eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
873 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
در این شلـــــــوغے دنیـــــا فراموشتـــ نڪردم برادر گلم در شلوغـــــــے قیامتـــــ فراموشم نڪن ❣ آے شہـــــــــيد خادمت را دعا کن 🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب دردلم هستیُ بین من وتوفاصله هاست 🍁
_ با او چه نسبتي داري؟!! +هیچ... +نه مي بينمَش نه جوابِ تلفن هايم را مي دهد نه اصلاً من را يادش مي آيد فقط شبها از صفحهء تلفنم مراقبم كه امروز خوب بود يا نه بعد مي خوابم.... 🍂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باز صبح شدُ پنجره ها بی تابند. شك ندارم كه تو ازكوچه ی ما ردشده ايی ..... عطر شيرينت را ميدهد بوسه ی باد. ونگاهت دوخته شده برتن ِ پرده ی گلدار ِتمام ِ پنجره ها حالم امروز خوب است حس ميكنم كه مرا باز خبر ميگيرد طفل ِتنهای دلت .....! 🍃🌸
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃 ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروزتون قشنگ و شهدایی🌺 شهیدامروز👇 🌹 هدیه به شهیدبزرگوار سهم هر نفر ۱۴ صلوات (عج)...🌸 🍃❤️ @Karbala_1365
🌺امام هادی(ع): هرکس #عبدالعظیم را در #ری زیارت کند مانند کسی است که #سیدالشهدا حسین(ع) را در #کربلا زیارت کرده است..❣ 🌺 میلادش مبارک
استاد فروغی-گدایی در محضر اهل بیت.mp3
4.84M
🔻باید در محبت اهل بیت فانی شد استاد فروغی 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘🍁☘🍁☘🍁 🍂🍃🍂🍃 🌿🌱 🌼 🔅دستورالعمل به حضرت عباس ع از امام جعفر صادق (ص) مروی است : در هر کربی توسل به صاحب لوای سید الشهدا (ع) به عدد شریف آن جناب : " یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجهِ الحسینْ (ع) اِکشف کربی بِحقِ اَخیکَ الحسینْ " 133 بار ( 133=عباس) 📚منبع: کلمه 873 هزار و یک کلمه 🍃
به مرگِ داخل بستر نمیتوان دل بست خدا کند که ✨🕊 به دادِ ما برسد ... ✨🌹 الرزقنا شهادت فی سبیل الله
.. .. خونریزےِ شدیدے داشت داخلِ اتاق عمل دڪتر اشاره ڪرد🤞🏻 ڪه چادرم رو دربیارم، تا راحت تر مجروج رو جابه‌جا ڪنم. گوشہ‌ۍ چادرمـ رو گرفت🌿 وبُریده بُریده گفت: "من دارم میرم ڪه چادُرت رو درنیارے" چادرم تو مُشتش بود ڪه شهید شُـد....♥️•° .. .. 🧕🏻• به روایت پَرستارِ جنگ:)
‍ گاهے تنها⚡️✨ یڪ «یا رَبَّ » خالصانه، یڪ آه برخاسته از دل، یڪ قطره اشڪ ندامت، یڪ دل شڪسته🍃💔 و یڪ توسل بے ریا ما را به خدا وصل می‌ڪند...🖇❣ ✨🌼
اندوه من این است که بی خردان و بدکاران این امت، حاکم بر شما شوند و مال خدا را میان خویش، دست به دست گردانند و بندگان خدا را بردگان خویش پندارند و با نیکوکاران در جنگ و با فاسقان همراه باشند. - امام علی(ع) - نهج البلاغه، نامه ۶۲ 🎈
اگر کمک خدا نباشد انسان قدرت فکر کردن و اندیشه را از دست خواهد داد شکر گزاریِ نعمت ،، اندیشه را حفظ می کند.. 🍂مَن عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ🍂 #حدیث_دل
‏مجنون اگرچه چندی‌ست دست از جنون کشیده! لطفا به او بگویید: لیلا ادامه دارد....💔 #غواص_شهیدرضاساکی🌸🍃 @Karbala_1365
سلام همراهان عزیز با چندپارتی از زندگی نامه شهید بزرگوار در خدمتون هستیم.. مارو ازدعای خیرتون بی نصیب نزارید 💚
. 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 🍃 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ 🍃… فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ 🍃… تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 . .... باماهمراه باشید @Karbala_1365
💠 رمان عاشقانه مذهبی - شهدایی #عشق_که_در_نمیزند 📝نویسنــــــــده....↓↓ 👈 shiva_f@