارش پوستش از طرفی دیگر امانش را بریده بود. قبل از این‌که بقیه برسند، دوش گرفته و حالش خیلی خوب شده بود. می‌دانست که تجویز مامان‌بزرگ برای روزهای گرم بعد از کار شربت به‌لیمو خواهد بود. سراغ قفسه‌ی چوبی کنار یخچال رفت و از بین آن همه بطری شربت به‌لیمو را پیدا و یک کلمن شربت آماده کرد. کلمن را با سینی‌ای پر از لیوان داخل ایوان برد. گوشی‌اش را برداشت که وقت آزادش را پر کند. از لیست مخاطبانشان نازنین را انتخاب کرد و تماس گرفت. احوالپرسی‌هایشان که تمام شد، نازنینی از امیر پرسید و این‌که به سراغ بشری آمده یا نه. بشری گفت: -پس شما گفته بودین که من اومدم روستا! -نه. نه. معذرت خواهی نمی‌خواد. بعد صدایش آرام‌تر شد. -به قول بابام بالآخره باید با هم رو به رو می‌شدیم. تماس را قطع کرد. نگاهش را از گوشی گرفت و بالا آورد. طاها را مقابلش دید. -خداقوت! طاها روی پله‌های ایوان رو به بشری نشست و تکیه‌اش را به دیوار داد. -اون همه لیوان که تو سینی گذاشت استفاده هم داره یا دکور چیدی؟ بشری خندید. لیوانی را از شربت پر کرد و برایش برد. طاها لیوان را با دست راست گرفت و با دست چپش مچ بشری را چسبید. -بشین! بشری بی‌حرف نشست و طاها چشم‌هایش را ریز کرد. -چی گفته بودی که امیر پراش ریخته بود؟! بشری خنده‌ی کجی کرد. -اومده بود حرفاش رو بزنه، که زد. طاها هنوز با چشم‌های ریز نگاهش می‌کرد. بشری با سر به پایین پله‌ها اشاره کرد و گفت: -اینجا واستاده بود. صاف صاف دراومد گفت کی بیام خواستگاریت؟ طاها این‌بار اخم را هم به نگاه باریکش اضافه کرد. -بچه پررو! بعد تکیه‌اش را از دیوار گرفت. -پس زده بودی تو پرش؟ بشری مستقیم نگاهش کرد. -من فقط گفتم خودت رو جای من بذار. طاها دستش را جلوی دهانش گرفت و با دقت اجزای صورت خواهرش را نگاه کرد. -اگه یه ذره فقط یه ذره مطمئن بودم که برنمی‌گردی بهش، کتک مفصلی بهش می‌زدم. بشری خجالت کشید. چه‌قدر تابلو رفتار کرده بود که همه از دلش باخبر شده بودند! طاها حرفی زد که بشری متعجب بشود. -همین الآن اگه بگی دیگه نمی‌خوایش کاری می‌کنم که تا آخر عمرش طرفت نیاد. -چیکار!؟ -میزنمش به حدی که دلم خنک شه. -دل بشری هم خنک میشه؟ با صدای سیدرضا، خواهر و برادر چشم از یکدیگر گرفتند و به پدرشان نگاه کردند. بشری سریع لیوان شربتی آورد و به پدرش تعارف کرد. سیدرضا لیوان را گرفت و پرسید: -آره بابا! دلت خنک میشه؟ بشری سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سیدرضا لیوان خالی شربت را در دستش گذاشت. -کتک و کتک‌کاری رو که همه بلدن. تو این زمونه اگه مردونگی کنی هنره. خدا فرموده ببخش تا ببخشم. میشه امیر رو بخشید. همه‌ی اتفاقات رو که کنار هم بچینیم می‌بینیم که میشه بخشیدش. کار تمام شده بود و بقیه هم با هم رسیدند. بشری به تعداد جمع شربت ریخت و چه‌قدر دعای خیر برای خودش خرید. فاطمه هم کار نکرده بود اما اذیت‌های محمد برای دندان درآوردن حسابی خسته‌اش کرده بود. مامان‌بزرگ دست‌هایش را شست و به صورت محمد کشید. که به قول خودش کمی تازه بشود. محمد هم بدش نمی‌آمد. مامان‌بزرگ رو کرد به بشری. -ننه! پاشو این دسته جوغن رو از مامانش بگیر. خسته شد بنده خدا! همه خندیدند. مثال‌ زدنی بودند مثال‌هایی که پیرزن به کار می‌برد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯