eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد حسن(ع) 🎊خسرو دین است امشب 🌸شادی و سرور 🎉مؤمنین است امشب 🌸از یمن قدوم 🎊مجتبی(ع) طاعت ما 🌸مقبول خداوند مبین است امشب 🎉خجسته میلاد امام حسن مجتبی (ع) مبارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عیدتون مبارک🌷 برگ خوشگل دیشب رو خوندید هیچ نگفتید☹️ برگ امشب‌و بخونید و حرف نزنید من می‌دونم‌ و شما☺️🤨 https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 رواق دخترونه‌ی بهشت💠
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 خط امیر را شناخت. عطرش را هم. و امیر چه بی‌ملاحظه‌‌ بود که برای به تاراج بردن آرامش بشری از هیچ چیز دریغ نمی‌کرد. بشری کاغذ را جلوی بینی‌اش گرفت و بویید. خط به خط شعر را رج به رج در دلش بافت و گره زد. دستش لرزید و همین شد که طهورا دستش را خواند. -از طرف امیره! لحنش مهربان بود و همین بشری را آرام می‌کرد. یادداشت را داخل جعبه گذاشت. طهورا گردنبند را به طرفش گرفت. -مبارکه. خیلی قشنگه! بشری نمی‌دانست گردنبند را بگیرد یا نه که طهورا آن را کف دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. با خنده گفت: -دلش بچه می‌خواد بچه‌ام. بشری سریع به خواهرش نگاه کرد. مثل آدمی که به اسم بچه آلرژی دارد. طهورا بیشتر خندید. -چیه خب!؟ گردنبند انار واسه زن‌های حامله‌اس. البته این رو باید تو هفت ماهگی ما برات می‌خریدیم که حالا امیر زحمتش رو کشیده. دستش درد نکنه. خودش را عقب کشید و به دراور لباس‌هایش تکیه داد. مشتش را باز کرد. انار زیبایی کف دستش می‌درخشید. کی وقت کرده در نبود من این رو تو چمدونم بذاره؟! طهورا بلند شد و به طرف در تراس رفت. -خفه شدیم. خب این در رو باز بذار لااقل. بشری هنوز به انار توی دستش خیره بود که با صدای بلند طهورا تقریبا از جایش پرید. -بشری! این که امیره! همین الان از تراس رو به رویی رفت تو اتاقش. -چی می‌گی؟ طهورا دست به کمر گرفت و نگاهش را باریک کرد. -پس منظورت از پسر همسایه امیر بوده؟! چرا نگفته بودی خونه رو به رویی برای حاج سعادته؟ بشری گردنبند را داخل جعبه‌اش انداخت و درش را بست. طهورا نزدیک‌تر شد و گفت: -ها بشری؟ چرا چیزی نگفته بودی؟ بشری که انگار موضوع بی‌اهمیتی را می‌شنید خونسرد گفت: -چیز مهمی نبوده. -مهم نه، ولی جالبه. به گمون خودم این یه راز بود، بین من و امیر. حواسم نبود و همین چند دقیقه پیش بند رو آب دادم، منتها تو اون موقع نگرفتی. جعبه را روی میز گذاشت. قصد بیرون رفتن از اتاق را کرد و گفت: -مهدی ساعت چند میاد؟ -شیش که دیگه هوا خنکه. -من مزاحم نباشم؟ -نه خودم دوست دارم بیای. نزدیک ساعت شش عصر، با آمدن مهدی برای خرید همراهشان رفت. چند مغازه را دیدند و بشری بعد از سال‌ها به یاد روزی افتاد که با امیر برای خرید حلقه آمده بودند. همین مغازه‌ی رو به رویی بود. یادش به خیر. خودش متوجه‌ی لبخند محوی که روی لبش نشست نبود. با ضرب آرنج طهورا به خودش آمد. -ببین اون خانومه هم اومده گردنبند حاملگیش رو بخره! خانم بارداری همراه زنی که به نظر می‌رسید مادرش باشد پشت ویترین به تماشای گردنبندها ایستاده بودند. حق با طهورا بود. آن خانم هم ظاهراً انار را پسندیده بود. فروشنده آویز انار، انگور، لوله و ان‌یکاد را هم مقابل دو زن‌ گذاشت. بشری کنار گوش طهورا لب زد: -من فقط لوله‌اش رو دیده بودم. -لوله که قدیم‌ترها بود. چند ساله دیگه انگور و انار و ان‌یکادش هم اومده. سرگرم دیدن حلقه‌ها شدند. بعد از خرید حلقه مهدی به سرویس‌ها اشاره کرد. طهورا با وسواس به سرویس‌ها نگاه کرد و در آخر سرویس طیبه‌ی پر از نگینی را انتخاب کردند. بشری واقعا حوصله‌ی خرید نداشت. خیلی هم معذب بود و هرچند طهورا سعی می‌کرد هوایش را داشته باشد اما احساس مزاحم بودن بهش دست داده بود. پشت دستم رو داغ می‌کنم که دیگه دنبال زن و شوهری راه نیفتم بیام خرید. -چی میگی غر غرو؟ بشری نگاهی به طهورا که صورتش پر از شادی بود کرد و دلش نیامد ذوقش را کور کند. -با خودمم. خیالش راحت بود که خریدشان تمام شده و راهی خانه می‌شوند اما وقتی مهدی ماشین را نگه داشت، نگاه بشری به تابلوی بزرگ شانار افتاد و آه از نهادش بلند شد. نمی‌شه هم که نیام. زشته! به این دو تا هم زهر می‌شه. با حفظ ظاهر پیاده شد و به اجبار بیست دقیقه‌ی دیگر را هم تحمل کرد و لیوان بزرگ آب انار را به ناچار خورد. وقتی دوباره داخل ماشین قرار گرفت. دست روی شقیقه‌اش گذاشت و پلک‌هایش را به هم فشرد و تا وقتی ماشین در کوچه‌ی خودشان نگه داشت پلک‌هایش را باز نکرد. زودتر از آن دو نفر پیاده شد و زنگ در را زد. صدای پچ‌پچ گونه‌ی طاها از پشت اف اف داخل کوچه پیچید. -سنگین بیا تو. مهمون داریم. طاها در را باز کرد اما بشری کنجکاو شده بود بداند میهمانشان کیست اما طاها گوشی را گذاشته بود. دوباره دکمه‌ی زنگ را فشرد و دید که زنگ نمی‌زند. از بین دندان‌هایش گفت: جلب! بیام تو حسابت رو میدم. با حضور طهورا و مهدی پشت سرش، در را هل داد و وارد شدند. مقابل ساختمان با جفت کفش‌های زیادی رو به رو شدند. به احترام کنار ایستاد که مهدی وارد بشود اما مهدی سر به زیر آن‌قدر محترمانه تعارف کرد که بشری ناچار شد برود داخل آن هم وقتی که مهدی با حجب و حیا گفت: -الهاشمیون اولی.
••☔🌸''↯ ○•○چادࢪٺ‌سٺون‌زیبایےهاست🖐🏻-! ○•○نباشد،فروخواهےࢪیخت! ○•○حجابٺ؛بال‌هاۍٺوست ○•○نباشد،حسرٺ‌پروازبردلت‌خواهدماند ○•○حیاووقاࢪومٺانت؛ ○•○گنج‌هاےطُ‌هسٺند ○•○قدربدان‌وࢪهایش‌مڪن!…🙂🔗" 🦋
💡 از عالمی پرسیدند: بالاترین وزنه چند کیلو است ⚖ ڪه یه نفر بزنه و بهش بگن پهلوان؟!🤨 گفت: بالاترین 🔍 وزنه یه پتوی 1 کیلویی است ڪه هنگام نمازصبح بتواند از روۍ خود بلند ڪند،👀 هر کی این وزنه رو بلند کنه پهلوان است.😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+هرکسی‌دیوانۀ‌عشقـت‌نشـد؛عاقل‌نشـد... -غیرنوکرهایـت‌آقا؛کُلُّهُـم‌‌لا‌یَعقِلـون...!💔🌿
°•|ݕِسْم ࢪݕ مادࢪ ݐـہݪۅۍ شَڪَسٺہ. . .🌻|•° اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ🌚🌘 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ🖐🏿 اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی⛓️ السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ🕊 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌻 یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ 🌙 مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین🌿 🔗جـهت سـلامتی و ظهـور امـام زمان؏ صݪــۅااااٺـ التمـاسِ‌دعاۍ شـہادٺــ🤚
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی #برگ393
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 طاها گفته بود مهمان داریم ولی بشری اصلا فکر نمی‌کرد که خانواده‌ی سعادت مهمانشان باشند. چند دقیقه احوال‌پرسی‌ها طول کشید. امیر کنار طاها نشسته بود. جلوی پایش بلند شد و بشری ناغافل یادش به گردنبند افتاد. کاش می‌توانست همان لحظه دلیل آن کارش را بپرسد. این‌که بین آن همه آویز و پلاک، چرا انار را انتخاب کرده است؟ علی هم آمده بود. لبش به خنده کش آمد و گفت: -برای خودت مردی شدی! علی دیگر آن پسربچه‌ی هفت ساله نبود که هر بار بشری را می‌دید با ذوق به طرفش بدود. قد کشیده و بزرگ شده بود. حتی شاید بشری ر درست یادش نمی‌آمد. به لطف فاطمه و طاها کاری برای پذیرایی نمانده بود. کنار نسرین خانم و رو به روی مریم نشست. دختربچه‌ای را کنار مریم دید. یادش آمد وقتی راهی آلمان شد مریم باردار بود. این دختر باید سه ساله باشد. نسرین خانم برای بار دوم احوالش را پرسید و بشری مثل همان چند سال پیش گرم جوابش را داد و بعد هم گفت: -نوه‌ی جدید مبارک! -سلامت باشی. اگه امیر... حرفش را خورد و آهی کشی‌د. -حالا باید بچه‌ی تو و امیر رو می‌دیدم. بشری فکر کرد چه اصراری به دیدن بچه دارید حالا! اگه به امیر برگردم جواب ملت رو چی بدم؟ مطئنم همه‌شون خیلی زود از ما بچه بخوان. -امیر رو بخشیدی؟ نسرین خانم با حالتی این سوال را پرسید که بشری اگر نبخشیده بود هم نمی‌توانست بگوید نه! -روم سیاهه دختر. بشری شرمنده از این لفظی که نسرین خانم برای خودش به کار برده بود، گفت: -خدا نکنه. شما که تقصیری نداری. برای این‌که نسرین‌خانم را آرام کرده باشد، آهسته گفت: -حرص نخورید. مهم اینه که الآن همه چی به خیر گذشته. با خودش فکر کرد به خیر گذشت اما به چه سختی! به چه قیمتی! ولی نمی‌توانست به زنی که سن مادرش را داشت و برایش عزیز بود این‌ها را بگوید. -روم نمی‌شد بیام خونتون. آخه کی روش میشه که پا شه بره خونه‌‌ی دختری که پسرش بهش شلیک کرده. دوباره مکث کرد و رنگ نگاهش باز هم عوض شد. بدون این‌که متوجه باشد با صدای بلند دلسوزانه پرسید: -خیلی اذیت شدی؟ بشری نمی‌دانست چه جوابی بدهد. زهراسادات در حالی که خودش را کنترل می‌کرد که بد صحبت نکند، گفت: -خیلی سخت بود اما خدا رو شکر گذشت. این بار طاها طوری که امیر بشنود گفت: -فقط هر آن ممکنه بگن کلیه‌ات رو بردار. نفس امیر بند آمد. لبش را از داخل به دندان گرفت. طعم شور خون با آب دهانش مخلوط شد. همه جمع به صحبت مشغول بودند. احساس می‌کرد جایی برای او وجود ندارد. با این وجود که خانواده‌ی خودش هم حضور داشتند، حس غریبگی داشت. حس خفگی! شوری خون در دهانش زیاد شد. نمی‌توانست آب دهانش را قورت بدهد. بلند شد و همه‌ی نگاه‌ها هم همراهش. فقط بشری بود که به چهره‌اش نگاه نمی‌کرد. طاها هم خیلی طلبکار بهش زل زده بود. امیر عذرخواهی کرد که برود اما با صدای سیدرضا ایستاد. -بمون. شام دور هم باشیم. پاهایش یاری‌اش نمی‌کردند. خودش را لعنت کرد که چرا آمده است. آخر با کدوم رو پاشدی اومدی؟! مقابل نگاه شماتت بار پدر و مادر و برادرش دوباره عذرخواهی کرد و رو به سیدرضا گفت: -یه وقت دیگه مزاحم میشم. به طرف در سالن پا کج کرد که ایمان بلند شد و نگه‌اش داشت. -کجا داداش؟ چرا کار رو سخت‌تر می‌کنی ایمان؟ بذار برم وقتی تحمل این جو سنگین رو ندارم. وقتی جایی تو این جمع ندارم. -باشید شما. سیدرضا گفت: -وقتش همین الآنه. سیدرضا طوری نگاهش می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! هیچ تنشی پیش نیامده! -بشین باباجان! نگاه سیدرضا گرم بود. پشتیبانی ایمان‌ هم. اما امیر باز هم نتوانست مقاومت کند. شورابه‌ی خون هم در دهانش مزید بر علت شده بود. باید هر چه زودتر دهانش را آب می‌‌کشید‌. بدون این که به کسی نگاه کند، گفت: برمی‌گردم. از سالن بیرون زد. جمع ساکت شده بود. ذهن همه‌شان حول یک محور می‌چرخید. امیر پای حوض دهانش را شست و چند لحظه بعد در حیاط را بهم زد و رفت. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 تخفیف میلاد امام حسن علیه‌السلام اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ✅ادامه‌ی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 با رفتن امیر، یخ جمع کم کم باز شد. حالا حاج‌سعادت بود که رو به سیدرضا از امیر حرف می‌زد. مهدی اما با اشاره از طهورا خواست که بالا بروند. به خواست مهدی به اتاق سابق پسرها رفتند چون مهدی ملاحظه‌ی بشری را می‌کرد که ممکن است بخواهد از اتاقش استفاده کند. حواس طهورا نه پی حلقه‌شان بود و نه سرویس طلایش. فقط لب گزید و گفت: -چرا این‌جوری شد؟ امیر چرا یه دفعه بلند شد و رفت! مهدی اما کیف طهورا را برداشت. جعبه‌های طلا را از کیف طهورا درآورد و گفت: -بیا اینا رو بنداز ببینم چطوره. طهورا اما لب برچید. -مهدی! من خیلی ناراحت شدم. -خب منم ناراحت شدم. -چرا نذاشتی پایین بمونم؟ -صحبت‌های اونا به ما ربط نداشت. مخصوصا در حضور امیر بهتر بود من نباشم اما خب اون لحظه اول اگه می‌اومدیم بالا بی‌احترامی می‌شد. طهورا مقابل مهدی نشست. -تو تمام این چند سال هیچ‌وقت امیر رو این‌طور ندیده بودم! -اگه اون اتفاقا برای من افتاده بود، من هم الآن مثل امیر بودم. خیلی سخته که این‌همه مصیبت ناخواسته واسه زنت پیش بیاری. امیر خیلی بشری رو دوست داره که الآن وضعش اینه و ان‌قدر بهم ریخته. این رو از طرف من به خواهرت بگو. بگو امیر خیلی دوستت داره. لبخند نمکینی به صورت طهورا نشست. حرف‌های مهدی حقیقت بود. امیر بشری را دوست داشت. عاشقانه هم دوستش داشت. این‌ها را می‌شد از آرامشی که نداشت پی برد. مهدی دو طرف صورت طهورا را گرفت. با لحنی که همیشه همسرش را آرام می‌کرد گفت: -بیا از این به بعد کاری به هیچ‌کس نداشته باشیم. سرمون تو زندگی خودمون باشه. با نوک انگشت‌های اشاره‌اش ضربه‌ی آرامی به شقیقه‌های طهورا زد. -مگر این‌که بتونیم و اون‌ها هم بخوان که کمکی بهشون کنیم. نمی‌دونی چه‌قدر از خودم بدم اومده بود که ناخواسته تو اون جمع قرار گرفته بودم که یکی مثل امیر از حضورم معذب باشه. خبر نداشتم وگرنه فعلا نمی‌اومدم این‌جا. دلم نمی‌خواد نه من نه تو تو بحث‌های خونوادگی که بهمون ربط نداره باشیم. طهورا حرف‌های مهدی را قبول داشت. آن‌قدر که این مرد آرام را دوست داشت ترجیح می‌داد به نکته‌هایی که گوشزد می‌کرد عمل کند. نکته‌هایی که خودش اسمشان را نکات اخلاقی گذاشته بود. پلک‌هایش را بست و گفت: چشم. بعد با شیطنت یکی از پلک‌هایش را نیمه باز کرد و گفت: -معلم اخلاق! مهدی دست‌های طهورا را گرفت و ناراحت گفت: -این رو دیگه نگو! طهورا ناخواسته انگشت روی یکی از اسم‌هایی گذاشته بود که مهدی اصلا نمی‌خواست همسرش به آن اسم صدایش بزند. نمی‌خواست برای همسرش در هیچ زمینه‌ای حکم معلم را داشته باشد. -دقیق حرفی رو زدی که دلم نمی‌خواد! طهورا با لحاجت شیرینی گفت: -معلم اخلاق؟! و مهدی دوباره به توضیح پرداخت. -ما قرار نیست معلم همدیگه باشیم. به دید شاگرد هم حق نداریم به همدیگه نگاه کنیم. طهورا دوباره پلک‌هایش را بست. -چشم آقای معلم! مهدی حرفی نزند. آن‌قدر که طهورا پلک‌هایش را باز کرد و چشم در چشم شد با مهدی‌‌ای که لبخندش را مهار کرده بود اما چشم‌هایش از خنده برق می‌زد. -از اذیت من چه لذتی می‌بری سادات خانم؟ -نمی‌تونی درکش کنی. خیلی کیف میده! -باشه. کیف کن. گردنم از مو باریک‌تر. جعبه‌ها را پیش کشید و بازشان کرد. -بنداز ببینم راضی هستی یا نه. چیزی به اذان نمانده بود که مهدی و طهورا دوباره به پایین برگشتند. بشری از همان لحظه که امیر رفت در سکوت نشسته بود. حرف‌های بزرگترها را تکرار گزارشاتی می‌دید که امیر همه را مفصل به خودش داده بود. چشمان خسته‌اش را به زور باز نگه داشته بود اما باید برای آماده کردن شام به کمک فاطمه و طهورا می‌رفت. شامی که با تعارف سیدرضا باید آماده می‌کردند. قیافه‌اش به گونه‌ای بود که فاطمه دلش نمی‌آمد او را به کار بگیرد. برای این‌که هوایی به سر خواهرشوهرش بخورد او را به بهانه‌ی آ‌وردن ترشی به زیر زمین فرستاد. بشری چهره‌ی بی تفاوتی به خودش گرفت و از سالن رد شد. طاها بچه‌ها را در حیاط سرگرم کرده کرده بود‌ بچه‌های خودش و ایمان را. بشری با حفظ ظاهری که کرده بود اما فکرش شدید مشغول بود. از کنار پله‌های تراس راهی زیرزمین خانه‌شان شد که با صدای طاها به خودش آمد. -کجا میری جوجه؟ ایستاد و طاها را نگاه کرد. -ترشی بیارم. طاها توپ قرمزی که دستش بود را بین بچه‌ها رها کرد و به طرف بشری رفت. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
سلام آزاده هستم. دوستان کانال کاشانه مهر فقط اسمش عوض شده علت لفت دادنتون چیه؟؟؟ پی وی مو از دیروز که اسم کانال عوض شده سوراخ کردین😢😢 این لینکشه لطفا پی وی سوال نفرمایید🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏 http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
دعای روز شانزدهم ماه رمضان
محال است ! خدا آرزویـے در قلبت قرار دهد که برایش تدارک ندیده باشد 😌❣
❌❌❌❌حتما بخونید❌❌❌❌ سلام آزاده هستم. دوستان کانال کاشانه مهر فقط اسمش عوض شده علت لفت دادنتون چیه؟؟؟ پی وی مو از دیروز که اسم کانال عوض شده سوراخ کردین😢😢 این لینکشه لطفا پی وی سوال نفرمایید🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏 http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
4_5992345058643282626.mp3
1.78M
من‌نشستَم‌بہ‌خودم‌میگم : ببین‌آدم‌ اَزقلہ‌ڪوه‌ِ اِورسٺ‌ پرت‌بشہ‌‌پایین!سقوط‌ڪنہ . . بهتر‌ه‌تا‌ازچشمان‌ِ "مھدے"سقوط‌ڪنہ:)💔 "🎧"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یک نفر از سپاه فرعون غرق نمی‌شه!! می‌دونید چه کسی بود و چرا غرق نشد؟؟؟ چه نکته‌ی زیبایی! واقعاً بعضی‌ها تخصص‌شان امر به معروف و نهی از منکر است. از جمله استاد فرهنگ! دوستان عزیز این کلیپ کوتاه را اصلاً از دست ندهند و به هر گروهی دارند، ارسال کنند!
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 بالای پله‌ها ایستاد و خواهر آشفته‌اش را نگاه کرد: خبر آوردن کشتی‌هات غرق شده؟ بشری چادرش را جمع کرد و روی پله‌های خاک گرفته نشست: بدتر! طاها هم به تبع بشری چند پله پایین رفت و کنارش نشست. بشری انگار منتظر بود خلوتی با برادرش پیدا کند: چرا زندگیم این‌جور شد؟ طاها حرفی نزد. بشری ولی حرف‌های سر دلش تازه راه باز کرده بودند: چرا همه چیم انقدر تو هم پیچیده که فکر می‌کنم دیگه این زندگی مث قبل نمی‌شه؟ _مگه باید مثل قبل باشه؟ _باید بهتر باشه. اما نه من، نه امیر... حرفش را خورد و این‌طور شروع کرد: انگار با هم رودروایسی داریم. منم نه ولی امیر... هیچ واژه‌ای برای بیان حس و حال امیر پیدا نمی‌کرد. طاها می‌فهمیدش که خودش به کمکش آمد: خود کرده را تدبیر نیست. _من نمی‌خوام این‌طور باشه داداش. _مگه تو باید بخوای ؟ بد خبطی کرده. حالام رو نداره سر بالا کنه. دلخور برادرش را صدا زد. طاها دست‌هایش را از هم باز کرد: مگه دروغ می‌گم؟ _پای جونش در میون بوده! طاها دست به سینه با اخم نگاهش می‌کرد. بشری بی‌توجه به اخم طاها گفت: پای آبروش! طاها یک ابرویش را بالا برد. گردن کج کرد: اینا توجیه نمیشه! بشری انگشت‌هایش را می‌کشید. عاجز بود از حرف زدن. خودش هم نمی‌دانست چه باید بگوید. سردرگم شده بود. دست از سر انگشت‌ها برداشت. زل زد به چشم‌های طاها: اصلا نمی‌خوام این وضع باشه. این‌جوری هم امیر داغونه هم من. بقیه هم ما رو ببینن حالشون گرفته میشه! طاها حرفی نزد. نگفت که اگر امیر آن حال را پیدا کرد به خاطر حرفی بود که من زده بودم. چون لازم می‌دید با حرف هم که شده باید امیر را گوشمالی بدهد. ولی برای آرامش دل خواهرش گفت: نمی‌ذارم دیگه این جو باشه. راش می‌اندازم. سرش را جلو برد و محکم به پیشانی بشری زد: خیلی پوست کلفتی که می‌خوای برگردی بهش! با دو دست کتف خواهرش را گرفت. بشری نمی‌توانست تکان بخورد. طاها بلند شد و با خنده پله‌ها را بالا دوید. دست به کمر سر پله‌ها ایستاد: مگه قحطی شوهر اومده؟! ول کن بره امیرو. چشم‌های بشری به خون نشست. از لفظ پوست کلفتی که طاها برایش به کار برد. مثل او دست به کمر ایستاد: من دیگه شوهر بکن نیستم. گفته باشم! _احسنت. بمون همین‌جا آشپزی کن! بچه‌های من‌و هم بگیر. من با فاطمه برم مسافرت. ثواب داره. -طاها میام بالاها! -بیا. جیغ و ویغ کن و بیا. آبروی خودت جلوی خونواده‌ی سعادت ببر. قدم از قدم برنداشت. لبش را کج کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد: فاطمه به چیه تو دل خوش کرده! رفتی اون بالا عینهو بچه‌ها رفتار می‌کنی! _مگه من چمه؟! بشری با سر به بچه‌ها اشاره کرد: همبازیات منتظرن! ریز خندید و از پله‌ها سرازیر شد. چند لحظه بعد دبه‌ به دست راه پله‌ها را گرفت و به حیاط رفت. طاها مشغول بازی با بچه‌ها بود. بشری با قدم‌های بلند خودش را به طاها رساند. طاها با دیدن چهره‌ی برزخ او، حساب کار دستش آمد. خواست فرار کند که بشری بلوزش را کشید و نیشگون محکمی از پهلویش گرفت. -آی! ول کن. رفتی باشگاه همین‌و یاد گرفتی؟ سر جایش وول می‌خورد اما بشری رهایش نمی‌کرد. همه‌ی بچه‌ها بهشان نگاه می‌کردند. ضحی رفت جلو: نکن عمه! بشری با بدنجسی خندید. دستش را شل کرد و بلوز طاها را گرفت. بغل گوش طاها گفت: آیفن‌و کجکی میذاری؟! ها؟ تا من نتونم زنگ بزنم و بپرسم کی اومده؟ طاها از شدت خنده می‌لرزید. سرش را تکان داد: آره. کج میذارم تا تو نتونی زنگ بزنی و فضولی کنی که کی اومده! بشری دستش را مشت کرد و ضربه‌ای به او زد و دوباره گرفتش. طاها خنده‌اش را به زور نگه داشت: ول کن یه خبر مهم دارم. -چی؟! _ول کن تا بگم. _بگو زود باش. _بابا شمارت رو داده به امیر. _ها؟! طاها چرخی زد و خودش را از دست بشری آزاد کرد:گفتم دیگه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯