eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
👆🏻👆🏻ادامه حالش منقلب بود. مثل این‌که دقیقا همان روز است و بشری را تازه دیده است. -وقتی کم کم از حال رفتی، پلکات بسته شد و به زمین افتادی انگار من رو از آسمون هفتم به زمین زدند. اون روز توی عمرم اولین باری بود که من خدا رو از ته دل صدا زدم.» «نشستم کف خیابون و از ترس از دست دادنت داد زدم. تمام دردی که این مدت تحمل کرده بودم رو فریاد زدم. کمتر از آنی دورمون پر شد از آدم و مسئولین دانشگاهت که خیلی ترسیده بودند. از ترس این‌که دوباره شلیکی نشه یا حمله‌ای صورت نگیره جمعیت رو پراکنده کردند. آمبولانس خیلی زود رسید که تو رو ببره و من با حال غربتی عجیب اونجا موندم. کسی اجازه نمی‌داد که من همراه تو بیام. وجود من برای همه‌ی اکیپ دانشگاهیتون عجیب بود و مشکوک و همین شد که بلافاصله بعد از رفتن تو من رو دستگیر کردند. اصلاً ناراحت نبودم. دیگه هیچی برام مهم نبود. تیری که در کمال خودخواهی برای نجات خودم که احتمالش هم ضعیف بود شلیک کرده بودم به تو اصابت کرده بود. حالا به سرت نخورد، به قلبت هم نخورد ولی اگه به نخاعت خورده بود یا اگه از شدت خونریزی داخلی از دست می‌رفتی من چه خاکی تو سرم می‌ریختم.» حتی اونقدر ناراحت بودم که نمی‌تونستم از دست نیروهای خودمون که به موقع برای دستگیری من یا مطلع کردن شما و جلوگیری از این اتفاق عمل نکرده بودند عصبانی باشم. «من رو ببخش. به خاطر همه‌ی بدیهایی که خواسته و ناخواسته بهت کردم.  اگه تو نبخشی من به محضر خدا بخشیدنی نیستم.»    
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری خسته شده بود. چادرش را جمع کرد و لبه‌ی سنگ پنجره نشست. امیر با صدای خش خش ضعیفی که شنید نگاهش کرد و دید که بشری یک‌‌طرفی لبه داخلی پنجره نشسته. -خسته‌ات کردم چه لحن آرامی داشت! آرام و موقر. و بشری با خودش گفت چرا من ازت فرار می‌کردم؟ چرا تا می‌دیدمت دست‌هام به لرزش می‌افتاد؟ -حرف‌های من شاید ارزشی نداشته باشن ولی گفتنش آرومم می‌کنه. هر چند شاید تو رو خسته و مشوش کنه -نه! دوست دارم بشنوم. فقط ولی حرفش را نزد. شاید حس کرد زیادی دارد با امیر خودمانی می‌شود و نمی‌خواست بیش‌تر از این پیش برود و با او راحت حرف بزند. -فقط چی؟ بگو بشری -هیچی -می‌شه خواهش کنم بگی؟ لحن امیر این بار خواهشانه بود و بشری هنوز ان‌قدر سنگدل نشده بود که با این امیر آرام و خسته، راه نیاید. سرش را پایین آورد و به دستانش نگاه کرد. به انگشت‌‌هایی که از عرق خیس شده و خودش هیچ متوجه نشده بود. یعنی دچار التهاب شدم؟ یه التهاب درونی باعث شده دستام عرق کنه! جواب ندادنش باعث شد امیر دوباره بپرسد: -نمیگی؟ نگاهش را از دستانش گرفت و زود گفت: -چرا من ازت می‌ترسیدم؟ و این سوال کردن یکباره‌اش باعث شد امیر بی‌اراده زیر خنده بزند. طوری که شانه‌هایش می‌لرزید. خنده‌ای بم و کمی زمخت. ‌از خنده‌ی امیر لبخند و خجالت همزمان در صورتش هویدا شد. و این حالت از چشم امیر دور نماند. چشم‌هایش را بست وقتی با دیدن چال گونه‌ی زن رو به رویش ته دلش قنج رفت و وجودش شیرین شد. لااله الاالله گفت و تکیه‌اش را از پنجره گرفت. انگشت‌هایش را محکم بین موهایش برد و تقریبا موهایش را کشید. -یه لحظه ببخش و درحالی که چند قدم دور شده بود گفت: -الآن برمی‌گردم از جلوی چشم‌های بشری کنار رفت و بشری دست به صورتش گذاشت. خاک بر سرم. دیگه چرا لبخند زدم؟! لب گزید و پلک‌هایش را به هم فشرد. این بار در تنهایی خجالت کشید، از خدا؛ خدا من رو ببخشه. امیر برگشت. صورت خیسش زیر نور ماه برق می‌زد. آستین‌هایش را پایین زد و بشری فهمید که وضو گرفته است. حتما از سر حوض. وضو یک وقت‌هایی آب سردی می‌شود روی آتشی که شیطان بین زن و مرد نامحرمی روشن می‌کند. آتش گناهی که هنوز روشن نشده، امیر خاموشش کرد. این بار تکیه‌اش را به شیشه‌ی پنجره داد و به واقع پشت به بشری ایستاد. -و اما جواب سوالت. از من می‌ترسیدی چون حق داشتی. مثل همون سالی که نمی‌تونستی من رو بپذیری. همون موقع که کمی مکث کرد. حرف در دهانش می‌چرخید اما به لبش جاری نمی‌شد. با یک جان کندن توانست بگوید: -همان موقع که هلت داده بودم و دیگه بعدش تو نمی‌تونستی من رو بپذیری. یه چیزی هست بشری که تو خودت نمی‌دونی. تو یه دختر مقاوم بودی. یه زن تمام عیار. زنی که نسبت به سنت خیلی جلو بودی. رفتارهات خیلی پخته بود ولی یه نقص کوچولو داری. البته من اسمش رو نقص نمیذارم. چون بهت حق میدم. همون خانم مشاورت هم بهت حق می‌داد. تو یه روحیه‌ای داری که وقتی لطمه بخوره خیلی دیر سر جای اولت برمی‌گردی. زمان میبره و این هم دست خودت نیست. اون کاری که من با تو کردم باعث شد تو افسرده بشی و دیگه نتونستی من رو بپذیری. حق هم با تو بود. چون این رفتارت غیرارادی بود و خودت رو هم اذیت می‌کرد. مگه نه؟ -سوال من چیز دیگه‌ای بود. کاری به روزهای گذشته ندارم -حالا جواب من رو بده. خودت هم اذیت می‌شدی؟ -آره -یه کشمکش درونی داشتی که از پس زدن من ناراحت میشدی؟ -دقیقا -دست خودت نبود خانم گل امیر خیلی راحت "خانم گل" را به زبان آورد ولی دل بشری به آتش کشیده شد. حتی صورتش گر گرفت و اشک‌ در چشمانش حلقه زد. امیر اما بی‌خبر از حال بشری خیلی آرام به حرف‌هایش ادامه داد. -اون پس زدن و پشیمون شدن دست خودت نبود. مثل همین ترسی که این روزها از من پیدا کرده بودی. وقتی ترسِ توی حدقه‌ی چشمات رو می‌دیدم، غبار حسرت دلم رو می‌گرفت و بیش‌تر از قبل از خودم متنفر می‌شدم. از خودی که باعث و بانی این حال تو بودم صدایش خش‌دار شد. معلوم بود بغض کرده. بشری متعجب شد. مگه امیر هم بغض می‌کنه! ساکت به صدای ناراحت امیر گوش می‌کرد. -باز هم رفتم سراغ دکترت. تو رو یادش نبود. ازش خواستم پرنده‌ی پزشکیت رو بیرون آورد. باز هم همه‌ی حالاتت رو براش گفتم. دکترت گفت که به اختلال اضطراب دچار شدی. وقتی من رو می‌دیدی به حدی پریشون میشدی که انگار دوباره می‌خوام هلت بدم یا بهت شلیک کنم. یا فکر می‌کردی همه‌ی اون رفتارهای بدی که وقتی تو خونه‌ام بودی و از من دیده بودی قراره دوباره تکرار بشه. در واقع دیدن من یا شنیدنِ از من برات یادآور خاطرات خوبی نبود و همین حالت رو آشفته می‌کرد ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🔸️نام اثر: 🔸️باصدای: 🔸️تنظیم: 🔸️ویولن: 🔸️ گیتار: 🔸️میکس: 🔸️مجری طرح: 🔸️تهیه کننده: 🔸️به اهتمام بنیاد شهید خراسان رضوی 🌐 @pooyabayati
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀هیچ لاله‌ای چون شهید تو زیبا نیست:))
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌بالاخره کدومه؟ محدودیت یا مصونیت؟ یک دقیقه و نیم منطق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریاد دختر شهید بر سر مسئولان ➖مسئولان با تَرکِ فعل خود صدای دختر شهید سید محمدتقی حسینی طباطبایی از شهدای فاجعه ۷تیر را هم درآوردند. ➖یه عده ای هم نشستند حسین زمانه به مسلخ برود بعد جزء توابین شوند. ➖نماز جمعه ی به یادماندنی تهران ۱۴۰۱/۱۲/۱۹ 📣https://eitaa.com/jahad_14
‌اے‌ داࢪ و ندارم اے صبࢪ و قرارم ــمن چشم انتظاࢪم آقـا‌جونم دوستت‌دارم:)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲اسفند روز شهدا را باصلواتی یادکنیم کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم شادی روح شهدا صلوات ...
-.• سلام بر آنان که به جای زمان به صاحبِ زمان دل بستند . . ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ اینان سربازان هستند.