به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی #برگ393
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ394
کپیحرام🚫
طاها گفته بود مهمان داریم ولی بشری اصلا فکر نمیکرد که خانوادهی سعادت مهمانشان باشند. چند دقیقه احوالپرسیها طول کشید. امیر کنار طاها نشسته بود. جلوی پایش بلند شد و بشری ناغافل یادش به گردنبند افتاد. کاش میتوانست همان لحظه دلیل آن کارش را بپرسد. اینکه بین آن همه آویز و پلاک، چرا انار را انتخاب کرده است؟
علی هم آمده بود. لبش به خنده کش آمد و گفت:
-برای خودت مردی شدی!
علی دیگر آن پسربچهی هفت ساله نبود که هر بار بشری را میدید با ذوق به طرفش بدود. قد کشیده و بزرگ شده بود. حتی شاید بشری ر درست یادش نمیآمد.
به لطف فاطمه و طاها کاری برای پذیرایی نمانده بود. کنار نسرین خانم و رو به روی مریم نشست. دختربچهای را کنار مریم دید. یادش آمد وقتی راهی آلمان شد مریم باردار بود. این دختر باید سه ساله باشد.
نسرین خانم برای بار دوم احوالش را پرسید و بشری مثل همان چند سال پیش گرم جوابش را داد و بعد هم گفت:
-نوهی جدید مبارک!
-سلامت باشی. اگه امیر...
حرفش را خورد و آهی کشید.
-حالا باید بچهی تو و امیر رو میدیدم.
بشری فکر کرد چه اصراری به دیدن بچه دارید حالا! اگه به امیر برگردم جواب ملت رو چی بدم؟ مطئنم همهشون خیلی زود از ما بچه بخوان.
-امیر رو بخشیدی؟
نسرین خانم با حالتی این سوال را پرسید که بشری اگر نبخشیده بود هم نمیتوانست بگوید نه!
-روم سیاهه دختر.
بشری شرمنده از این لفظی که نسرین خانم برای خودش به کار برده بود، گفت:
-خدا نکنه. شما که تقصیری نداری.
برای اینکه نسرینخانم را آرام کرده باشد، آهسته گفت:
-حرص نخورید. مهم اینه که الآن همه چی به خیر گذشته.
با خودش فکر کرد به خیر گذشت اما به چه سختی! به چه قیمتی! ولی نمیتوانست به زنی که سن مادرش را داشت و برایش عزیز بود اینها را بگوید.
-روم نمیشد بیام خونتون. آخه کی روش میشه که پا شه بره خونهی دختری که پسرش بهش شلیک کرده.
دوباره مکث کرد و رنگ نگاهش باز هم عوض شد. بدون اینکه متوجه باشد با صدای بلند دلسوزانه پرسید:
-خیلی اذیت شدی؟
بشری نمیدانست چه جوابی بدهد. زهراسادات در حالی که خودش را کنترل میکرد که بد صحبت نکند، گفت:
-خیلی سخت بود اما خدا رو شکر گذشت.
این بار طاها طوری که امیر بشنود گفت:
-فقط هر آن ممکنه بگن کلیهات رو بردار.
نفس امیر بند آمد. لبش را از داخل به دندان گرفت. طعم شور خون با آب دهانش مخلوط شد. همه جمع به صحبت مشغول بودند. احساس میکرد جایی برای او وجود ندارد. با این وجود که خانوادهی خودش هم حضور داشتند، حس غریبگی داشت. حس خفگی! شوری خون در دهانش زیاد شد. نمیتوانست آب دهانش را قورت بدهد. بلند شد و همهی نگاهها هم همراهش. فقط بشری بود که به چهرهاش نگاه نمیکرد. طاها هم خیلی طلبکار بهش زل زده بود.
امیر عذرخواهی کرد که برود اما با صدای سیدرضا ایستاد.
-بمون. شام دور هم باشیم.
پاهایش یاریاش نمیکردند. خودش را لعنت کرد که چرا آمده است. آخر با کدوم رو پاشدی اومدی؟!
مقابل نگاه شماتت بار پدر و مادر و برادرش دوباره عذرخواهی کرد و رو به سیدرضا گفت:
-یه وقت دیگه مزاحم میشم.
به طرف در سالن پا کج کرد که ایمان بلند شد و نگهاش داشت.
-کجا داداش؟
چرا کار رو سختتر میکنی ایمان؟ بذار برم وقتی تحمل این جو سنگین رو ندارم. وقتی جایی تو این جمع ندارم.
-باشید شما.
سیدرضا گفت:
-وقتش همین الآنه.
سیدرضا طوری نگاهش میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! هیچ تنشی پیش نیامده!
-بشین باباجان!
نگاه سیدرضا گرم بود. پشتیبانی ایمان هم. اما امیر باز هم نتوانست مقاومت کند. شورابهی خون هم در دهانش مزید بر علت شده بود. باید هر چه زودتر دهانش را آب میکشید.
بدون این که به کسی نگاه کند، گفت: برمیگردم.
از سالن بیرون زد. جمع ساکت شده بود. ذهن همهشان حول یک محور میچرخید.
امیر پای حوض دهانش را شست و چند لحظه بعد در حیاط را بهم زد و رفت.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯