💠💠💠🌴💠
🐪ماجرای جالب پناهنده شدن یک شتر به حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام).
در منطقهی محمدآباد مشهد، کشتارگاهی بود که محل ذبح حیوانات و تأمین گوشت قصابخانههای مشهد بود. روزی، صاحب کشتارگاه، شتری را خریداری و برای ذبح به کشتارگاه میبرد.
ناگهان قبل از ذبح، حیوان افسار خود را کشیده و به سمت حرم مطهر فرار میکند. همه تلاشها برای نگه داشتن آن بینتیجه میماند. من آن روز حرم مشرف بودم، ناگهان دیدم از درب شرقی صحن انقلاب (عتیق)، شتری وارد صحن شد و مستقیم به سمت درب غربی رفت، اما قبل از رسیدن به درب غربی برگشت نگاهی به گنبد و بارگاه انداخت و آرام آرام پشت پنجره فولاد رفت و آنجا زانو زد.😔
کمکم زائران جمع شدند، خدّام و مسئولین حرم هم رسیدند، صاحب شتر نیز خودش را رساند.
صحنهی جالبی بود، از چشمان حیوان مرتب اشک جاری بود، فرد غریبه ای جلو آمد و خواست بهای شتر را به صاحب آن بپردازد.
صاحب شتر گفت: من این حیوان را به مولایمان حضرت رضا (علیهالسلام) میبخشم و امیدوارم حضرت هم مرا به نوکری خود بپذیرند.
حیوان را به مزرعه آستان قدس بردند و تا پایان عمر در آنجا آزادانه مشغول چرا و گشت و گذار بود.
راوی: آقای سید محمد حسینی (خادم حضرت رضا علیهالسلام)
📚کتاب ذره و آفتاب
معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠امام رضا علیهالسلام میفرمایند:
⚜هرگاه برای شما پیشامد سختی روی داد، به واسطه ما از خداوند کمک و یاری بجویید.
📚بحار الأنوار. جلد ۹۱. صفحه۲۲
#میلادامامرضاعلیهالسلام
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠✨
⚜آب حیات، افسانه نیست؛
آب حیات، افسانه نیست!
📿همین زیارت امام رضا (علیهالسلام) آب حیات است!
نگو آبی که انسان را برای همیشه زنده کند، افسانه است.
نه! نه! اگر از این زیارت نصیب تو شد و یک زیارت از تو قبول شد، آب حیات خوردهای و دیگر نمیمیری!
🌴امام رضا (علیه السلام) محبوب خداست.
کاسبی کرده است! یعنی هرچه خدا به او داده است را در راه رضای خدا خرج کرده است. الآن شده است محبوب خدا.
🌊رودخانهی رحمت الهی شده است. مردم میآیند از این رودخانه که آب حیات است، به اندازهی ظرف خود، آب رحمت بر میدارند.
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ14
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ148
کپیحرام🚫
بشری از صبح که بیدار شد، پیامهای دیشب امیر ذهنش را مشغول کرد.
ترسیدی من حرفی به خونوادم بزنم!
مگه تو از کسی هم میترسی؟
هه...
بهم میگی ماه امیر!
خندهی تلخ صداداری کرد.
فکر میکنی من حرفاتو یادم رفته؟
من دیگه قید این زندگیو زده بودم.
امیدی هم نداشتم که به نرفتن به انگلیس رضایت بدی.
چون دوست داشتم میخواستم این چند وقت باهات به خوشی سر کنم.
تو همین مدت کوتاه هم نخواستی بذاری من خوش باشم.
با سوزش گونهاش متوجه شد دارد گریه میکند.
دست روی گونههایش گذاشت. اشکهایش را پاک کرد. خودش را به جلوی آینه رساند.
زیر چشمهایش گود افتاده بود.
رد اشک، تنها مونس این روزهایش، روی صورتش جا خوش کرده بود.
دست به گونهاش کشید. چال گونهاش دیگر به چشم نمیآمد. انگشت رویش گذاشت.
چقدر امیر تو رو ددست داشت!
آهی کشید. از اتاق بیرون رفت و وضو گرفت به سر جایش برگشت. نشست جلوی آیینه اتاق.
آب سرد التهاب صورتش را کم کرده بود.
با حولهی لطیفی نم صورتش را گرفت. به صورتش لوسیون زد.
بیحوصله توی تختش رفت. این روزها تنها چیزی که حالش را عوض میکرد قرآن خواندن بود.
قرآن را باز کرد و زمزمهوار خواند.
جای امیر خالیه.
بشینه کنارم و با هم بخونیم. یا من بخونم و اون گوش کنه.
قرآن را بوسید.
همهی اون کارهات الکی بودن.
حتی شاید نماز خوندنات!
از این فکر آخر، استغفرالله گفت.
دست از سرم بردار. دوباره با محبت کردنات گولم نزن.
بذار به درد خودم بمیرم.
تو هم برو راحت به زندگیت برس.
کسی به در زد.
_بشری! بیداری؟
_بیاین تو مامان.
_نازنین اومده با مامانش.
_خب کمکم کنید بیام پایین.
_نه. با این حالت! میگم بهشون اونا بیان بالا.
لبخندی به مادرش که از صبح چند بار پلهها را بالا و پایین کرده بود زد.
_خیلی به زحمت افتادین.
زهراسادات همانطور که بیرون میرفت گفت:
_جبران زحمتای من تو فقط خوب شو.
بشری الآن بیشتر قدر پدر و مادرش رل میدونست. زن و مردی که بدون غل و غش دوستش داشتند.
طولی نکشید که نازنین آمد داخل.
_ســـلام. دوست چپر چلاق خودم.
بشری را بغل کرد. سفت بوسید.
_دلم برات تنگ شده بود.
دوباره سر و صورت یشری را بوسید. کنارش نشست. مثل میرغضب نگاهش کرد.
_چرا جوابمو نمیدادی؟ اون همه زنگ زدم! پیام دادم.
_حالم خوب نبود. شما ببخش.
لحن بشری مثل همیشه نبود. نازنین تعجب کرد. گفت: جات خالی بود تو کلاس!
بعد پرسید: امیر چرا نمیاد؟ حالا جدای از این چند روز، از اول سال ندیدمش!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
بہار از پشت چشمان تو ظاهر مےشود روزے...
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#سکنجبین 🍹
هر پرٻشاننظرے لاٻق دٻدار ٺو نٻسٺ
خوب ڪردے ڪہ رخ از آٻنہ پنہان ڪردے
🖊صـائـب ٺـبـرٻـزے
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜
لینک #برگ5
https://eitaa.com/In_heaventime/25
لینک #برگ10
https://eitaa.com/In_heaventime/79
لینک #برگ15
https://eitaa.com/In_heaventime/266
لینک #برگ20
https://eitaa.com/In_heaventime/3585
لینک #برگ21
https://eitaa.com/In_heaventime/3590
لینک #برگ22
https://eitaa.com/In_heaventime/3592
لینک #برگ23
https://eitaa.com/In_heaventime/3595
لینک #برگ24
https://eitaa.com/In_heaventime/3599
لینک #برگ25
https://eitaa.com/In_heaventime/3602
لینک #برگ26
https://eitaa.com/In_heaventime/3606
لینک #برگ27
https://eitaa.com/In_heaventime/3608
لینک #برگ28
https://eitaa.com/In_heaventime/3612
لینک #برگ29
https://eitaa.com/In_heaventime/3614
لینک #برگ30
https://eitaa.com/In_heaventime/3618
لینک #برگ31
https://eitaa.com/In_heaventime/3647
💠شب جمعهاست هوایت نکنم میمیرم
💠یادی از کربوبلایت نکنم میمیرم
حسیــــــن♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ14
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ149
کپیحرام🚫
سر زبان بشری آمد که بگوید چی کار به امیر داری تو؟
یا بگوید ول کن اومدی منو ببینی یا...
به خودش گفت نازنین چه گناهی داره مگه؟ بیخبر از همه جا داره احوال میگیره فقط.
_دیگه نمیخواد ادامه بده. تابستونی انصراف داد.
ابروهای نازنین بالا پرید.
_چرا چیزی تا فارعالتحصیلی نمونده. تو چرا گذاشتی انصراف بده؟
_مانعش شدم. وقتی میگه میخوام بچسبم به کارم و هدفم کاره، من چی بگم دیگه؟
_چه میدونم. از طرفیم راست گفتهها.
نازنین لبخند شیرینی زد. شاید هم از وقتی محجبه شده بود لبخندهایش به چشم بشری شیرین میآمد.
_موفق باشه.
بشری نفس سنگینی کشید.
_ممنون.
نازنین به طرف بشری خم شد.
_چت شده بشری؟ خیلی بیحوصلهای!
نمیتوانست بگوید نه حال حرف زدن دارم نه حوصلهی حرفهای تو را.
_طوریم نیست.
_فکر کنم بد موقع مزاحمت شدم. ببخش.
بشری با ناراحتی گفت: این چه حرفیه!
خودش اما خوب میدانست حق با نازنین است.
سعی کرد علیرغم حال و روزش، به سرحال بودن وانمود کند.
_چند روزه یه جا خوابیدم. اگه حرفی میزنم به خاطر اینه که خسته شدم. به دل نگیر.
نازنین خودش را پیش کشید.
_نه قربونت برم. درکت میکنم. مامان بیاد ببیندت، دیگه زحمتو کم میکنیم. این چند وقت همچین با مامانت مچ شده انگار چند ساله همو میشناسن.
در باز شد. زهراسادات و فریدهخانم با هم داخل آمدند. نازنین خندید.
_چه حلالزاده هم هستن!
فریدهخانم پرسید: غیبت میکردین؟
نازنین نه کشداری گفت.
_داشتم میگفتم رفیق گرمابه و گلستون شدین.
فریدهخانم به طرف بشری رفت.
-بمیرم الهی.
با دیدن چهرهی زار بشری خیلی دلش سوخت.
_خوب میشی زودتر ایشالا. خدا رو شکر که به خیر گذشته.
نازنین تعجب کرد.
مگه مامانش نگفت دو تا از مهرههاش آسیب دیده؟ پس چی میگه مامان؟! چی به خیر گذشته؟
فزیدهخانم هنوز داشت میگفت.
_استراحت کن. خوب میشی برمیگردی سر خونه زندگی و دانشگاهت.
بشری احساس میکرد به هیچ کدام از این دلداریها نیاز ندارد. اما برای حفظ احترام حرفی نمیزد. این حرفها برای او امیر نمیشد. زندگی عاشقانه نمیشد.
نازنین و مادرش که رفتند، زهرا سادات هم برای انجام کارهایش همان پایین ماند.
بشری از یک جا نشستن خسته شده بود. با احتیاط خودش را به تراس رساند. چشمهایش را بست. چند نفس عمیق کشید تا بتواند درد را تحمل کند.
هوا حسابی پاییزی شده بود. رنگ و روی زرد درختها را که دید، به یاد خودش افتاد. امروز صبح چهرهاش دقیقاً مثل پاییز بود.
همان قدر سرد. همان قدر زرد.
دست به نرده گرفت. چند تا از گلدانها آب لازم شده بودند. از توان بشری خارج بود که بتواند آب گلدانها بدهد.
خدایا شکرت.!
برای کارای به این کوچیکی هم عاجزم!
اشک در چشمهای بشری حلقه زد. دوست نداشت احساس ضعف کند اما واقعا کم آورده بود.
فکر کرد نه امیر رو دارم.
نه تنی برام مونده.
روح و تنمو با هم ازم گرفتی امیر.
نگاهی به تراس روبهرویی کرد. خانهی پدری امیر و اتاق سابق امیر!
دیگر طاقت نداشت. پشیمان شده از همین چند قدمی که امده بود، به اتاق برگشت.
از قاب در تراس که داخل میآمد، نگاهش به تصویر خودش در آینه افتاد. خاطرهای مثل برق از ذهنش گذشت.
یه وقت همینجا ایستادم.
قد خودمو نسبت به امیر حدس زدم.
امیر تا سر در بود و من تا شونهی امیر...
خدایا! چرا هر چیو میبینم یه ردی از امیر برام داره!
در تراس را بست. به طرف تختش رفت. غافل از این که امیر از پشت پنجرهی اتاق سابقش او را دیده و دارد برای دیدنش میآید.
📿لطفاً برای عزیزان آسمانی نویسنده فاتحه یا صلوات قرائت کنید🌷
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯