eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
912 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهدای ملایر
سلام طعم قصه اینبار یکم فرق داره و میخوام از بگم... از خانواده هایی که چشمشون به در سفید شد و عزیز کردشون برنگشت...💔🍂 یادشون بخیر...🌱 🌺مثلا پدرمادر 🌹 …پدر اهل شعر بود و مادر اهل دلتنگی.. خوب البته مادر حق داشت دلتنگ باشه چون مادر بود...💞 شاید کمترکسی این شهیدبزرگوار رو بشناسه. یک روز دیداری با پدرومادربزرگوارش داشتیم..مادر زیر لب برای پسرش شعری رو زمزمه میکرد و گاهی میگفت: "یعنی مهرانم کجاست؟ " سکوت کردیم ، ازبغض ، ازسوالی که هیچکدوممون جوابش رو نمیدونستیم جز اینکه باچشمای پر از اشک سرمون رو بندازیم پایین که پدر شروع کرد با اون بیان زیبای قشنگش تعریف کردن.. که همرزم پسرم گفته:" در چنگوله که بودیم مهران زخمی شده بود و بردنش بیمارستان صحرایی که نزدیک اونجا بود. که بعداز چندلحظه دوتا هواپیمای عراقی اومدن و تمام بیمارستان رو بمباران کردند و رفتن.. صدای زمزمه مادر توی گوشم پیچید که میگفت:"یعنی مهرانم برمیگرده؟؟؟ " 💔🍂 شاید میشد کمی جواب مادر رو داد، که نه عزیز دل ، مهران تو با این وضعی که پدر گفت ، شاید دیگه برنگرده... اما توان و جرات گفتن داشتیم..چون هیچکس از دل یک مادر مفقودالاثر خبر نداره که مادر مهران ازاین انتظار چندین ساله زمین گیرشده بود و قادر به راه رفتن و حتی کارهای شخصی خودش نبود و پدر همیشه بغض داشت... خب مهران یه جوون رعنایی بود که یک روز مثل بقیه شهدا تصمیم میگیره بره جبهه و از وطنش دفاع کنه که وسط راه اونقدر باخدا انس میگیره که خدا عاشقش میشه و اونو سال ۶۳ میبره برای خودش…بقدری عاشق که بعداز سالها هنوز پیکرش برنگشته… پدرو مادرش سال ۹۸ تو کنج همین شهر با فاصله ای کوتاه چشم روی همه ی این انتظارها بستند و رفتند... و دیدارشون شد دنیایی خارج ازاین دنیای سرد... شاید مادر در کنار مهرانش دیگه دلتنگ نباشه و شاید پدر از این به بعد دیگه شعرهاشو کنار مهرانش بخونه اما اینجا یه خونه خالی ، پراز یادگاری هاشون مونده , کمدی پراز عکس و کتاب و خاطرات پسرشهیدشون که تا پدر زنده بود هیچکدوم ازاون عکسهارو بکسی نمیداد از بس مهرانش رو دوست داشت و لحظه لحظه با اون عکسها زندگی میکرد... دیگه حالا مادری نیست که برای مهران جوونش لالایی و شعرهای انتظار و کجایی عزیزم رو بخونه…💔🍂 ❣️قصه ، قصه خیلی از شهدای دیگه ام هست... قصه خیلی از پدر و مادرهایی که یک روز جوون رعناشون رفت و دیگه برنگشت...💔 🍂 کم کم این پدر و مادرها، این نعمتها، دارن میرن و دنیا با همه این تلخیها وسردی هاش داره بیشتر برامون تنگ میشه. …❤️🍃 @shohadayemalayer
باغ تـاراج شـده عطــر اقاقـی مانـده ست ز تـو باقـی مانـده ست  
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۱ 🍃🌸 ❣ماندم. ولی آرام و قرار نداشتم. خواب از سرم پریده بود. دم صبح نشستم کنتر گلخانه و سرم را
۲۲ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ 🌱پانزده ساله بودم. کلاس اول دبیرستان درس میخواندم. باید درس میخواندم و به دانشگاه میرفتم. این سفارش برادرشهیدم، کاظم بود. برادرم در ۸ شهید شد.🌹 از گذشته و در خاک عراق عملیات کرده بودند. برادرم میگفت:یک دیوار سالم در خرمشهر یافت نمیشد. وقتی محمدکاظم شهیدشد، سفارش او را آویزه گوشم کردم. میگفتم:خانواده شهید باید اهل تقوا و علم باشد. مملکت ماکمبودهایی دارد که باید رفع شود. آن روز فراموشم نمیشود که رفتیم معراج شهدا و برادرم را پیدا کردم. طوری زده بود که عقل و هوش از سرم رفت. آن سال سخت ترین سال زندگی ام بود. دلم میخواست خودم را آرام کنم ولی برادرم را از دست داده بودم، جگر گوشه ام را، پاره تنم را. حقم بود شیون کنم.💔 🌸بهارسال بعد یک روز از مدرسه برگشتم. مادرم حرف راکشید به سروسامان گرفتن. خیال کردم درباره کس دیگری حرف می زند. رفتم پی درس و مشقم که مادرم گفت:برایت خواستگار آمده. زدم به صورتم و گفتم:برادرم گفته درسم را بخوانم.🤫 خیلی جدی نگرفتم. گفت:خواستگارت است. دوست برادرت بود. اهل جبهه است. جوان با دیانتی است. عروسی چیزی نبود که ذهنم را به خود مشغول کند. حاج اقابختیاری، دوست پدرم، آمدند منزل ما و درباره علی حرف زدند. تعریفهای او کار خودش را کرد. انتظاری جز این نداشتیم. علی همرزم برادرم بود. این موضوع خوشحالم کرد.😊 پدرم از کار پرسید. حاج اقا گفت: رسمی است و الان است. هنوز علی را ندیده بودم، ولی با تعریف های اقای بختیاری متوجه شدم که علی فرد ایده آل من است. بار اول علی و مادرش آمدند. خیلی ساده گفتند که از چه خانواده ای هستند و چه سختیهایی کشیده اند و چه دارند و چه می خواهند. حرفهای آنها به دلم نشست. مادر علی تاکید کرد هرچه زودتر مراسم عروسی برگزار شود. گفتم:هنوز سالگرد برادرم نشده. باید صبرکنید. گفت:ما که نمیخواهیم جشن طاغوتی بگیریم. این همه شهید داده ایم، مملکت در جنگ است، علی یک رزمنده است. این حرفها راضیمان کرد. پدرم رفتار علی شد. بعداز چند روز مراسم بله برون برگزارشد. من در مدرسه بودم و نتوانستم از اول مراسم در مجلس باشم. وقتی رسیدم، پدرم گفت:صدهزارتومان مهر در نظر گرفته ایم و یک جلدکلام الله مجید. مادر علی خواست خانه اش را پشت قباله ات بیندازد که علی نگذاشت و گفت خانه مال مادرش است. هر وقت او خانه دار شد، سه دانگش را به اسم تو میکند. چیزی نگفتم. چون به این حرفها فمر نمیکردم. برای من صداقت، تقوا و حیثیت علی مهم بود که او همه را داشت...✨ 👇👇👇
۲۳ 🍃🌸 🍃 باخبر شدم که علی دارد در کوچه ابوذر خانه می سازد. دلم میخواست مراسم درهمان خانه برگزار میشد ولی گفتند آنجا امن نیست. منافقین دنبال علی هستند و چندبار خواسته اند او را بزنند. علاقه ام نسبت به علی بیشتر شد. چون می دیدم او طرفدار شهدا است. برادر من هم دشمن بود. حرف ما سر زبان ها افتاد. روز خواستگاری، ، حاج اقا بختیاری، حاج اقا کارنما و عده ای از دوستان علی بودند. گفت: شهید زنده است. چون در هور ترکش خورده به سرش و هفده بخیه زده اند. بعد از شجاعت پ مهربانی علی حرف زد و گفت:آدم بی چیزی است ولی غیرتمند است. آنشب علی جوابش را گرفت و رفت و بعداز عملیات آمد. آن موقع مادرش را هم می برد. فکر میکردم آنها چه رندگی جالبی دارند. هم مادر رزمنده است و هم پسر . علی سه روز مانده به عروسی مان آمد . تابستان بود. لاغرو سیاه شده بود. رفتیم اثاث عروسی را خریدیم. برایش کت و شلوار دامادی هم خریدیم. روز عروسی آنقدر مهمان آمد که من از ترس داشتم می مردم. دوستان علی سنگ تمام گذاشتند. آنقدر خدمت کردند که ما شرمنده شدیم. شکر خدا جشن خوبی برگزار شد. مادر علی قدری پس انداز داشت، علی هم دارو ندارش را آورد خلاصه مایحتاج را خریدیم. فردای عروسی مان علی گفت:برویم سرمزار شهدا. سوار موتور شدیم و رفتیم. متوجه شدم علی خیلی احتیاط میکند. پیش خودم گفتم:خب است، یاد گرفته اینجوری باشد. نگو یکی از منافقین دارد تعقیبان می کند و من بی خبرم. سر مزار برادرم فاتحه خواندیم و رفتیم سر خاک بقیه شهدا. رسیدیم به مزار اقای بختیاری که چند ماه پیش شهیدشده بود. علی گفت:جداجدا میرویم و فاتحه می خوانیم. راست وحسینی غصه ام گرفت. چیزی نگفتم. رفتم سرخاک بختیاری. خانم و بچه اش آنجا بودند. فاتحه خواندم و احوالپرسی کردیم و آمدم کناری و علی رفت و آمد. پرسیدم:این چه کاری بود که با من کردی؟ مثلا تازه ازدواج کردیم، آن وقت می گویی جدایی و نمی دانم تنهایی. گفت:خانواده بختیاری آنجا بودند، شاید غصه بخورند که ما باهم هستیم. انگار آب یخ ریخته باشند به سرم. دیدم حق باعلی است. خدارا شکر کردم بخاطر مردی که مراعات حال را میکرد. …. @Karbala_1365
اے دل! به سردمهریِ دوران صبور باش.. 🍂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من رفتم از این خاك كه دریا باشد مولای همه، همیشه مولا باشد در پای علی موی سپیدم دادند تا باشد از این پیر شدن ها باشد ..💔.. 🍂🌹
. ما "گوشه نشینانِ" غمِ فاطمه ایم .. 🍂🕯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاظم یک ثانیه هم بدون وضو نبود. حتی از خواب هم که بیدار می شد دوباره وضو می گرفت ، بعد می خوابید. دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود ، ما فقط استفاده می کردیم. به ما می گفت ، اگر خوب باشید دیدن امام عصر (عج) کار مشکلی نیست. پاک باشید ، با وضو باشید ، نماز اول وقت بخوانید... 🌹 🌹 @Karbala_1365