eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5992345058643282626.mp3
1.78M
من‌نشستَم‌بہ‌خودم‌میگم : ببین‌آدم‌ اَزقلہ‌ڪوه‌ِ اِورسٺ‌ پرت‌بشہ‌‌پایین!سقوط‌ڪنہ . . بهتر‌ه‌تا‌ازچشمان‌ِ "مھدے"سقوط‌ڪنہ:)💔 "🎧"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یک نفر از سپاه فرعون غرق نمی‌شه!! می‌دونید چه کسی بود و چرا غرق نشد؟؟؟ چه نکته‌ی زیبایی! واقعاً بعضی‌ها تخصص‌شان امر به معروف و نهی از منکر است. از جمله استاد فرهنگ! دوستان عزیز این کلیپ کوتاه را اصلاً از دست ندهند و به هر گروهی دارند، ارسال کنند!
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 بالای پله‌ها ایستاد و خواهر آشفته‌اش را نگاه کرد: خبر آوردن کشتی‌هات غرق شده؟ بشری چادرش را جمع کرد و روی پله‌های خاک گرفته نشست: بدتر! طاها هم به تبع بشری چند پله پایین رفت و کنارش نشست. بشری انگار منتظر بود خلوتی با برادرش پیدا کند: چرا زندگیم این‌جور شد؟ طاها حرفی نزد. بشری ولی حرف‌های سر دلش تازه راه باز کرده بودند: چرا همه چیم انقدر تو هم پیچیده که فکر می‌کنم دیگه این زندگی مث قبل نمی‌شه؟ _مگه باید مثل قبل باشه؟ _باید بهتر باشه. اما نه من، نه امیر... حرفش را خورد و این‌طور شروع کرد: انگار با هم رودروایسی داریم. منم نه ولی امیر... هیچ واژه‌ای برای بیان حس و حال امیر پیدا نمی‌کرد. طاها می‌فهمیدش که خودش به کمکش آمد: خود کرده را تدبیر نیست. _من نمی‌خوام این‌طور باشه داداش. _مگه تو باید بخوای ؟ بد خبطی کرده. حالام رو نداره سر بالا کنه. دلخور برادرش را صدا زد. طاها دست‌هایش را از هم باز کرد: مگه دروغ می‌گم؟ _پای جونش در میون بوده! طاها دست به سینه با اخم نگاهش می‌کرد. بشری بی‌توجه به اخم طاها گفت: پای آبروش! طاها یک ابرویش را بالا برد. گردن کج کرد: اینا توجیه نمیشه! بشری انگشت‌هایش را می‌کشید. عاجز بود از حرف زدن. خودش هم نمی‌دانست چه باید بگوید. سردرگم شده بود. دست از سر انگشت‌ها برداشت. زل زد به چشم‌های طاها: اصلا نمی‌خوام این وضع باشه. این‌جوری هم امیر داغونه هم من. بقیه هم ما رو ببینن حالشون گرفته میشه! طاها حرفی نزد. نگفت که اگر امیر آن حال را پیدا کرد به خاطر حرفی بود که من زده بودم. چون لازم می‌دید با حرف هم که شده باید امیر را گوشمالی بدهد. ولی برای آرامش دل خواهرش گفت: نمی‌ذارم دیگه این جو باشه. راش می‌اندازم. سرش را جلو برد و محکم به پیشانی بشری زد: خیلی پوست کلفتی که می‌خوای برگردی بهش! با دو دست کتف خواهرش را گرفت. بشری نمی‌توانست تکان بخورد. طاها بلند شد و با خنده پله‌ها را بالا دوید. دست به کمر سر پله‌ها ایستاد: مگه قحطی شوهر اومده؟! ول کن بره امیرو. چشم‌های بشری به خون نشست. از لفظ پوست کلفتی که طاها برایش به کار برد. مثل او دست به کمر ایستاد: من دیگه شوهر بکن نیستم. گفته باشم! _احسنت. بمون همین‌جا آشپزی کن! بچه‌های من‌و هم بگیر. من با فاطمه برم مسافرت. ثواب داره. -طاها میام بالاها! -بیا. جیغ و ویغ کن و بیا. آبروی خودت جلوی خونواده‌ی سعادت ببر. قدم از قدم برنداشت. لبش را کج کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد: فاطمه به چیه تو دل خوش کرده! رفتی اون بالا عینهو بچه‌ها رفتار می‌کنی! _مگه من چمه؟! بشری با سر به بچه‌ها اشاره کرد: همبازیات منتظرن! ریز خندید و از پله‌ها سرازیر شد. چند لحظه بعد دبه‌ به دست راه پله‌ها را گرفت و به حیاط رفت. طاها مشغول بازی با بچه‌ها بود. بشری با قدم‌های بلند خودش را به طاها رساند. طاها با دیدن چهره‌ی برزخ او، حساب کار دستش آمد. خواست فرار کند که بشری بلوزش را کشید و نیشگون محکمی از پهلویش گرفت. -آی! ول کن. رفتی باشگاه همین‌و یاد گرفتی؟ سر جایش وول می‌خورد اما بشری رهایش نمی‌کرد. همه‌ی بچه‌ها بهشان نگاه می‌کردند. ضحی رفت جلو: نکن عمه! بشری با بدنجسی خندید. دستش را شل کرد و بلوز طاها را گرفت. بغل گوش طاها گفت: آیفن‌و کجکی میذاری؟! ها؟ تا من نتونم زنگ بزنم و بپرسم کی اومده؟ طاها از شدت خنده می‌لرزید. سرش را تکان داد: آره. کج میذارم تا تو نتونی زنگ بزنی و فضولی کنی که کی اومده! بشری دستش را مشت کرد و ضربه‌ای به او زد و دوباره گرفتش. طاها خنده‌اش را به زور نگه داشت: ول کن یه خبر مهم دارم. -چی؟! _ول کن تا بگم. _بگو زود باش. _بابا شمارت رو داده به امیر. _ها؟! طاها چرخی زد و خودش را از دست بشری آزاد کرد:گفتم دیگه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
1_988159253_۱۱۵.mp3
4.58M
🟢 ۱۰ راهکار برای درک بهتر شب قدر 🎙
•••🤍 🤍••• که فرا می‌رسید حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) همیشه یک توصیه‌ای داشتند. می‌فرمودند: در این شب‌ها درخواست ما از پروردگار دو چیز باشد: ترمیم گذشته💫 ترسیم آینده✨ •••🤍 🤍••
{🖤🎓} • [⚠️تلنگر⛓] ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﺩﺍﺷﺘﻦﺩﺭﻓﻀﺎےﻣﺠﺎﺯے ﻭﭘﺎڪﻣﺎﻧﺪﻥﺩﺭﺁﻥﺗﻘﻮﺍےﺩﻭﭼﻨﺪﺍﻥﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥﻧﺮﻭﺩ،ﮔﺎهےﺑﺎﮔﻨﺎﻩبہﺍﻧﺪﺍﺯﻩے ﯾڪﻻﯾڪﻓﺎصلہﺩﺍﺭﯾﻢ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥﻧﺮﻭﺩ،ﻓﻀﺎےﻣﺠﺎﺯےﻫﻢ " ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ " ﺩﺭﺭﻭﺯﺣﺴﺎﺏ،ﺗﻤﺎﻡﺍﯾﻦﺳﺎﯾﺖﻫﺎبہﺣﺮﻑمےﺁﯾﻨﺪ ﮔﻮﺍهےﻣﯿﺪﻫﻨﺪﺑﺮڪاﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻧڪﻨﺪڪہﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺑﺎﺷﯿﻢ..!! ﺍﻣﺎﻥﺍﺯلحظہ‌ےﻏﻔﻠﺖڪہﻓﻘﻂ ﺧــﺪﺍﺷﺎﻫﺪﺍﺳﺖﻭﺑﺲ.!! ﮔﺎهےﺭﻭےﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ: " ﻭﺭﻭﺩﺷـﯿﻄﺎﻥﻣﻤﻨﻮﻉ " ﻣﺮﺍﻗﺐﺩستےڪہ‌ڪﻠﯿڪﻣﯿڪﻨﺪ، چشمےﮐﻪﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﻭﮔﻮشےڪہﻣﯿﺸﻨﻮﺩﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭﺑﺪﺍﻧﯿﻢﻭﺁﮔﺎﻩﺑﺎﺷﯿﻢﮐﻪﺧـﺪﺍ " همیشہﺁﻧـﻼﻳﻦﺍﺳﺖ " اینجاگناه‌ممنوع✨💚
🌹نکات کلیدی جزء هفدهم17🌹 🌿1- ای مردم مراقب رفتارتان باشید که زلزله دنیا و شروع قیامت حادثه‌ای هولناک است. (حج: 1) 🌿2- قربانی کنید و از گوشت آن به فقیران آبرومند و نیازمند هم بدهید. (حج: 36) 🌿3- در حوادث ناگوار صبور باشید، نماز بخوانید، در راه خدا انفاق کنید و دست دیگران را بگیرید. (حج: 35) 🌿4- برای بچه‌دار شدن دعا کنید که اگر خدا بخواهد حتی به زنان نازا هم فرزند عطا می‌کند. (انبیاء: 89) 🌿5- سرعت در انجام کار خیر و درخواست از خدا با امید و تواضع در استجابت دعا مؤثر است. (انبیاء: 90) 🌿6- خدا را برای منفعت‌طلبی و رسیدن به امکانات مادی نپرستید تا اگر دچار بلا شدید به دین پشت نکنید. (حج: 11) 🌿7- ذکر یونسیه «لا اله الا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین» نسخه‌ای برای نجات مؤمنین از مشکلات است. (انبیاء: 87 و 88) 🌿8- کسانی که جنگ به آنها تحمیل شده اجازه جهاد دارند؛ چون به آنان تجاوز شده و خدا کمکشان می‌کند. (حج: 39) 🌿9- اگر ظلم کردن به همدیگر در جامعه‌ای رواج پیدا کند، خدا مردمش را ... 🌱 🌱 🌱
-
- لذات روحانی نصیب چشم و گوش هرز نمی‌شود باید خود را اصلاح کرد تا لذات معنوی را درک کرد...🌿 •آیتﷲبهاءالدینی• -
بخری یا نخری ما که خریدار توییم ای طبیب همگان ماهمه بیمارتوییم❤️‍🩹
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 برای بقیه‌ی خریدها با طهورا همراه نشد. در جواب اصرار طهورا گفت: مگه من با امیر تنها نرفتم؟ اونم هف هشت سال پیش؟ -دلم می‌خواد توام باشی. -یه بار عقد می‌کنی، یه بار عروسی می‌گیری. برو با شوهرت خاطره بساز. من چی‌ام عینهو زنگوله دنبال خودت راه می‌اندازی؟ بعد از رفتن طهورا، منتظر بود وقتی پیدا کند تا با پدرش حرف بزند. ناهار را درست کرد. سالاد را گذاشت برای بعد. از آشپزخانه بیرون رفت. مادر چادر پوشیده و آماده‌ی بیرون رفتن بود. کیف پولش را مرتب می‌کرد: بشری! مادر گفتی نمی‌خوای بیای؟ -فاطمه که هست من بیام چی کار! زهراسادات روی مبل نشست: برم این چندتا تیکه‌ی بلورو عوض کنم براش. -مگه خودش انتخاب نکرده؟ -چرا. به مهدی نشون داده گفته خیلی شلوغش نکن. جهیزیه رو ساده بگیر. زیپ کیف پولش را بست: باید چیزایی بگیرم که شوهرشم راضی باشه. می‌برم به جاشون کتری قوری و پاسماوری‌اش‌و می‌خرم. -مامان! -چیه خاتون!؟ -باید خودش بپسنده! -گفتم چی شده این جور صدام می‌کنی‌! به فاطمه نشون داده چی می‌خواد. با صدای زنگ به طرف در رفت. نایلون بزرگی که جعبه‌های بلور را در آن گذاشته بود، برداشت: برم زودتر. طاها اگه اومد تو دیگه درنمیاد. پای تو که می‌افته میشه بچه‌ی ده ساله! بشری به خنده افتاد. مادر راست می‌گفت. طاها بود و شیطنت‌هایش. مادر در را نبسته دوباره باز کرد: یه شربتی، چیزی ببر برای بابات. فرصت خوبی برای حرف زدن با پدرش دست داد. شربت هم که مادر اشاره کرد پذیرایی خوبی بود. سینی به دست به حیاط رفت. پدر، به باغچه‌ها رسیدگی می‌کرد. بشری به طرف درخت سیب رفت. سینی را روی تخت گذاشت. دیوان حافظ را گوشه‌ی تخت دید. لیوان شربت را برداشت تا برای پدرش ببرد اما با اشاره‌ی پدر دوباره داخل سینی گذاشت. -بذار همون‌جا باباجان! خودم میام. سیدرضا الفاظ زیادی برای ابراز اعلاقه‌ به دخترهایش به کار می‌برد اما بشری عاشق لفظ "باباجان" بود. سیدرضا دست از کار کشید. شربتش را خورد و کنار دخترش نشست: یاحسین! بشری دیوان قدیمی را برداشت: بابا! یه غزل می‌خونی؟ سیدرضا دیوان را از دست دخترش گرفت‌: چرا نخونم؟ کدوم رو دوست داری؟ -خودت انتخاب کن بابا! -پس تفال می‌زنیم. کتاب را باز کرد. ابیات اول را از نگاه گذراند. با لبخند گفت: ببین چی اومد برات! بعد با لحن ساده‌ای که برای بشری گیرا بود شروع به خواندن کرد. فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرو مگذارش صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش پدر می‌خواند و بشری هر لحظه بیشتر توی شوک می‌رفت. باورش نمی‌شد! این همان غزلی بود که وقتی بعد از رفتن امیر به حافط تفال زد برایش آمد! سیدرضا دیوان را بست: حرفی برای گفتن نمی‌مونه. -این تفال قبلا هم برام اومد. وقتی که امیر رفته بود. یادش آمد که برای صحبت درباره‌ی امیر آمده بود. -طاها می‌گفت شماره‌ی من‌و دادین به امیر؟ -گفت زنگ زده خاموش بودی. منم شماره جدیدت‌و بهش دادم. -بابا!؟ -اشکال نداره. تو که دلت باهاشه! نخواستی حرف بزنی جوابش‌و نده. -ما حرفامون‌و زدیم. دیگه دلیلی نداره که بخوام باهاش حرف بزنم. بعد هم اون... نمی‌دانست چگونه بگوید که برای پدرش سوءتفاهم نشود. چطور باید می‌گفت که لزومی نمی‌بیند بیش‌تر از این با نامحرم حرفی بزند. آن هم نامحرمی که دوستش داشت. می‌ترسید نتواند جلوی غلیان احساش را بگیرد. سخت بود با کسی به صحبت بنشیند که بیش‌تر از آسیبی که از او دیده بود، با او خاطره‌‌های خوش داشت. سیدرضا وقتی سکوت دخترش را دید گفت: -امیر ازم خواست اجازه بدم باهات حرف بزنه. حتی گفت راضیت کنم یه عقد موقت بینتون باشه. می‌گفت هم خودش معذبه هم تو رو معذب می‌بینه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب } ( قسمت سوم ) من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ گفت:نمی دانم !! گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت:نمی دانم!! گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat