دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت:
"وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ"
یعنی اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفتش شود✨
۲۱ دی ۱۴۰۱
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ345
کپیحرام🚫
طبق قولی که به سیدرضا داده بود، همهی آنجا پیش آمده بود را برایش گزارش کرد.
نه تمرکز نوشتن داشت و نه دستهای لرزانش روی کیبورد منظم میرفتند که بتواند چیزی تایپ کند.
بهتر دید که ویس بفرست و با نفسی که هنوز جا نیامده بود، قضیه را گفت و ارسال کرد.
ده دقیقهای صبر کرد شاید خبری بشود اما ظاهرا پدر هنوز پیامش را نشنیده بود.
با نگاه هر دو طرف ساختمان را چک کرد وقتی دید کسی نیستم خودش را داخل حمام انداخت.
کبودیهای زیادی روی بدنش ایجاد شده بود. سیاه و سرخ به اندازهی میوهی آلوسیاه!
و چند جا هم ورم کرده بود. دست کشید روی ورمها و از سوزش و درد لبش جمع شد.
تنش را به آب گرم سپرد. حس شیرین تسکین دردهایش نمیگذاشت از آب دل بکند.
کمی شامپو از ظرف پمپی، کف دستش ریخت و به موهایش زد.
عطر شامپو و بخار آب، حالش را بهتر و اعصابش را آرام میکرد.
دمای آب داشت پایین میآمد که تصمیم گرفت دوش گرفتن را تمام کند. شیر آب را بست و حولهاش را پوشید.
احساس امنیت نداشت. بلافاصله تنش را خشک کرد و لباس مناسبی پوشید.
مردی که قبلا این اطراف چرخیده، عکسها را برایش بین شاخهی درخت گذاشته و امشب او را تعقیب کرده بود، ممکن بود هر لحظه برای رسیدن به مقصودش که بشری از آن خبر نداشت سر برسد.
خسته بود و خواب فعلا از چشمانش فرار میکرد.
تمرکزی برای نشستن پای درس نداشت. به حالت هوشیار نشسته بود و کتاب میخواند.
چند بار یک صفحه را از بالا به پایین خواند و چیزی متوجه نشد. به ناچار کتاب را هم بست و کنار گذاشت.
گوشی و چتهای دوستانه گزینه مناسبی برای اینجور وقتها به حساب میآمد.
اول ویس ارسال شده را در صفحهی چت با پدرش چک کرد.
رسیده بود اما هنوز پدر بازش نکرده بود.
سری به گروه دوستانهشان زد. از قضا نازنین و لیلا در حال چت بودند و تند تند لیلا در حال تایپ یا نازنین در حال تایپ بود.
لبش به خنده کش آمد. دلش به آنی به شیراز رفت. خندهاش وقتی عمیقتر شد که نازنین تایپ کرد.
"سلام به خانم دکتری که زیرآبی میره. از شما بعیده خانم دکتر! قباحت داره. خانم دکتر..."
و پشتبندش پیامهای قربان و صدقهی لیلا که
"چه عجب تو آنلاین شدی! دلم برات تنگ شده بیمعرفت!"
و کلکلهای دوستانه شروع شد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
۲۱ دی ۱۴۰۱
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ34
به خاطر این ایام عزیز. برگ کامل فرستادم♥️
نوش روانتون🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#م_خلیلی
من اینجام👈🏻👈🏻👈🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
۲۱ دی ۱۴۰۱
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
تخفیف به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلامالله علیها
عیدتون پیشاپیش مبارک
عیدی ما خدمت شما🌹🌹🌹
به جای ۴۰۰۰۰ تومان، ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
۲۱ دی ۱۴۰۱
کتاب دختر شینا نوشته خانم بهناز ضرابی زاده خاطرات خانم قدم خیر محمدی کنعان همسر شهید ستار ابراهیمی هژیز است ایشان زحمات زیادی کشیدند حضرت امام درباره کتاب نوشته اند:
بسمه تعالی
رحمت خدا بر این بانوی صبور و با ایمان و بران جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنج های توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامه ی جهاد دشوارش باز دارد جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود
شهریور91
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
۲۱ دی ۱۴۰۱
امام علی(ع) در مورد "کینه"چه فرمودند؟🔍
⚜ امام امیرالمومنین على عليه السلام:
آن كه كينه را كنار بگذارد، قلب و ذهنش آرامش مىيابد.
«مَنِ اطَّرَحَ الحِقدَ استَراحَ قَلبُهُ ولُبُّهُ»
🗞 منبع : غرر الحكم، حدیث ۸۵۸۴
۲۱ دی ۱۴۰۱
130.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا
شب را در سکوت و تاریکی
آفریدی تا همه
از هیاهو و شلوغی روز
در دامنش به آرامش برسند.
خدایا
آرامشی راستین،
خیالی آسـوده
و خوابی آرام
نصیب همـه بگردان🙏
#شبتـون_بخیـر
۲۱ دی ۱۴۰۱
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ346
کپیحرام🚫
صحبتهاشون حسابی گل انداخت. از هر دری گفتند و با تیکههایی که نازنین میانداخت میخندیدند.
همانطور که مشغول گپ و گفت با دوستهایش بود، گوشهایش را تیز کرده بود که اگر صدایی شنید، سریع کاری کند.
ساعت گوشهی سمت چپ بالای گوشیاش، یازده شب را نشان میداد. تایپ کرد:
"واسه دو تا خانم شوهردار زشته این وقت شب نشستین به چت کردن!"
همان لحظه صدای تق بلندی از طرف در سالن شنید. دلش ریخت. کسی سعی داشت در را باز کند. مشخص بود دارد با قفل در کلنجار میرود.
سریع از صفحهی چت خارج شد. شمارهی آدلف را گرفت. بعد از چند بوق جواب داد.
-یه نفر داره قفل رو میشکنه. میخواد بیاد تو خونه
آدلف منتظر نماند که حرفهای بشری تمام بشود. گوشی را قطع کرد.
بشری فکر میکرد آدلف هم مثل بقیه. برای هیچ کسی اهمیتی نداشت که چه به سر این دختر میآید.
در هنوز باز نشده بود. نمیتوانست دست روی دست بگذارد. همانطور که با سوفی تماس میگرفت، با یک دست و به کمک پایش مبل نزدیک در را هل داد و پشت در گذاشت.
تماس را روی بلندگو قرار داد.
گوشی را به کمک سر شانه کنار گوشش گذاشت و بعد هم مبل دیگری را پشت مبل قبلی فرستاد که اگر شخص پشت در خواست داخل بشود، کمی طول بکشد تا خودش در این فاصله بتواند کاری انجام دهد.
بالآخره وقتی تماس میخواست قطع بشود، جواب داد.
صدای شلوغی به گوش میرسید.
-کجایی سوفی؟ یه نفر پشت دره. میخواد بیاد تو خونه
دیگر میخواست به گریه بیفتد ولی وقت گریه نبود. زانوهایش را روی مبل جلوی در گذاشت و از چشمی نگاه کرد.
خودش بود. همان مردی که سر شب با هم گلاویز شده بودند. طپش قلبش را خودش به وضوح میشنید.
یک چشمش بسته بود و با چشم دیگر به مرد نگاه میکرد. نور چراغی روی اسفالت پهن شد و خبر از نزدیک شدن ماشینی داشت.
ماشین آدلف را شناخت و آدلف را دید که با بلوز و شلوار راحتی پیاده شد.
تعجب کرد. واقعا فکر کرده بود آدلف قطع کرده که بقیه حرفهای بشری را نشوند و نیاید.
مرد با دیدن آدلف، دستهایش شل شد. از قفل باز شده دست برداشت. خواست فرار کند کند که سیاه از بین شمشادها بیرون پرید و پاچهاش را گرفت.
ساق پایش در دهان سیاه بود. نتوانست فرار کند و حتی نتوانست خودش را کنترل کند. محکم به زمین خورد.
در آن بحبوحه خندهاش گرفت. سیاه دست برنمیداشت و آدلف هم بالای سر مرد ایستاده بود.
معطل نکرد. مبلها را کنار کشید و در را باز کرد.
آدلف مرد را بلند کرده بود و با اخمی به همراه چشمهای خشمگین با مرد حرف میزد.
سوفی با صدای بلند حرف میزد و نزدیک میشد. صدای جیغ مانندش حواس همه را به خود جلب کرد. پشت سرش هم چند نفر از دانشجوها میآمدند.
سوفی کاری به مرد و آدلف نداشت. خودش را به بشری رساند و او را در آغوش گرفت.
-چی به سرت اومده؟!
آدلف کشان کشان مرد را به طرف خانه آورد. چپ و راستی به گوشش زد.
نگاهی به بشری کرد و سر تکان داد.
با چشمهای باریک به مرد که نفرت از نگاهش میبارید زل زد.
چه هیزم تری بهت فروختم؟!
آسایش و آرامش رو از من گرفتی این چند وقت.
نگاه متشکری به آدلف انداخت. سر و وضع راحتی پوشش نشان میداد که همان لحظه به راه افتاده و خودش را رسانده.
سوفی با اینکه هیجان داشت، دستهایش را بهم زد و خندهای کرد.
-بالآخره این سیاه به یه دردی خورد
بشری اما به حرفهایی فکر میکرد که میخواست به مرد بزند...
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
۲۱ دی ۱۴۰۱
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ34
برگ توپ و پرهیجان امشب😍😍
اگه دلت خواست یه سر به من بزن
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
دوست دارم بدونم این برگ چه کار بادلت کرد🤭
#م_خلیلی
۲۱ دی ۱۴۰۱
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
تخفیف به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلامالله علیها
عیدتون پیشاپیش مبارک
عیدی ما خدمت شما🌹🌹🌹
به جای ۴۰۰۰۰ تومان، ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
۲۱ دی ۱۴۰۱
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 تخفیف به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلامالله علیها عیدتون پیشاپیش مبا
جانمونید
کی بود تخفیف میخواست 🧐
۲۱ دی ۱۴۰۱
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری💓
#میلاد_حضرت_مادر✨
#روز_مادر💞
مادر که شدین
به خودتون قول بدین با بچتون رفیق باشین؛ که شما رو محرم و مرهم درداش بدونه؛ نه با دروغ و پنهانکاری؛ ازتون بترسه...💕
۲۲ دی ۱۴۰۱