به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ55 دم
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ56
سرفهی زهراسادات نگاه بشری را به سمت او میکشاند. بلند میشود. بالای سر مادرش میرود. لحنش نگران است.
_کاش موهاتو سشوار کشیده بودی مامان.
زهراسادات چشمهای قرمزش را باز میکند.
_باد کولر سرما بهم داده.
طهورا از دستشویی بیرون میآید. مسح پایش را میکشد. سرش را بلند میکند.
_مگه نمیخوای بری بشری!؟
زهراسادات با چشمهای باریک به ساعت نگاه میکند.
_دیرت شده دختر؟
بشری لبهی تخت مادرش مینشیند.
_شما رو با این حال بذارم برم!؟
_برو مادر. قول دادی به دوستات.
_لیلا و نازنین بدون من هم میتونند برن حرم.
طهورا دستهایش را خشک میکند. پشت دستش را به پیشانی مادرش میگذارد. گرمای نه چندان شدیدی به پوست دستش سرایت میکند. با لبخند به بشری میگوید:
_تب مامان اومده پایین.
زهراسادات برای اینکه بشری از بهتر شدن حالش مطمئن شود، در جای خود مینشیند.
_اون کتاب دعای منو بده طهورا.
بشری زودتر کتاب مادرش را برمیدارد و به دستش میدهد.
_برو دیگه دختر. اینجا بشینی که چی؟ من حالم بهتره.
بشری فقط با لبخند نگاهش میکند. زهراسادات کتابچهاش را باز میکند.
_یه زیارتم به نیابت از بابات برو.
بشری میخواهد صورت مادرش را ببوسد. زهراسادات اجازه نمیدهد. میگوید:
_حالم بهتره ولی هنوز ویروسشو دارم.
بشری دست مادرش را میبوسد.
_قربونت برم. ببخشید.
به طهورا میگوید:
_تو حرم جایی میشینم که آنتن باشه. اگه خدای نکرده حال مامان موقع بد شد، حتما بهم زنگ بزن.
_طوری نمیشه انشاءالله. تو زیادی نگرانی!
_مواظبش باش.
_خیالت راحت باشه. منو هم ویژه دعا کن.
بشری گردن کج میکند.
_چشم. البته بعد از امیر.
_بترکی تو. تا حالا دعاش نکردی مگه؟!
زهراسادات آرام میخندد.
_همون خوبه که به فکر شوهرش باشه.
..
..
روی مبل جلوی آسانسور منتظر دوستانش مینشیند. با باز شدن در سوئیت دوستانش، سر بلند میکند. آنها را در هالهی چادر مشکی، مثل مرواریدی روشن میبیند.
نازنین جلوتر راه میافتد. بشری میگوید:
_ سلام دوست خوشگل خودم. چه ماهی شدی با این چادر!
نازنین لبخند میزند.
_سلام به روی ماه دوست چربزبونم.
_حقیقتو گفتم بانو.
نازنین برای بشری پشت چشم نازک میکند.
_در ماه بودن من که شکی نیست؛
بشری انگشت اشاره و شستش را به هم میچسباند.
_صد البته!
بعد لبخندش را میزبان لیلا میکند.
_چادرت مبارک عزیزم!
_مرسی. چیز خوبیه. فکر نمیکردم تو چادر راحت باشم!
توی تاکسی مینشینند. خیابان امام رضا را طی میکنند. روبهرویشان گنبد طلا در سیاهی و سکوت شب، چشمنوازی و دلنوازی میکند.
هنوز سلامی که بشری به امام میدهد تمام نشده، لرزش موبایلش را احساس میکند.
پیام دریافتی از امیر لبخند به لبش میآورد.
"عادت کردم به لالاییات. نخونی خوابم نمیبره."
بشری بلافاصله مینویسد.
"سلام جان و دل".
و دوباره عاشقانهای پاک، دورادور دور برمیدارد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯