#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌿🌿
خیال خـوب تو لبخند میشود به لبم
وگرنه این من دیوانه غصهها دارد
✍🏻معصومه صابر
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیّکالفَرَج♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت اول )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
تخفیف میلاد امام حسن علیهالسلام
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
•حاجآقاپناهیانمےگفت:
توۍدلتبگوحسین(ع)نگاهممیڪنہ ..
عباس(ع)نگاهممیڪنہ ..
حتےاگرماینطورنباشہ،
خدابہحسینمیگـه:
حسینم.. 🖐
نگااینبندمو ..
خیلےدلشخوشہ ..
ناامیدشنڪن!✨
یہنگاهیمبهشبڪن ..
اینخیلیمطمئنحرفمیزنهها :')
#امـام_حسینیـم
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
-
پیامبراکـرمﷺ:
سیاه بخت کسی است که
از آمرزش خدا در این ماه بزرگ
محروم بماند و نتواند خود را
عوض کند و گناه و معصیت را
کنار بگذارد ...‼️
•📚بحارالانوار|ج۹۶•
#ماه_رمضان 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد حسن(ع)
🎊خسرو دین است امشب
🌸شادی و سرور
🎉مؤمنین است امشب
🌸از یمن قدوم
🎊مجتبی(ع) طاعت ما
🌸مقبول خداوند مبین است امشب
🎉خجسته میلاد
امام حسن مجتبی (ع) مبارک💐
سلام عیدتون مبارک🌷
برگ خوشگل دیشب رو خوندید هیچ نگفتید☹️
برگ امشبو بخونید و حرف نزنید من میدونم و شما☺️🤨
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
رواق دخترونهی بهشت💠
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ393
کپیحرام🚫
خط امیر را شناخت. عطرش را هم. و امیر چه بیملاحظه بود که برای به تاراج بردن آرامش بشری از هیچ چیز دریغ نمیکرد.
بشری کاغذ را جلوی بینیاش گرفت و بویید. خط به خط شعر را رج به رج در دلش بافت و گره زد. دستش لرزید و همین شد که طهورا دستش را خواند.
-از طرف امیره!
لحنش مهربان بود و همین بشری را آرام میکرد. یادداشت را داخل جعبه گذاشت. طهورا گردنبند را به طرفش گرفت.
-مبارکه. خیلی قشنگه!
بشری نمیدانست گردنبند را بگیرد یا نه که طهورا آن را کف دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. با خنده گفت:
-دلش بچه میخواد بچهام.
بشری سریع به خواهرش نگاه کرد. مثل آدمی که به اسم بچه آلرژی دارد. طهورا بیشتر خندید.
-چیه خب!؟ گردنبند انار واسه زنهای حاملهاس. البته این رو باید تو هفت ماهگی ما برات میخریدیم که حالا امیر زحمتش رو کشیده. دستش درد نکنه.
خودش را عقب کشید و به دراور لباسهایش تکیه داد. مشتش را باز کرد. انار زیبایی کف دستش میدرخشید. کی وقت کرده در نبود من این رو تو چمدونم بذاره؟!
طهورا بلند شد و به طرف در تراس رفت.
-خفه شدیم. خب این در رو باز بذار لااقل.
بشری هنوز به انار توی دستش خیره بود که با صدای بلند طهورا تقریبا از جایش پرید.
-بشری! این که امیره! همین الان از تراس رو به رویی رفت تو اتاقش.
-چی میگی؟
طهورا دست به کمر گرفت و نگاهش را باریک کرد.
-پس منظورت از پسر همسایه امیر بوده؟! چرا نگفته بودی خونه رو به رویی برای حاج سعادته؟
بشری گردنبند را داخل جعبهاش انداخت و درش را بست. طهورا نزدیکتر شد و گفت:
-ها بشری؟ چرا چیزی نگفته بودی؟
بشری که انگار موضوع بیاهمیتی را میشنید خونسرد گفت:
-چیز مهمی نبوده.
-مهم نه، ولی جالبه.
به گمون خودم این یه راز بود، بین من و امیر. حواسم نبود و همین چند دقیقه پیش بند رو آب دادم، منتها تو اون موقع نگرفتی.
جعبه را روی میز گذاشت. قصد بیرون رفتن از اتاق را کرد و گفت:
-مهدی ساعت چند میاد؟
-شیش که دیگه هوا خنکه.
-من مزاحم نباشم؟
-نه خودم دوست دارم بیای.
نزدیک ساعت شش عصر، با آمدن مهدی برای خرید همراهشان رفت. چند مغازه را دیدند و بشری بعد از سالها به یاد روزی افتاد که با امیر برای خرید حلقه آمده بودند.
همین مغازهی رو به رویی بود. یادش به خیر. خودش متوجهی لبخند محوی که روی لبش نشست نبود. با ضرب آرنج طهورا به خودش آمد.
-ببین اون خانومه هم اومده گردنبند حاملگیش رو بخره!
خانم بارداری همراه زنی که به نظر میرسید مادرش باشد پشت ویترین به تماشای گردنبندها ایستاده بودند. حق با طهورا بود. آن خانم هم ظاهراً انار را پسندیده بود.
فروشنده آویز انار، انگور، لوله و انیکاد را هم مقابل دو زن گذاشت. بشری کنار گوش طهورا لب زد:
-من فقط لولهاش رو دیده بودم.
-لوله که قدیمترها بود. چند ساله دیگه انگور و انار و انیکادش هم اومده.
سرگرم دیدن حلقهها شدند. بعد از خرید حلقه مهدی به سرویسها اشاره کرد. طهورا با وسواس به سرویسها نگاه کرد و در آخر سرویس طیبهی پر از نگینی را انتخاب کردند.
بشری واقعا حوصلهی خرید نداشت. خیلی هم معذب بود و هرچند طهورا سعی میکرد هوایش را داشته باشد اما احساس مزاحم بودن بهش دست داده بود.
پشت دستم رو داغ میکنم که دیگه دنبال زن و شوهری راه نیفتم بیام خرید.
-چی میگی غر غرو؟
بشری نگاهی به طهورا که صورتش پر از شادی بود کرد و دلش نیامد ذوقش را کور کند.
-با خودمم.
خیالش راحت بود که خریدشان تمام شده و راهی خانه میشوند اما وقتی مهدی ماشین را نگه داشت، نگاه بشری به تابلوی بزرگ شانار افتاد و آه از نهادش بلند شد.
نمیشه هم که نیام. زشته! به این دو تا هم زهر میشه. با حفظ ظاهر پیاده شد و به اجبار بیست دقیقهی دیگر را هم تحمل کرد و لیوان بزرگ آب انار را به ناچار خورد. وقتی دوباره داخل ماشین قرار گرفت. دست روی شقیقهاش گذاشت و پلکهایش را به هم فشرد و تا وقتی ماشین در کوچهی خودشان نگه داشت پلکهایش را باز نکرد.
زودتر از آن دو نفر پیاده شد و زنگ در را زد. صدای پچپچ گونهی طاها از پشت اف اف داخل کوچه پیچید.
-سنگین بیا تو. مهمون داریم.
طاها در را باز کرد اما بشری کنجکاو شده بود بداند میهمانشان کیست اما طاها گوشی را گذاشته بود. دوباره دکمهی زنگ را فشرد و دید که زنگ نمیزند. از بین دندانهایش گفت: جلب! بیام تو حسابت رو میدم.
با حضور طهورا و مهدی پشت سرش، در را هل داد و وارد شدند. مقابل ساختمان با جفت کفشهای زیادی رو به رو شدند. به احترام کنار ایستاد که مهدی وارد بشود اما مهدی سر به زیر آنقدر محترمانه تعارف کرد که بشری ناچار شد برود داخل آن هم وقتی که مهدی با حجب و حیا گفت:
-الهاشمیون اولی.