1_988159253_۱۱۵.mp3
4.58M
🟢 ۱۰ راهکار برای درک بهتر شب قدر
🎙#ابراهیم_افشاری
•••🤍
🤍•••
#شبهایقدر که فرا میرسید حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) همیشه یک توصیهای داشتند.
میفرمودند:
در این شبها درخواست ما از پروردگار
دو چیز باشد:
ترمیم گذشته💫
ترسیم آینده✨
•••🤍
🤍••
{🖤🎓}
•
[⚠️تلنگر⛓]
ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﺩﺍﺷﺘﻦﺩﺭﻓﻀﺎےﻣﺠﺎﺯے
ﻭﭘﺎڪﻣﺎﻧﺪﻥﺩﺭﺁﻥﺗﻘﻮﺍےﺩﻭﭼﻨﺪﺍﻥﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥﻧﺮﻭﺩ،ﮔﺎهےﺑﺎﮔﻨﺎﻩبہﺍﻧﺪﺍﺯﻩے
ﯾڪﻻﯾڪﻓﺎصلہﺩﺍﺭﯾﻢ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥﻧﺮﻭﺩ،ﻓﻀﺎےﻣﺠﺎﺯےﻫﻢ
" ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ "
ﺩﺭﺭﻭﺯﺣﺴﺎﺏ،ﺗﻤﺎﻡﺍﯾﻦﺳﺎﯾﺖﻫﺎبہﺣﺮﻑمےﺁﯾﻨﺪ ﮔﻮﺍهےﻣﯿﺪﻫﻨﺪﺑﺮڪاﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ
ﻧڪﻨﺪڪہﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺑﺎﺷﯿﻢ..!!
ﺍﻣﺎﻥﺍﺯلحظہےﻏﻔﻠﺖڪہﻓﻘﻂ
ﺧــﺪﺍﺷﺎﻫﺪﺍﺳﺖﻭﺑﺲ.!!
ﮔﺎهےﺭﻭےﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ:
" ﻭﺭﻭﺩﺷـﯿﻄﺎﻥﻣﻤﻨﻮﻉ "
ﻣﺮﺍﻗﺐﺩستےڪہڪﻠﯿڪﻣﯿڪﻨﺪ،
چشمےﮐﻪﻣﯿﺒﯿﻨﺪ،
ﻭﮔﻮشےڪہﻣﯿﺸﻨﻮﺩﺑﺎﺷﯿﻢ
ﻭﺑﺪﺍﻧﯿﻢﻭﺁﮔﺎﻩﺑﺎﺷﯿﻢﮐﻪﺧـﺪﺍ
" همیشہﺁﻧـﻼﻳﻦﺍﺳﺖ "
اینجاگناهممنوع✨💚
🌹نکات کلیدی جزء هفدهم17🌹
🌿1- ای مردم مراقب رفتارتان باشید که زلزله دنیا و شروع قیامت حادثهای هولناک است. (حج: 1)
🌿2- قربانی کنید و از گوشت آن به فقیران آبرومند و نیازمند هم بدهید. (حج: 36)
🌿3- در حوادث ناگوار صبور باشید، نماز بخوانید، در راه خدا انفاق کنید و دست دیگران را بگیرید. (حج: 35)
🌿4- برای بچهدار شدن دعا کنید که اگر خدا بخواهد حتی به زنان نازا هم فرزند عطا میکند. (انبیاء: 89)
🌿5- سرعت در انجام کار خیر و درخواست از خدا با امید و تواضع در استجابت دعا مؤثر است. (انبیاء: 90)
🌿6- خدا را برای منفعتطلبی و رسیدن به امکانات مادی نپرستید تا اگر دچار بلا شدید به دین پشت نکنید. (حج: 11)
🌿7- ذکر یونسیه «لا اله الا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین» نسخهای برای نجات مؤمنین از مشکلات است. (انبیاء: 87 و 88)
🌿8- کسانی که جنگ به آنها تحمیل شده اجازه جهاد دارند؛ چون به آنان تجاوز شده و خدا کمکشان میکند. (حج: 39)
🌿9- اگر ظلم کردن به همدیگر در جامعهای رواج پیدا کند، خدا مردمش را ...
#ماه_امید🌱
#ماه_بهشت🌱
#ضیافت_الهی🌱
-
لذات روحانی نصیب
چشم و گوش هرز نمیشود
باید خود را اصلاح کرد تا
لذات معنوی را درک کرد...🌿
•آیتﷲبهاءالدینی•
-
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ397
کپیحرام🚫
برای بقیهی خریدها با طهورا همراه نشد. در جواب اصرار طهورا گفت: مگه من با امیر تنها نرفتم؟ اونم هف هشت سال پیش؟
-دلم میخواد توام باشی.
-یه بار عقد میکنی، یه بار عروسی میگیری. برو با شوهرت خاطره بساز. من چیام عینهو زنگوله دنبال خودت راه میاندازی؟
بعد از رفتن طهورا، منتظر بود وقتی پیدا کند تا با پدرش حرف بزند. ناهار را درست کرد. سالاد را گذاشت برای بعد. از آشپزخانه بیرون رفت. مادر چادر پوشیده و آمادهی بیرون رفتن بود. کیف پولش را مرتب میکرد: بشری! مادر گفتی نمیخوای بیای؟
-فاطمه که هست من بیام چی کار!
زهراسادات روی مبل نشست: برم این چندتا تیکهی بلورو عوض کنم براش.
-مگه خودش انتخاب نکرده؟
-چرا. به مهدی نشون داده گفته خیلی شلوغش نکن. جهیزیه رو ساده بگیر.
زیپ کیف پولش را بست: باید چیزایی بگیرم که شوهرشم راضی باشه. میبرم به جاشون کتری قوری و پاسماوریاشو میخرم.
-مامان!
-چیه خاتون!؟
-باید خودش بپسنده!
-گفتم چی شده این جور صدام میکنی! به فاطمه نشون داده چی میخواد.
با صدای زنگ به طرف در رفت. نایلون بزرگی که جعبههای بلور را در آن گذاشته بود، برداشت: برم زودتر. طاها اگه اومد تو دیگه درنمیاد. پای تو که میافته میشه بچهی ده ساله!
بشری به خنده افتاد. مادر راست میگفت. طاها بود و شیطنتهایش. مادر در را نبسته دوباره باز کرد: یه شربتی، چیزی ببر برای بابات.
فرصت خوبی برای حرف زدن با پدرش دست داد. شربت هم که مادر اشاره کرد پذیرایی خوبی بود. سینی به دست به حیاط رفت. پدر، به باغچهها رسیدگی میکرد. بشری به طرف درخت سیب رفت. سینی را روی تخت گذاشت. دیوان حافظ را گوشهی تخت دید. لیوان شربت را برداشت تا برای پدرش ببرد اما با اشارهی پدر دوباره داخل سینی گذاشت.
-بذار همونجا باباجان! خودم میام.
سیدرضا الفاظ زیادی برای ابراز اعلاقه به دخترهایش به کار میبرد اما بشری عاشق لفظ "باباجان" بود. سیدرضا دست از کار کشید. شربتش را خورد و کنار دخترش نشست: یاحسین!
بشری دیوان قدیمی را برداشت: بابا! یه غزل میخونی؟
سیدرضا دیوان را از دست دخترش گرفت: چرا نخونم؟ کدوم رو دوست داری؟
-خودت انتخاب کن بابا!
-پس تفال میزنیم.
کتاب را باز کرد. ابیات اول را از نگاه گذراند. با لبخند گفت: ببین چی اومد برات!
بعد با لحن سادهای که برای بشری گیرا بود شروع به خواندن کرد.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
پدر میخواند و بشری هر لحظه بیشتر توی شوک میرفت. باورش نمیشد! این همان غزلی بود که وقتی بعد از رفتن امیر به حافط تفال زد برایش آمد!
سیدرضا دیوان را بست: حرفی برای گفتن نمیمونه.
-این تفال قبلا هم برام اومد. وقتی که امیر رفته بود.
یادش آمد که برای صحبت دربارهی امیر آمده بود.
-طاها میگفت شمارهی منو دادین به امیر؟
-گفت زنگ زده خاموش بودی. منم شماره جدیدتو بهش دادم.
-بابا!؟
-اشکال نداره. تو که دلت باهاشه! نخواستی حرف بزنی جوابشو نده.
-ما حرفامونو زدیم. دیگه دلیلی نداره که بخوام باهاش حرف بزنم. بعد هم اون...
نمیدانست چگونه بگوید که برای پدرش سوءتفاهم نشود. چطور باید میگفت که لزومی نمیبیند بیشتر از این با نامحرم حرفی بزند. آن هم نامحرمی که دوستش داشت. میترسید نتواند جلوی غلیان احساش را بگیرد. سخت بود با کسی به صحبت بنشیند که بیشتر از آسیبی که از او دیده بود، با او خاطرههای خوش داشت.
سیدرضا وقتی سکوت دخترش را دید گفت:
-امیر ازم خواست اجازه بدم باهات حرف بزنه. حتی گفت راضیت کنم یه عقد موقت بینتون باشه. میگفت هم خودش معذبه هم تو رو معذب میبینه.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت سوم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻دستورالعمل استاد فاطمینیا (رحمة الله علیه)برای شب قدر
#امام_سجاد
#صحیفه_سجادیه
#ماه_رمضان
#شب_قدر
#استاد_فاطمی_نیا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ398
کپیحرام🚫
بشری با بهت به پدرش نگاه میکرد. چیزهایی که شنید باعث شد ناخواسته از جا بلند شود. سیدرضا با نگاه از او خواست بنشیند. لیوان دیگری که بشری برای خودش آورده و نخورده بود را به دستش داد. لیوان را گرفت و نشست.
-بخور تا گرمتر نشده.
چیزی از شربت نمانده بود که پدرش دوباره به حرف آمد: تو با خودت چند چندی؟
نگاه پرسیاش را از پشت لیوان شربت به پدر داد. سیدرضا همچنان نگاهش میکرد. بشری لیوان را زمین گذاشت: چی بابا!
-میگم تکلیفت با خودت معلوم نیست. اگه امیرو نمیخوای چرا یه کلمه نمیگی؟ به او هم رک نگفتی.
خواست حرفی بزند که سیدرضا ادامه داد: تو فقط به امیر گفتی خودتو بذار جای من. جواب نه ندادی. این یعنی امیر بدون که خیلی سختی کشیدم. تو که میخوایش دیگه چرا دست دست میکنی؟ طاها به حرمت ریش سفید من احترامشو نگه داشته. گفتم امیر بزرگتره. صبر کن اگه بشری ببخشدش یه عمر چشم تو چشمین. نذار کدورت بینتون باشه.
-کارهای امیر باعث کدورت نمیشه؟
-طاهام باید بشه مثل اون؟
-نمیدونم بابا! هیچی نمیدونم.
-تو دوستش داری. همونقدر که امیر تو رو میخواد. باید از این پیلهای که از چند سال فاصله دور خودت پیچیدی بیرون بیای. امیر همون امیریه که روز اول زنش شدی.
-سخته بابا!
-برای امیرم سخته. ندیدی دیروز رفت و دیشبم برای شام نیومد؟ چون سختشه!
بشری سینی لیوانها را برداشت: حرفی نمونده بابا؟
-باقی حرفا تکراریه. فقط خودمونو خسته میکنیم.
سینی را گذاشت و جفت پدرش نشست. دستش را گرفت.
-قهر نکن دیگه!
_بذار به کارام برسم. حرفای ما به دردتون شما نمیخوره.
بشری دست انداخت دور گردن پدرش و صورتش را بوسید.::حرفاتون طلاست!
سیدرضا دست بشری را از گردنش باز کرد و بلند شد: زودتر تکلیفتو روشن کن. حالام برو ظهر ما رو بیناهار نذاری.
حرفهای پدرش تاثیر زیادی روی او گذاشته بود. حداقلش اینکه بشری از آن دلدل کردنها دست برداشت.
روی سالاد آبغوره ریخت. کاسه بشقابها را هم آماده گذاشت.
موبایل را برداشت و به حیاط رفت. روی تاب نشست و پیامهای جدیدش را چک کرد. از یک ناشناس پیام داشت. چند عکس از گلزار شهدای شیراز بود. از تاریک روشن عکسها معلوم بود دم غروب بوده است. عکس آخر هم برای قطعهی شهدای گمنام بود. جایی که بشری بیشتر دوستش داشت. بعد از عکسها یک متن بود.
"سلام! به جات زیارت کردم. امیر"
لبخند زد. ساعت پیامها را نگاه کرد. برای دوازده دیشب بود.
صدای بوق بوق زنگ آیفون آمد. مطمئنا طاها بود. مخصوصا که مثل بوق ماشینهای عروسکشان زنگ میزد. سیدرضا با خنده به طرف در رفت: شاید مهدیام باشه.
بشریخودش را با قدمهای بلند خودش را به ساختمان رساند.
ناهار را با کمک طهورا کشید اما به تنهایی ظرفها را شست و اجازه نداد کسی کمکش کند. بقیه در سالن راجع به مراسم عقد و عروسی حرف میزدند. بشری دستکش را از دستکش درآورد و به گیرهاش زد. گیرهی روسریاش را محکم کرد و بیرون رفت. طهورا میگفت:
-همینجا خوبه! صندلی بچینیم. آقایون تو حیاط باشن و خانما تو خونه.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ399
کپیحرام🚫
صداهای پایین لحظه به لحظه بیشتر میشد و این نشاندهندهی این بود که مهمانها دارند میرسند. نگاهی در آینه کرد و برای آخرین بار خودش را برانداز کرد. همه چیز مرتب بود. کت سارافون بادنجانی با روسری همرنگش خیلی زیبا در تنش نشسته بود. چادرش را پوشید و در اتاق را باز کرد. صداها بلندتر و واضحتر به گوشش میرسید. سالن کوچک طبقهی دوبلکس را به عنوان اتاق عقد آماده کرده بودند. گشتی دور خنچه زد و همه چیز را چک کرد. سقف و دیوارها پر بود از ریسههای نقرهای و بادکنکهای سفید. پردهی تور سفید کشیده شده و به زیبایی فضا کمک شایانی کرده بود.
در عین سادگی هم میشود خیلی زیبا بود. چه کسی فکر میکرد این سالن که در سال یک بار هم مورد استفادهی خاصی قرار نمیگرفت اینچنین زیبا خنچهی اتاق عقد طهورا بشود؟!
اتاق سابق پسرها، در اوقاتی که مهدی مهمانشان بود در اختیار طهورا قرار میگرفت. آن را هم برای عاقد و آقایانی که محارم طهورا به حساب میآمدند مرتب کرده بودند.
راهی پلهها شد و خودش را به پایین رساند. اول از همه با اشرفخانم رو در رو شد. مثل همیشه خیلی معمولی احوالپرسی کرد. اشرفخانم چشم از چهرهی بدون آرایش بشری برنمیداشت. بشری را زیباتر از چند سال پیش میدید. هیچخبری از آن صورت که بچهگانه میزد نبود. بشری ببخشیدی گفت. از کنارش رد شد و به آشپزخانه رفت. این بار با فاطمه سینه به سینه شد که محمد به بغل بیرون میآمد. پسر کوچک طاها با بلوز سفید و شلوار سرمهای خیلی به دلش نشست. گونهی محمد را کشید.
-ای جانم! چه خوشتیپ شده پسرمون!
-محمد رو بدم دست مامان بیام واسه کمک.
اکثر فامیل را بعد از سالها میدید و مجبور بود با هر کدام چند دقیقهای به صحبت بایستد و معمولا احوالپرسیها از پنج دقیقه تجاوز میکرد. مسئلهای که بیشتر اذیتش میکرد سوالاتی بود که در مورد امیر میپرسیدند. هیچ آمادگیای برای شنیدن این سوالات نداشت. با خود گفت: چرا فکر کردم اگه من کاری به بقیه ندارم و در زندگی کسی تجسس نمیکنم، بقیه هم همین طور با من رفتار میکنن؟ نمیدونم شاید هم حق دارن. یه زندگی که آوازهاش گوش فلک رو پر کرده بود این طور از هم گسسته. برای همه عجیبه!
سعی کرد به حرفهایی که شنیده بود و سوال و جوابهایی که پس داده بود بیاهمیت باشد و به جشن تنها خواهرش فکر کند. طبق نذری که برای خوشبختی طهورا کرده بود ذکر پر فضیلت صلوات را لب گرفت و مادامی که کار می کرد، مینشست و بلند میشد این ذکر از لبش نمیافتاد. نذر کرده بود طی مراسم مدام صلوات بفرستد. وقتی هم کاری نبود به آشپزخانه پناه میبرد. پردهی چین پیلیسهی قسمت اپن آشپزخانه را کشیده بودند و آشپزخانه در حصار این پرده محفوظ مانده بود.
یک ساعت نگذشته بود که صدای کل و هلهله خبر از آمدن عردس و داماد و میداد. طبق عادت چادرش را روی سرش مرتب کرد و به بیرون رفت. از لا به لای میهمانها عبور کرد و خودش را به سرپلهی تراس رساند. چادرش را جلوتر آورد و با خوشحالیای که وصف شدنی نبود به تماشای ورود خواهرش در کنار مردی ایستاده بود که شبیه پدرش بود. شبیه سیدرضا. مردی از جنس مردهای جنگ!
همانطور که صلوات میفرستاد کنار ایستاد تا طهورا و مهدی رد بشوند و پشت سرشان تا اتاق عقد راه افتاد. کنار طهورا قرار گرفت. مهدی چادر را از روی سر طهورا برداشت. بشری همهی وجودش لبخند شد. اشک شوق میرفت که چشمانش را خیس کند اما خودداری کرد. سرش را کنار گوش طهورا برد.
-مبارکت باشه عزیز دلم!
طهورا خودش را عقب کشید و نگاهش کرد. با هیجان پرسید:
-خوب شدم؟
-عالی! قشنگترین عروسی که تو عمرم دیدم!
هیچ نامحرمی نبود. فقط عاقد بود که به همراه مردها به اتاق کناری رفت. زنهای فامیل آنها که فامیل درجه یک محسوب میشدند همه جمع بودند. دو تا زنها که بشری دورادور میشناختشان و میدانست که خاله و زندایی مهدی هستند در گوشهای به پچ پچ ایستاده و بشری را نگاه میکردند. نه تنها بشری که برای لحظاتی حواس جمع به آن سه نفر جلب شد. همان حین کسی طلب صلوات کرد و بعدش صدای صلوات فضای کوچک و شلوغ سالن را پر کرد. حواسها از حول پچ پچ آن سه زن پراکنده شد. دفتر بزرگ را جلوی عردس و داماد گذاشتند و طهورا شروع کرد به امضا زدن قسمتهایی که مهدی انگشت میگذاشت.
بشری در حالی که سعی میکرد نگاههای آن زنها را نادیده بگیرد، خودش را با ضحا سرگرم کرده بود. به خواست فاطمه، گیرهی روسری ضحا را باز کرد و دوباره با وسواس مدل لبنانی برایش بست. ضحا از بین شانههای عروس و داماد به آینه نگاه کرد و لبخند رضایتی زد. از خوشحالی ضحا دهانش شیرین بود که دستی روی شانهاش نشست. خبر نداشت آدمها با عقاید خرافیشان کامش را تلخ میکنند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار ممنوع❌❌
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت چهارم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#شب_قدر
#شب_شهادت_حضرت_علی علیه السلام
#السلام_علیک_یا_علی_بن_ابی_طالب علیه السلام
تو این شب عزیز توسل و دعای فرج برای ظهور حضرت حجت فراموش نشه.🤲
مارو هم از دعای خیرتون بی نسیب نگذارید🙏
بازنده کسی بُوَد که در لیلهی قدر...
در لحظه به لحظهاش دعاخوان تو نیست!
#امام_زمان
#شب_قدر
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ400
کپیحرام🚫
به طرف صاحب دست چرخید. با چهرهی زندایی مهدی که خانم جوانی هم بود رو به رو شد. در حالی که خجالت میکشید و نمیدانست چه بگوید. بشری وقتی دست دست کردن زن را دید گفت:
-جانم عزیزم!
زندایی بیشتر خجالت کشید. چرا بشری با این لبخندش و لحن گرم محبتآمیزش همه را خلع سلاح میکرد؟! بشری هنوز با لبخند نگاهش میکرد. زندایی زیرچشمی به خواهرشوهرش نگاهی کرد و آرام گفت:
-شرمندهام. حتما میدونی که میگن شگون نداره زن مطلقه سر عقد باشه.
صورت بشری با این حرف که مطمئن بود به جز خودش هیچکس نشنیده، یخ زد. شواهد نشون میداد که این زن بیچاره فقط حکم پیام رسان را دارد. در حالی که سعی میکرد نگاهش به سمت خالهی مهدی نرود با صدایی آرام گفت:
-ما به این چیزا اعتقاد نداریم.
زندایی بیچاره که بین منگنه گیر کرده بود گفت:
-والا ببخشید مامورم و معذور. از من گفتن بود.
با رفتن زندایی بشری دوباره ذکر صلوات را از سر گرفت. به معنای واقعی خوشحالی از وجناتش هویدا بود. طهورایش در لباس عروس مقابلش بود مگر میتوانست خوشحال نباشد. فاطمه با اشاره چشم و ابرو ازش سوال کرد که زندایی مهدی چی میخواست اما بشری سرش را بالا انداخت که چیز مهمی نیست. امضاهای طهورا تمام شد و خودکار را به دست مهدی داد. خالهی مهدی به بشری نزدیک شد. بی هیچ مقدمهای گفت:
-از قدیم گفتن زن مطلقه سر عقد شگون نداره. وقتی خطبه میخونن شما نباش. بعدش تشریف بیار.
-این حرفا چیه؟ خوشبختی به این حرفا نیست.
اما خالهی مهدی دستبردار نبود. با صدایی که همه حتی مردها هم میشنیدن ادامه داد.
-انگار تو خوشبختی خواهرت رو نمیخوای! بیا برو پایین دختر جون! بعد از عقد بیا. من نمیتونم دست رو دست بذارم سر لجبازی تو خواهرزادهام بدبخت بشه.
همه با چشمهای گرد به زن نگاه میکردند. مهدی اما با اخم نگاهش بین خاله و بشری میچرخید و در آخر با خواهش به مادرش نگاه کرد و از او خواست که این بساط را جمع کند. مادر مهدی به خواهرش نزدیک شد.
-خواهرجان! اینا خرافاته.
-خرافاته چی؟! تا بوده همین بوده.
زهراسادات نتوانست در برابر این حرف و حرکت که توهین بزرگی به دخترش محسوب میشد ساکت بماند.
-خاله خانم! این حرفا تو اسلام جایی نداره. ما هم مسلمونیم و ...
اما خاله اجازه نداد زهراسادات حرفش را تمام کند. اخمش را در هم کشید و صدایش را بالاتر برد، طوری که همهمهی طبقه پایین هم خوابید.
-وا! میگید دست رو دست بذارم تا مهدیام سیاهبخت بشه!؟
صدای عاقد از اتاق آقایان بلند شد.
-خانوما این حرفا خرافاته. خرافتم که تاثیری تو زندگی آدما نداره. به جای این حرفا به واحبات بپردازین. وقت اضاف آوردین برید سراغ مستحبات و ترک مکروهات. اگه حرف یمن و شگون باشه چی خوشیمنتر از این که آقای صادقی داره داماد حضرت زهرا میشه؟! صلوات بفرستین تا خطبه رو شروع کنیم.
صدای صلوات همهی ساختمان را پر کرد اما خاله هنوز دست بردار نبود. به مادر مهدی رو کرد.
-قدیمیا حتما یه چیزی میدونستن. هیچ حرف قدیمیا بیحکمت نیست.
با چشمهای برزخی به بشری نگاه کرد.
-فردا اینا به مشکل برخوردن تو ککت نمیگزه. دردسرش مال بچه ماست.
همان لحظه نسرینخانم از پلهها بالا آمد. تاسفبار به بشری نگاه میکرد. انقدر ناراحت بود که حتی جواب سلام بشری را نتوانست بدهد. یک سر این حرفایی که بشری را نشانه گرفته بود به امیر مربوط بود. به خاطر کار امیر بود که بشری طلاق گرفت و حالا این برخورد را میدید. خالهی مهدی باز شروع کرد.
-اینجا جای من نیست. هیشکی به حرف من اهمیت نمیده.
خودش را از لا به لای جمعیت عبور داد و به طرف پلهها رفت. بشری دیگر نمیدانست چه کار کند. لحظهای به سرش زد برای ساکت شدن آن زن به اتاقش برود و بعد از خطبه برگردد. با ناراحتی به خواهرش نگاه کرد. علی رغم میلش باطنیاش راه اتاق را پیش گرفت. خودش را به خالهی مهدی رساند.
-شما باشید من میرم.
زن موذیانه نگاهش کرد و فاتحانه لبخند زد. بشری در حالی که سعی میکرد صدایش نلرزد گفت:
-هر چی نباشه شما بزرگترید.
اما قدم از قدم برنداشته بود که با صدای مهدی ایستاد. مهدی از جایش بلند شده بود.
-بشریخانم! اگه شما رفتی منم میرم. عقد هم بمونه واسه یه وقتی که دو خونواده بریم محضر.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
نه فقط دست زمین از تو، تو را میخواهد
سالیانیست که معراج خدا میخواهد-
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظهای جای یتیمان عرب بنشیند
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار!
پا در این معرکه بگذار؛ عدم را بردار!
باز هم تیغ دودم را به کمر میبندی
باز هم پارچهی زرد به سر میبندی
تا که شمشیر تو در معرکهها هو بکشد
نعرهی حیدری «أین تَفِروا» بکشد
باز از خانه میآیی به خداوند قسم
رستخیزانه میآیی به خداوند قسم
تا زمین باز هم آباد شود باز بیا
ای بزنگاه ازل تا به ابد باز بیا
تازه این اول قصهست حکایت باقیست
ما همه زنده به آنیم که رجعت باقیست
رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیر کند و برگردد
دیر یا زود ولی میرسد از راه آخر
یک نفر عین علی، میرسد از راه آخر
مینویسم که شب تار سحر میگردد
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد
حمیدرضا برقعی، غزل مثنوی تحیر
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 افطاری فلسطینی در کنار روزشمار نابودی رژیم صهیونیستی!
🔹مراسم ضیافت افطاری فلسطینی در میدان فلسطین تهران که از ۱۶ فروردین درحال برگزاری است تا ۲۴ فروردین ادامه دارد. افطار و پذیرایی، اجرای سرود و مراسم فرهنگی از مهمترین برنامههای این مراسم می باشد.
#سنفطر_في_القدس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینک شما و وحشت دنیای بی علی (ع)💔🏴
روزهاراروزهمیگیرمولیافطارها،
میزندآتشبهدل،یادِلبتوبارها💔:)"
#شب_قدر🌿
#امام_حسین
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ401
کپیحرام🚫
بشری ناچار ایستاد. او خواسته بود به احترام خالهی مهدی که بزرگتر مجلس محسوب میشد، برود. تا او بماند. حالا با این حرف مهدی، تصمیم با خالهاش بود. مادر مهدی حتی جلو رفت و صورتش را بوسید. به خواهرش گفت:
-خواهرجان! کوتاه بیا. این حرفا رو که هیچ کدوم از ما قبول نداریم.
اما خالهی مهدی کوتاه نیامد. اینبار بهانهی خرافی را رها کرده و به بهانهی بیاحترامی چنگ زد.
-من جایی که حرمتم شکسته بشه نمیمونم.
کوتاه و پرنفرت به طهورا که هاج و واج نشسته بود نگاه کرد بعد سر تا پای مهدی را از نگاه حسرتبارش گذراند: شمام به طرفداری خواهرزنت بلند نشو. بمون! من میرم.
زن با آتش تندی که توی وجودش شعله میکشید، دست دخترش که از وضع پیش آمده زبان توی دهانش نمیچرخید را گرفت. جمعیت را پس زد و از پلهها پایین رفت. مادر مهدی پشت سرش رفت اما خواهرش لجاجت بچهگانه که نه، خصمانهای را پیش گرفته بود. وسط راهرو بدون اینکه بایستد آخرین تیرش را زد و رفت.
-برگرد بالا خواهر! عروست از دستت نره. حتما خیلی از عاطفهی من بیشتره که تو به دختر من ترجیحش دادی!
دخترش مامان کشداری گفت که با چشمغرهی مادرش توی دهانش ماسید. دوباره به خواهرش نگاه کرد.
-ولی بهتر! پسری که انقدر بی چشم و روئه که خواهر زنشو به خالهاش ترجیح میده، همون فقط به درد این خونواده میخوره.
مادر مهدی از این توهین لب گزید.تصمیم گرفت تا بیشتر از آن آبروریزی نشده، قید حضور خواهرش را بزند. برگشت بالا. با خودش گفت دختر تو و پسر من همدیگه رو نخواستن، من چه تقصیری دارم!؟
وارد اتاق عقد شد. مهدی همانطور ایستاده از بشری معذرتخواهی کرد:بفرمایین بشری خانم! جای سادات بالای مجلسه.
به پشت سر خودش و طهورا اشاره کرد.تا وقتی بشری پشت جایگاه عروس و داماد نرفت، مهدی دست برنداشت. عاقد رو به سیدرضا با صدای بلندی که قسمت خانمها هم متوجه بشوند پرسید: آسید شروع کنم؟
مهدی دفتر به دست وارد اتاق شد و دفتر را روی میز جلوی عاقد گذاشت.
سیدرضا با دیدین مهدی متوجه شد که بحث خوابیده. گفت:
-بفرمایید حاج آقا.
بالاخره سر و صداها خوابید. خواهرهای مهدی متاسف از وضع پیش آمده قند تزئین شده را دست بشری دادند تا بساید و خودشان دو حریر سبز را بالای سر مهدی و طهورا گرفتند. خطبهی عقد جاری شد. طهورا با مهریهی چهارده سکه به عقد مهدی درآمد. مهدی کنار گوشش زمزمه کرد: منو دعا کن!
طهورا مکث کرد. بعد بلهاش در اللهاکبر اذانی که از گوشی مهدی پخش میشد محو شد.
دوباره سیل صلوات راه افتاد. عطر صلوات با بوی اسفندی که بیبی دود کرده بود در هم پیچید. فضای خانهی سیدرضا در آن لحظهی ملکوتی اذان و عقد، به معنای واقعی آسمانی شد.
خواهرهای مهدی حلقهها را جلو کشیدند تا عروس و داماد دست کنند. برنامهی مرسوم ماست و عسل را اجرا کنند اما مهدی بلند شد: وقت نمازه!
دستش را به طرف طهورا دراز کرد. طهورا ایستاد. صدای اعتراض جمع مخصوصا خواهرهای مهدی بلند شد.
-داداش نماز که دیر نمیشه.
مهدی جواب خواهرش را داد: اتفاقا نماز دیر شدنیه! اون حلقهها که نمیخوان فرار کنن!
بی توجه به اعتراضها، پشت سر طهورا به طرف اتاق مشترک دخترها راه افتاد. طهورا دوتا سجاده آورد. مهدی از دستش گرفت و بازشان کرد.
_از امشب من پشت سرت نماز میخونم آقادوماد!
-طهورا!؟
-طهورا بی طهورا. هر چی ساداتخانم بگه.
خندید. نارضایتی مهدی از لب و لوچهی آویزانش پیدا بود اما چشمهایش را بست و دست روی چشمش گذاشت: چشم. ولی آخه نمازت پشت سر من خراب میشه!
-مهدی! ولی و اما و آخه نداریم. من میخوام بهت اقتدا کنم.
بعد از نماز چرخید و دست طهورا را گرفت.
-قبول باشه.
نگاهش طوری بود که طهورا طاقت نیاورد و سرش را پایین انداخت. شست مهدی زیر چانهی همسرش نشست، سرش را بالا آورد و پیشانیاش را بوسید.
-مبارک باشه.
بعد کنار گوشش زمزمه کرد.
-امیدوارم پشیمون نشی و بتونم خوشبختت کنم.
طهورا از این همه تواضع مهدی معذب بود و خجالت میکشید. برای اینکه جو را عوض کند. مشتی نمایشی به بازوی مهدی زد.
-خوشبخت میشیم با توکل به خدا!
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
22.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت پنجم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از مصر تا قطر، از ترکیه تا اردن، از یمن تا عراق، از سوریه تا لبنان، از ایران تا فلسطین همه یک آرزو داریم، آرزویی که بهزودی عملی خواهد شد!
🔹این نماهنگ زیبا تو شبکههای اجتماعی عربی حسابی سروصدا کرده
#سنفطر_فی_القدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهورراتمناکنیم🖐🏾🙂:)!
🔴 این شب ۲۳ ماه رمضان که از قضا شب جمعه هست شاید همون شب جمعه ای است که صیحه آسمانی ظهور زده میشه...🙂:)
و اینهمه از بی حجابی در سطح شهرهای بزرگ گفته میشه
از قرار ضدانقلاب بر رقص در۱۳فروردین که معلوم نبود موفق بشن یا نه گفته شد
ولی از سفره۲۷۰متری افطار در پل طبیعت تهران کسی چیزی میگه؟
اینکه آقا میفرمایند دشمن در تبلیغات از ما جلوتره یعنی همین
دشمن کار کم و عدد کم خودش رو با تبلیغات چندبرابرنشون میده
ما عده کثیر وکارهای بزرگی رو که درجبهه انقلاب انجام میشه اینقدر نمیگیم که کم کم خودمونم باور میکنیم کم هستیم و کاری ازمون برنمیاد
کاش زیبایی های جبهه انقلابی رو درک ومنتشرکنیم