eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ54 ک
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم دم غروب به خانه می‌رسد. سوئیچ و گوشی‌اش را روی میز می‌اندازد. روی مبل ولو می‌شود. چشم‌هایش را می‌بندد. حرف‌های حامد هنوز توی گوش‌هایش مانده. وعده‌ و وعیدهای او دلش را برای رفتن هوایی کرده. می‌ماند راضی کردن بشری که به نظر خودش کار سختی نیست. وقتی بشری پا به پای دل امیر راه می‌آید، می‌تواند برای تحصیل در انگلیس راضی‌اش کند. آرنجش را روی چشم‌هایش می‌گذارد. قید درس رو می‌زنم. فیزیک هسته‌ای به چه درد من می‌خوره! اگه ساسان سیریش نشده بود خودم‌و علاف دانشگاه نمی‌کردم. با صدای گوشی‌اش هوشیار می‌شود. چشم‌هایش را باز نمی‌کند. دست به دست می‌شود. صدای زنگ قطع می‌شود. با دوباره‌ شنیدن صدای تلفنش، می‌نشیند. به چشم‌هایش دست می‌کشد. خانه‌ی در تاریکی فرو رفته، چنگی به دلش نمی‌زند. نور ضعیفی از بیرون به داخل می‌تابد. سایه‌ای از لوازم خانه به چشمش می‌خورد. دست دراز می‌کند. قبل از قطع شدن دوباره‌ی تماس جواب می‌دهد. طبق معمول سلام بشری زودتر می‌رسد. _ســــلام امیرجان! کجایی ان‌قدر زنگ زدم؟! _خواب بودم. _چه وقته خوابه حالا! _خسته بودم. _خسته نباشی همسرجان! امروز بازار بودم. واسه‌ات سوغات خریدم. _دستت درد نکنه. حالا بیا من هم یه سورپرایز دارم برات. _میتونم حدس بزنم؟ _باید بیای این‌جا ببینی. _تا اون موقع که دل دلم‌و خورده! امیر با صدایی که از خواب‌آلودگی هنوز خش دارد می‌گوید: _پس زودتر بیا که دلتنگی من تموم شه. _خودم حالم بد هست. توام با این حرفات بدترم می‌کنی! _دور از جون. امیر گوشی را به دست دیگرش می‌دهد. _فکر می‌کردم داره بهت خوش می‌گذره. _باور کن این آخرین سفریه که بدون تو اومدم. خود تو هم مجبورم کنی، من بدون تو سفر برو نیستم. از تنهایی پکر شدم. رفتم نشستم لب باغچه گفتم پیشی بیا من‌و بخور. یک‌ریز حرف می‌زند. قهقهه‌ی امیر سکوت خانه را بهم می‌زند. بشری لبخند می‌زند. _عاشق خنده‌هاتم. امیر صدایش را صاف می‌کند. _دفعه‌ی بعدی در کار نیس. دیگه محاله بذارم از کنارم جم بخوری. _جان دلم! همین خوبه! من‌و محصور کن تو چاردیواری بغلت که امن‌ترین نقطه‌ی جهانه واسم. امیر آب دهانش را قورت می‌دهد. با حس غرور، لبخند می‌زند. بشری، آن سوی خط، توی دلش می‌گوید: من اگه تو رو دیوونه نکنم که بشری نیستم!     ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل  🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯