eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
868 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۸) 📝 ................ 🌾 لبخند رضایت فرمانده لشکر دل همه مان را شاد کرد.☺️ نمی خواست برود . اما مجبور بود . با شهردار سوار تویوتاشدند, دست برامان تکان دادند و رفتند. از خوشحالی در پوستمان نمی گنجیدیم.☺️ فکر نمی کردیم فرمانده لشکر این قدر از آموزش ما راضی باشد.به همه مان نگفت, فقط به کریم گفت. آن هم پنهانی. و اینکه هنوز دوماه تا عملیات مانده. بچه ها خیلی خوب پیشرفت کرده اند. انتظارش را نداشتم. کریم گفت : فرمانده گفته سخت بگیرم. گفته : تا می توانید شکستن خط فرضی دشمن را تمرین کنید. گفته : البته با توکل.✨ هنوز گردو غبار تویوتا ننشسته بود روی زمین که سروکله سه نفر پیدا شد , سوار بر موتور تریل , خاک آلود و حتم خسته. نفر جلویی موتور را زد روی جَک و چفیه خاکی را از روی صورتش برداشت. کریم به من گفت : انگار باز هم مهمان داریم , برویم پیشواز.🙂 دو نفر از اطلاعات عملیات لشکر بودند, " نور" و " " , و آن سومی ناشناس. یعنی به چشم ما ناشناس. پولکی و حمیدی نور آمدند و با خنده پیشانی کریم را بوسیدند و خوش وبِشی با من و با او کردند و من همه اش به سومی نگاه می کردم که کم سن و سال بود و محجوب و عینکی, از آن عینک های ذره بینی و کلفت.🌸 از دور سر تکان داد, که یعنی سلام و جلو نیامد. حمیدی نور گفت : خیلی وقت است که شما ها را ندیده ام . فکر میکنم از عملیات جزیره به این طرف. گفت : پاک دل مان برای هردوتان تنگ شده بود. گفت : گفتیم یک امشبی را بد بگذرانیم و بیاییم در خدمت شما باشیم و یک گپ درست و حسابی باهم بزنیم. نگاه مرا به سومی دید. گفت : توی راه دیدیمش. با التماس گفت : بیاوریمش غواصی. نمی دانید چه قسم هایی میخورد که. گفت: یک دلیل هایی می آورد , یک حرفهایی می زد که نتوانستیم بگوییم نمی آوریمش. می گفت : به دردتان می خورد . می گفت : جمعی مخابرات است ولی دلش پیش آب است و پیش ها. یک چیز دیگر هم گفت که خوب نفهمیدم . اما فکر کنم اینطور گفت که خواب دیده یکی ار دوست های شهیدش گفته برود غواصی. برگشتم به سومی خیره شدم و حس کردم حالا فقط کنجکاو نیستم , مشتاق هم هستم که بدانم سومی کیست. دست کریم را گرفتم و با هم رفتیم طرفش. کریم گفت : اسمت چیه؟ سومی گفت: " ". 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز گرد و غبار خودروی بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان می‌داد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت. حاج‌محسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، از بچه‌های عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش. رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز می‌کرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد: از عملیات به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی می‌خواست به جمع شما ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣ 🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم: اسمت چیه؟ گفت: . گفتم:چی خواب دیدی؟ حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر. ✨ 🌾آن شب در حاشیه و در کنار یک بوته 🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به در افق های و فرستادیم.🕊 ذکر گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران ، تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 … 🍂_____________________ پ.ن: علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت: "اینجا شهید باران است..." …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_پنجم
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾ذکر وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 آن شب از بچه‌های توی جزیره مجنون گفتم و از گشت های اطلاعات عملیات که تا عمق خط سوم عراق را در جنوبی شناسایی کرده بودند و از گِل مقدسی که رزمندگان در ایام بر سر و شانه خود می‌زدند. گلی که به درخواست باید از پشت دشمن و از انتهای آورده می شد. خلاصه همه کلمات دست به دست هم دادند تا از آن گشت شبیه به رویای خود تعریف کند.✨ هم که کمی بیشتر احساس خودی می کرد، با و سادگی گفت ما هم توی بچه های بسیجی شنیده بودیم که آقای حمیدی نور وقتی به توی جزیره می رفته، می چسبیده به زیر قایق عراقی‌ها. چهره نحیف و صورت استخوانی حمیدی نور از خجالت سرخ شد. تبسمی کرد و به تازه وارد گفت "باید از ناگفته ها حرف زد. دل مجنون پره از حماسه های خونین که فقط در روز قیامت به إذن الله آشکار خواهد شد." ❣ این عادت حمیدی نور بود که وقتی از او تعریف می‌کردند، با استادی ، شنونده را در سر سفره شهیدان می نشاند و دست آخر نتیجه می‌گرفت که هیچکس جز شهید سزاوار توصیف و تعریف نیست. آن شب سه میهمان ما شبی پرالتهاب را در فروغ کم سوی ستارگان گذراندند و ثلث آخرشب زودتر از بقیه از چادر بیرون زدند. همان شب وقتی از دور نگاهم به محرابی افتاد، دیدم توی یکی از چاله های است. چاله هایی که به تعبیر ، سرقفلی آن خیلی بالا بود.✨ 🍃نزدیک صبح وقتی که خورشید باز هم چشم به جمال شب زنده داران حاشیه گشود، سه میهمان توی محوطه صبحگاه در انتهای صف بچه ها ایستاده بودند، با تواضع تمام. به نظر می‌رسید که حمیدی نور و می‌بایست از همان روز خود را به مقر عملیات در برسانند؛ لذا سخت مورد تکریم و توجه قرار گرفتند. من هم باید برای دعوت از غواصانی که در جزیره مجنون با ما بودند و هم گرفتن کمک های مردمی به همدان می‌رفتم. با آن سه نفر و سایر بچه ها خداحافظی کردم و راهی شدم. دو ماهی میشد که از به همدان نیامده بودم و حالا فقط دو روز از آمدن به همدان می‌گذشت که هوای برگشتن به منطقه به سرم زد.❤️ در این دو روز با بچه هایی که تجربه عملیات غواصی داشتند صحبت کردم. چند نفرشان اعلام آمادگی کردند که با من به منطقه بیایند. دو دیدار هم با حاج محمدسماوات و حاج علی اکبرمختاران داشتم. مشکل اصلی، نداشتن لباس غواصی بود که باید از خارج از کشور خریداری می‌شد و این دو فقط می توانستند امکاناتی از نوع خودرو، لباس، خوراک و حتی قایق برایمان تهیه کنند و خرید لباس غواصی از خارج از کشور کاری بیرون از مجرای پیگیری این دو نفر بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
نامه آمده بود که باید برگردند پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات عملیات دزفول و به .. نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم چهره های نور بالای آنها ... چادر از ها خالی شد که صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان کوه . بمب های خوشه ای و مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای کسی درنمی آمد .. کریم فریاد میزد: .. سیدرضا رادیدم که را روی پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش آرام جان داد . آن طرف تر بچه ها زده بودند دور کسی وبرانکارد میخواستند جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته روی بود و که .. احساس گنگی داشتم وبه رفتن محرابی رشک ورزیدم ... دنبال نور گشتم میدانستم بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا پیکری بی سر افتاده بود ... یکدفعه بوی پیچید وصدای فریادها و گلوله ها و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی قبل از و های طولانی حمیدی نور .. یکی زد یک سر اینجاست . دویدم سمتش ودیدم چشم های حمیدی نور سمت آسمان خیره است سر کنار یک بوته ی آرام گرفته بود . و ما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم.. راوی✍ 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
نامه آمده بود که باید برگردند پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات عملیات دزفول و به .. نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم چهره های نور بالای آنها ... چادر از ها خالی شد که صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان کوه . بمب های خوشه ای و مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای کسی درنمی آمد .. کریم فریاد میزد: .. سیدرضا رادیدم که را روی پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش آرام جان داد . آن طرف تر بچه ها زده بودند دور کسی وبرانکارد میخواستند جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته روی بود و که .. احساس گنگی داشتم وبه رفتن محرابی رشک ورزیدم ... دنبال نور گشتم میدانستم بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا پیکری بی سر افتاده بود ... یکدفعه بوی پیچید وصدای فریادها و گلوله ها و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی قبل از و های طولانی حمیدی نور .. یکی زد یک سر اینجاست . دویدم سمتش ودیدم چشم های حمیدی نور سمت آسمان خیره است سر کنار یک بوته ی آرام گرفته بود . و ما هنوز همان بودیم.. راوی✍ ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
نامه آمده بود که باید برگردند پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات عملیات دزفول و به .. نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم چهره های نور بالای آنها ... چادر از ها خالی شد که صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان کوه . بمب های خوشه ای و مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای کسی درنمی آمد .. کریم فریاد میزد: .. سیدرضا رادیدم که را روی پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش آرام جان داد . آن طرف تر بچه ها زده بودند دور کسی وبرانکارد میخواستند جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته روی بود و که .. احساس گنگی داشتم وبه رفتن محرابی رشک ورزیدم ... دنبال نور گشتم میدانستم بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا پیکری بی سر افتاده بود ... یکدفعه بوی پیچید وصدای فریادها و گلوله ها و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی قبل از و های طولانی حمیدی نور .. یکی زد یک سر اینجاست . دویدم سمتش ودیدم چشم های حمیدی نور سمت آسمان خیره است سر کنار یک بوته ی آرام گرفته بود . و ما هنوز همان بودیم.. راوی✍ ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄