eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس‌نوشته✨ دست می‌کشد روی پوست داغ صورتش. داری از دست میری دلم! ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 دیر نیست صبح سپیدی که با ندای اناالمهدی جهان بیدار شود؛ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ16
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 امیر داشت نماز می‌خواند. بشری صورتش را به دستش تکیه داده بود. نمی‌دانست عکس‌العمل امیر چه خواهد بود. با زحمت دراز کشید. امیر سلام نماز را داد. سجاده‌اش را جمع کرد. با لبخند به طرف بشری برگشت. خواست حرفی بزند اما لبخند روی لب‌هایش خشک شد. یک نگاه به ساک و یک نگاه به بشری کرد. سر جاش وارفته نشست. نگاهش دلخور شد. بشری روی دستش چرخید. پشت به امیر پتو را روی خودش کشید. -این کارا چیه بشری؟ بشری پتو را روی سرش کشیده بود. بین عقل و حرف دلش کشمکش داشت. این روزها با دل خودش می‌جنگید. با پایین رفتن تشک متوجه نشستن امیر کنارش شد. امیر پتو را کشید. بشری لبه‌ی پتو را گرفت. امیر تند گفت: ول کن پتو رو. می‌خوام حرف بزنم. لحنش دلخوری او را به خوبی نشون می‌داد. _منظورت از این کارا چیه؟ از سکوت بشری، عصبی شد. _حرف بزن بشری! _درد دارم. می‌خوام بخوابم. _بخواب. زبونت که می‌چرخه. جوابمو بده. امیر شمرده و عصبی کلمات را تلفظ می‌کرد. _واسه چی ساک من‌و گذاشتی بیرون؟ منظورت چیه از این کار؟ از جواب ندادن‌های بشری، کاسه‌ی صبرش لبریز شد. _دارم می‌گم حرف بزن. بشری گوش‌هایش را گرفت. پلک‌هایش را کیپ بست. امیر آرام دست بشری را برداشت. _چشمات‌و باز کن. بشری صدای نفس‌های امیر که با حرص آزادشان می‌کرد را می‌شنید. _مث بچه‌ها لج می‌کنی! بشری همان‌طور با چشم‌های بسته جواب امیر را داد. -برو به کار و زندگیت برس. نمی‌خوام واسم دلسوزی کنی. برو به هدفت برس. تو که من‌و به چشم یه مانع واسه رسیدن به هدفت می‌دیدی! حالا من کنار کشیدم. برو به آرزوهات برس. امیر دست بشری را رها کرد. از جایش بلند شد. بشری صدای قدم‌های امیر را می‌شنید. باز شدن در تراس را هم متوجه شد. امیر توی هوای سرد چند نفس عمیقی کشید. به اعصابش مسلط شد. به اتاق برگشت. ساک را از کنار در برداشت و گوشه‌ی اتاق گذاشت. دست به کمر زد و به باکس زیر تشک طهورا نگاه کرد. جابه‌جا کردنش کار راحتی بود. این هم از مزایای سادگی خانه‌ی سیدرضا بود. طولی نکشید که تخت دو خواهر کنار هم قرار گرفت. امیر کنار بشری دراز کشید. دست روی شانه‌اش گذاشت. _هر چی می‌خوای تلخی کن.. فاصله‌اش را با بشری کمتر کرد. _جات تو سینه‌امه. همین سمت چپ. می‌دونم که تو هم من‌و دوست داری. مثل همون قبل. بشری چشم‌هایش را باز کرد. _اشتباه می‌کنی. تو فقط داری خودت‌و خسته می‌کنی. امیر ابروهایش را بالا انداخت. _من خسته نمی‌شم. _زندگی فیلم نیست. هر روز یه نقشی اجرا کنی. امیر خیلی خوب معنی حرف بشری را درک می‌کرد. حق را به بشری می‌داد ولی کم نمی‌آورد. _حرف نزن انقدر... بشری با حالت جدی به امیر نگاه کرد. امیر گفت: چشماش‌و نگاه! این اداها بهت نمیاد بشری. همون مهربون فقط بهت میاد. بشری پشت چشمی نازک کرد. _بی‌مزه! _در عوض تو نمکت زیاده ولی... امیر لبش را جمع کرد. _گاهی وقتا شور می‌زنی! چشم‌غره‌ی بشری را که دید، زیر خنده زد. جوری که تشک می‌لرزید و تکان می‌خورد. صدای بشری این بار کلافه بود. _من حسابی خسته‌ام. احتیاج دارم که بخوابم. امیر آرنجش را تکیه‌ی سرش کرد. _بخواب. بهتر. کمتر حرف می‌زنی ناراحتیم پیش نمیاد. بشری زل زل به امیر نگاه کرد. خنده‌اش را به زور نگه داشته بود. با خودش گفت "خیلی بدجنسی" _می‌دونم. بشری سوالی به امیر نگاه کرد. با چشم‌های ریز و اخم‌های در هم. امیر از خنده ریسه می‌رفت. _می‌دونم بدجنسم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ16
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 امیر توی آینه‌ی ماشین نگاهی به خودش انداخت. موهایش احتیاج به اصلاح داشت. گرمای سرانگشت‌های بشری را لابه‌لای موهایش احساس می‌کرد. چه لذتی می‌برد وقت‌هایی که بشری موهایش را می‌زد! چند تا خیابون را رد کرد. به خیابان عفیف‌آباد رسید. جلوی آرایشگاه عالی‌جناب نگه داشت. این سالن، تنها آرایشگاهی بود که امیر کارش را قبول داشت. تمام مدتی که آرایشگر مشغول پیرایش موهای امیر بود، او به بشری فکر می‌کرد. کارش که تمام شد. پیش‌بند را از گردنش باز کرد. اصلاح موهایش حرف نداشت ولی دلش کار دست بشری را می‌خواست. ببه خونه‌ی خودش برگشت. دوش گرفت و حسابی به خودش رسید. می‌خواست از هر طریقی شده کاری کند تا دوباره نظر بشری را به خودش جلب کند. حتی حلقه‌ی ازدواجشان که مدتی بی‌استفاده مانده بود را پوشید. کمد لباس بشری را باز کرد. چند دست لباس گرم‌ برایش برداشت. بشری عطرش را جا گذاشته بود. نه... انقدر به هم ریخته بود اوضاعش که آن روز این چیزها برایش اهمیتی نداشت. امیر عطر بشری را به لباس‌هایی که برایش برداشته بود اسپری کرد. لباس‌ها را توی کیف دستی بشری چید. تمیز و مرتب. مثل چیدمان دست بشری. تیپش هم که حرف نداشت. کت اسپرت و بلوز کرم با شلوار کتان قهوه‌ای. .. .. پشت ویترین لوازم کادویی ایستاد. اولین باری بود که می‌خواست یک هدیه‌ی فانتزی برای بشری بخرد. در کل برای بشری کادوی زیادی نگرفته بود. معمولاً گل می‌خرید که آن هم از تعداد انگشت‌های دستش بیشتر نمی‌شد. انقدر روحت بزرگ بود که به این چیزا اهمیت نمی‌دادی. دلش می‌خواست تمام کادویی‌های توی ویترین را برای بشری بخرد. از این به بعد هر هفته‌ برات کادو می‌خرم. یک جفت زرافه‌ی بامزه‌ی رمانتیک چشم امیر را گرفت. قد یکی‌اش بلندتر بود با یک پاپیون سیاه روی گردن درازش که مشخص بود این آقاست. گردنش را خم کرده بود و به آن یکی که با قدی کوتاه‌تر به او زل زده بود نگاه می‌کرد. این هم خانم بود که یه گل سر بنفش کنار گوشش داشت. لب‌های جفتشان به شکل یک قلب توپر قرمز بود. امیر خندید. این مجسمه را پسندیده بود. شاید به خاطر رنگ بنفش گل سر بود که از انتخابش مطمئن‌تر شد. همون رو خرید با یه جعبه‌ی فانتزی. جوری پارک کرده بود که خودش به زحمت می‌توانست پیاده شود. جای بشری خالی بود که با تحسین نگاهش کند. اگر کسی دور و برشان نباشد، سوتی برند. بگوید: "شوماخر باید بیاد لنگ بندازه پیش شما جناب!" .. .. امیر با ظاهر شسته رفته با دست‌های پر، وارد حیاط خانه‌ی سیدرضا شد. با پا در را بست. زهراسادات جلوی در ورودی منتظرش بود. _سلام پسرم _شرمنده می‌کنید. نمی‌دارید من اول سلام بدم. _اول و دوم نداره مادر. _بیداره؟ حالش چطوره؟ _خوبه خداروشکر. زهراسادات نگاهی به ساعت انداخت. _تا یه ربع پیش که بیدار بود. زهراسادات داشت از قوری، فنجان‌ها را پر می‌کرد. امیر رفت بالا. آرام در را باز کرد. از لای در سرک کشید. بشری با کنجکاوی به در نگاه می‌کرد. دو شاخه رز بنفش از پشت در پیدا شد. حتماً امیرِ. امیر رفت داخل اتاق. بشری کتاب به دست روی تخت نشسته بود. از پشت کتاب فقط جفت چشم‌های روشنش پیدا بود. امیر در را بست. _اون جوری نگاه نکن. خوشگل من! بشری احساس کرد قلبش توی شکمش افتاد. باز سرش را توی کتاب کرد. _سلام عرض شد بانو! بشری جواب آرامی به امیر داد. امیر ساک لباس‌ها را توی کمد گذاشت. بشری زیر چشمی نگاهش می‌کرد. امیر یکباره نگاهش کرد. بشری لب برچید. امیر خندید. _بگو مار از پونه بدش میاد در لونه‌اش سبز می‌شه! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب واریز کنید 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 توی این کانال روزانه ۱۰ برگ از رمان بین ساعت ۱۷ تا ۱۸ ارسال می‌شود. 📖🌹
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
سلام 🌹 دوستانی که می‌خواید زودتر آخر رمان رو بدونید عزیزانی که تازه به جمع به وقت بهشتی ها پیوستید📣 تو کانال وی آی پی می‌تونی همین امروز تا برگ ۲۰۰ رو بخونی 😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری‌است در پناه جوادالائمه‌ایم🌴 🌷الهی بحقّ جوادالائمه علیه السلام، عجّل لولیک الفرج... شهادت جانسوز حضرت امام جواد (علیه السلام) بر تمامی شیعیان تسلیت باد🏴 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ16
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 امیر گل‌ها را جلوی صورت بشری برد و روی گونه‌اش کشید. بشری چشم‌هایش را بست. چند لحظه چشم‌هایش بسته بود تا این‌که با صدای تیکی پلکش را باز کرد. امیر با لبخند جذابش گوشی به دست نگاهش می‌کرد. _یه عکس هنری توپ! موبایل را به طرف بشری گرفت. حق با امیر بود. لب‌هایش پشت کتاب مشخص نبود. پلک‌‌های بسته‌اش با دو تا رز بنفش توی دست مردانه‌ی امیر حسابی عکس را دیدنی کرده بودند‌. -طرفت که خوشگل باشه، عکسا همه توپ می‌افتن. رنگ گل‌ها به دل بشری نشسته بود. اگر وقت دیگری بود، حتماً از ذوق بالا و پایین می‌پرید اما حالا بهتر می‌دید که سرد رفتار کند. گل‌ها را نگرفت تا این‌که امیر به زور توی بغلش گذاشتشان. -اِ. خراب می‌شن! _خب نمی‌گیری از دستم! بشری گل‌ها را گرفت. یک تشکر خشک و خالی کرد. سردی رفتارش به وضوح پیدا بود اما امیر خودش رو از تک و تا نینداخت. کتاب را از دست بشری گرفت و روی عسلی گذاشت. جعبه‌ی طلایی رنگ با توپ توپی‌های قرمز را جلوی بشری گرفت. _قابل فینگیلی‌ام‌و نداره. جعبه‌ی خوش رنگ با چشم‌های بشری بازی می‌کرد. بشری بین گرفتن و نگرفتن دو دل بود اما دلش نمی‌آمد دست امیر را رد کند. همچین رفتاری توی خون بشری نبود. _ممنون. امیر به جعبه اشاره کرد. _بازش کن. بشری در جعبه رو برداشت. یکی یکی زرافه‌ها را بیرون آورد. خنده‌اش گرفت. _راضی به زحمت نبودم. _چه زحمتی خانوم گل؟ امیر نشست کنار بشری. _تا الآن برات کم گذاشتم. ببخش. بشری سرش پایین بود و مجسمه‌ها توی دست‌هایش اما نگاهش نه. معلوم نبود دارد کجا سیر می‌کند. من از این کمبودا نداشتم. چیزی که من‌و ناراحت می‌کرد، حرفایی بود که حقم نبود بهم بگی. که پاک کردنشون از صفحه‌ی مغزم و دلم کار خیلی سختیه. _بشری! بشری بی‌حرف به امیر نگاه کرد. _خوشت نیومد؟ بشری خیلی تلخ لبخند زد. _تا حالا کار فانتزی از این قشنگ‌تر ندیده بودم. امیر پیشانی بشری را بوسید. _مبارکت باشه نفسم. بشری انگشت ظریفش را روی گل‌سر بنفش مجسمه گذاشت. _چه خوش‌رنگ! _سلیقه‌اش با تو یکی بوده. بشری خندید. با این خنده‌اش انگار در بهشت را برای امیر باز کردند. امیر لپش را کشید. _خوشگل می‌خندی تو! دوست دارم همیشه بخندی. بشری مجسمه‌ها زا کنار کتاب گذاشت‌. باز هم تشکر کرد. _ممنون. _ممنون چی؟ بشری سوالی به امیر نگاه کرد. امیر گفت: دوباره بگو. ممنون چی؟ بشری متوجه‌ی منظورش نمی‌شد. سرش را تکان داد ‌که چی می‌گی؟! _ای بابا. ممنون خشک و خالی؟ قبلاً چی می‌گفتی؟ یه چیزی باید پشت ممنون بیاد. بشری گیج‌تر از قبل نگاهش می‌کرد. -باید بگی ممنون امیرم! بشری در دل گفت: چه دل خوشی داری تو! امیر ادامه داد: البته همون امیرم بگی کافیه. ممنون لازم نیست. بشری فکر کرد امیر پرحرف شده! حوصله‌ای برای این حرف‌ها نداشت. صدای زهراسادات را شنیدند. _امیر! مادر بیا این‌و ببر بالا. امیر بلند شد. _ الآن برمی‌گردم. با رفتن امیر بشری باز کتاب را برداشت. کاش مامان بفرستدت دنبال کاری. حالا حالا نیای. اما امیر زود برگشت. با یک سینی پر. _باز کتاب‌ دست گرفتی؟ این‌و بذار وقتی آقات نیست بخون. سینی را گذاشت وسط تخت. خودش هم چهارزانو نشست. فنجان را داد دست بشزی. _بخور سرد میشه. امیر داشت میوه پوست می‌گرفت. زیر نگاه بشری. دست‌های درشتش با حوصله پوست سیب را حلقه می‌کرد. یک تکه سیب را زد سر چاقو. _بفرمایید بانو. _میل ندارم. امیر سیب را چسباند جلوی دهان بشری. _بخور. حرفم نباشه. بشری بق کرد. _خب دختر خوبی باش تا بهت زور نگم. و تکه‌ سیب بعدی را گرفت جلوی بشری. دهان بشری پر بود. قورتش داد. _می‌خوای خفه‌ام کنی. _دشمنت‌و خفه می‌کنم. تند تند بجویی که خفه نمی‌شی. آرام می‌جوید و امیر با عشق نگاهش می‌کرد. طوری که بشری سرش را پایین انداخت. نکن امیر! من‌و دوباره بدعادت نکن. نذار دوباره برگردم به جای اولم. بذار همه چی راحت تموم بشه. بذار به درد خودم بمیرم. برو به زندگیت برس. _کجا رو نگاه می‌کنی عزیزم!؟ چشم‌های بشری خیس بود. خودش خبر نداشت. به امیر نگاه کرد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز کنید 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 توی این کانال روزانه ۱۰ برگ از رمان بین ساعت ۱۷ تا ۱۸ ارسال می‌شود. 📖🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا