『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻰ ﺗﻮ ﺩﻟﺨﻮﺵ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﺟﺎﻧﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻮﻋﻰ ﮔﻬﻰ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﺎﻧﻔﺮﺳﺎ، ﮔﻬﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪﻣﺼﻨﻮﻋﻰ .. 🌹 #شهیدنادرعباد
🌸🍃
🍃
💦 #ماموریت_روی_آب
روایت رزمندگان #لشکرانصارالحسین(ع)
#همدان ازعملیات #کربلای۴
🍂🌾🍂
قسمت هفتم
💧 #جای_خالی_او
🌺 راوی: #کریم_مطهری
🍃💦
🌷هفده هجده ساله بود. چهره ی آرام وجذابی داشت. خوش برخورد ومهربون بود. مدتی در قم درس می خواند. هر وقت احساس خستگی می کرد و خبری از حمله وعملیات می گرفت فی الفور سر و کله اش توی منطقه و جبهه پیدا می شد.
اسمش را گذاشته بودیم«ساعت!»
هر وقت موتور برق روشن می شد می دانستیم وقت نماز صبح است. زودتر از همه بیدار می شد و نماز شب می خواند وبرای اذان صبح موتور برق را روشن می کرد ،جثه ی بزرگ و درشتی نداشت ،اما تو آموزش ها پر طاقت بود و با چالاکی و قدرت ،خودی نشان می داد. زبر وزرنگی اش را همه قبول داشتند.
در #عملیات قرار بود بچه ها سلاح های سازمانی با خودشان ببرند و توان خودشان را بسنجند. دیدیم او «کلاش» را زمین گذاشت و «آرپی جی» خواست.
آرپی جی زیادی برایش بزرگ بود و به قد وقواره اش نمی خورد. با اینکه همه قبولش داشتند. پیشنهاد کردند آرپی جی را بگذارد کنار. آرپی جی و موشک های سنگینش را باید کسی برمی داشت که هیکل دار می بود. کار با آرپی جی راحت نبود و شوخی بر نمی داشت. آرپی جی زن نباید از لحاظ بدنی کم می آورد. اما او زیر بار نمی رفت. می گفت «آرپی جی مرا خسته نمی کند! من آرپی جی را از پا می اندازم !» صحت این ادعا را در تمرین ها به همه مان ثابت کرد و حرفش را به کرسی نشاند. از مردانگی وغیرتش حظ کردیم. دیدن او به همه روحیه می داد.
شب عملیات همه جا بود. سنگرها و لانه های تیر بار و دوشکا بود که با موشک های آرپی جی او می رفت هوا. راستی راستی عراقی ها را ذله کرده بود. وقتی دستور برگشت گرفتیم وآمدیم عقب ، پیداش نکردیم. پرس وجو کردیم و فهمیدیم که به آرزویش رسیده است.
او #شهید شده بود وجنازه اش همان طرف مانده بود.🌹
از ته دل خواستیم همه مان را شفاعت کند.
او
« #شهیدنادرعبادی_نیا»بود...
🌸…..
@Karbala_1365