eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۸) 📝 ................ 🌾 لبخند رضایت فرمانده لشکر دل همه مان را شاد کرد.☺️ نمی خواست برود . اما مجبور بود . با شهردار سوار تویوتاشدند, دست برامان تکان دادند و رفتند. از خوشحالی در پوستمان نمی گنجیدیم.☺️ فکر نمی کردیم فرمانده لشکر این قدر از آموزش ما راضی باشد.به همه مان نگفت, فقط به کریم گفت. آن هم پنهانی. و اینکه هنوز دوماه تا عملیات مانده. بچه ها خیلی خوب پیشرفت کرده اند. انتظارش را نداشتم. کریم گفت : فرمانده گفته سخت بگیرم. گفته : تا می توانید شکستن خط فرضی دشمن را تمرین کنید. گفته : البته با توکل.✨ هنوز گردو غبار تویوتا ننشسته بود روی زمین که سروکله سه نفر پیدا شد , سوار بر موتور تریل , خاک آلود و حتم خسته. نفر جلویی موتور را زد روی جَک و چفیه خاکی را از روی صورتش برداشت. کریم به من گفت : انگار باز هم مهمان داریم , برویم پیشواز.🙂 دو نفر از اطلاعات عملیات لشکر بودند, " نور" و " " , و آن سومی ناشناس. یعنی به چشم ما ناشناس. پولکی و حمیدی نور آمدند و با خنده پیشانی کریم را بوسیدند و خوش وبِشی با من و با او کردند و من همه اش به سومی نگاه می کردم که کم سن و سال بود و محجوب و عینکی, از آن عینک های ذره بینی و کلفت.🌸 از دور سر تکان داد, که یعنی سلام و جلو نیامد. حمیدی نور گفت : خیلی وقت است که شما ها را ندیده ام . فکر میکنم از عملیات جزیره به این طرف. گفت : پاک دل مان برای هردوتان تنگ شده بود. گفت : گفتیم یک امشبی را بد بگذرانیم و بیاییم در خدمت شما باشیم و یک گپ درست و حسابی باهم بزنیم. نگاه مرا به سومی دید. گفت : توی راه دیدیمش. با التماس گفت : بیاوریمش غواصی. نمی دانید چه قسم هایی میخورد که. گفت: یک دلیل هایی می آورد , یک حرفهایی می زد که نتوانستیم بگوییم نمی آوریمش. می گفت : به دردتان می خورد . می گفت : جمعی مخابرات است ولی دلش پیش آب است و پیش ها. یک چیز دیگر هم گفت که خوب نفهمیدم . اما فکر کنم اینطور گفت که خواب دیده یکی ار دوست های شهیدش گفته برود غواصی. برگشتم به سومی خیره شدم و حس کردم حالا فقط کنجکاو نیستم , مشتاق هم هستم که بدانم سومی کیست. دست کریم را گرفتم و با هم رفتیم طرفش. کریم گفت : اسمت چیه؟ سومی گفت: " ". 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدرضا #حمیدی نور🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدرضا #حمیدی نور🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدرضا نور🌹 🌸🍃برای گشت شناسایی به مقرّ عراقی ها رفته بود. پایین اسکله نشسته بود که ناگهان متوجّه شد نگهبان عراقی به سویش می آید. دیگر هیچ کاری نمی توانست بکند، جز خواندن آیه «وجعلنا». نگهبان به او رسید و خیره ماند. سپس برگشت و چند قدمی نرفته، دوباره به عقب نگاه کرد. خم شد و خوب او را نگاه کرد؛ اما بعد راهش را گرفت و رفت. انگار اورا اصلا ندیده باشد. ✨شهید حمیدی نور بعد از این اتفاق، تمام مقرّ را شناسایی کرد و بازگشت. @Karbala_1365 🍃🌸🍃 با برادرش رضا ، دوقلو بودن. وقتی رضا در گتوند شهید و در حسینه محل تشییع شد، گفت:دوماه دیگر درهمین حسینیه تشییع من است. گفتن :از کجا میدانی!؟ گفت:هست دیگر , می بینید حالا... دوماه بعد , عملیات ۴ که شد بسوی معبودش پرکشید و رفت. و در همان حسینیه که گفته بود مراسمش به پاشد.. 🌹شهیدمرتضی نور برادرشهیدرضا نور🌹 🌸روحشان شادویادشان گرامی🌸 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۰) 📝 ................ ✨🌾شب از راه رسید و هرسه مهمانمان از چادر زدند بیرون و در یک آن غیب شدند و من بعد از جستجوی زیاد یکی شان را , محرابی را , داخل یکی از گودال های راز و نیاز پیدا کردم.از آن ها که به قول علی سرقفلی اش خیلی بالا بود.✨ نگذاشتم ببیندم و نگذاشتم بفهمد من مشتاق دیدن این راز و نیازهام و ناخودآگاه کشیده میشوم طرف آنها که حرف های پنهانی با خودشان و خداشان دارند.☺️ صبح بود که سه شان رفتند ایستادند میان بچه ها , ته صف , توی محوطه صبحگاه . بچه های غواص که از آمدن آن ها خوشحال بودند , ناراحت شدند وقتی شنیدند که و نور باید عصر همان روز بروند به مقر اطلاعات عملیات در دزفول .😔 آن روز مثل هر روز گذشت . تا ظهر البته و تا وقت نماز و من از محرابی و خنده هاش و نگاه های شادش نگاه می دزدیدم و می رفتم خودم را پشت او و پشت آن دونفر دیگر پنهان می کردم, حتی در صف نماز , تا تصمیم بگیرم چطور باید به او بگویم از همدان نامه رسیده که باید برگردد.😔 حتی وقتی فیلمی از استاد مظاهری و درس اخلاقش گذاشتند , نفهمیدم کی تمام شد و حتی ندیدم که " سیدرضا " متوجه اضطرابم شده و حالا آمده ایستاده جلوی من و می گوید : چیشده حاجی؟ ومن به محرابی نگاه کردم و گریه ای که چفیه اش سعی میکرد نگذارد بقیه ببینندش و به خودم می گفتم : چرا من؟ یعنی کس دیگری نبود؟ سیدرضا گفت: چیزی گفتی حاجی؟ محرابی را نشان سیدرضا دادم و گفتم : سیدجان! سریع می روی سفره را با محرابی می اندازی , چندتا هم کنسرو باز می کنی , تا من بروم به حمیدی نور بگویم بیاید سرسفره. 🌸سیدرضا گفت: در کنسرو چیه , حاجی جان؟ مهمان های ما درِ عرش براشان باز شده.✨ دستی به شانه پولکی زد و گفت : ببین چه نور بالا می زند! به من گفت : این ها که دیگر...🌸 پولکی دست پیش گرفت و گفت :: نوربالا کجا بود سید؟ ما که کنتاک مان هم سوخته. بخاطر همین است که آمده ایم غواصی. و خندان رفت پیش محرابی و حمیدی نور و هر سه باهم از چادر رفتند بیرون. 😊 چادر داشت از بچه ها خالی میشد و گرما نفس می بُراند و من چفیه ام را از سرم باز کردم و سعی کردم با نگاه دنبال شان کنم و نتوانستم. صدای انفجار آمد.😳 پرصدا , دوباره و از میان کوه. یکی فریاد زد: پراکنده شوید. کریم بود . من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دو ستون خاکی که از انتهای اردوگاه می رفت بالا و مرا خوشحال میکرد که حتما کسی آن جا نبوده و حتی کسی زخمی نشده. اول صدای هواپیماها را شنیدیم و بعد هم خودشان را دیدیم که از میان تنگه آمدند طرف چادرها و شیرجه زدند طرف شان و برای چندلحظه حدس زدم شاید خودی باشند که توانسته اند تا آن جا بیایند و بعد دیدم نه . دیدم صدای انفجار آمد , بالای سرم بمب های خوشه ای را حتی دیدم . سریع سنگر گرفتیم و من پریدم داخل یکی از گودال های سرقفلی دار و خیره شدم به آسمان و نور مستقیم و تند خورشید , چشمم را زد و مجبور شدم ببندمشان و در عین حال در آخرین لحظه دیدن ها تصویر آن بمب های کوچک و سفید خوشه ای را در ذهنم مجسم کنم.💥 هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. همه منتظر بودیم. کپ کپ انفجارها از فرود بمب ها خبر دادند.انفجارها کوچک و مدام بودند و صداشان از همه جای اردوگاه شنیده میشد. از چاله زدم بیرون و مثل بقیه اصلا فکر نکردم ممکن است هواپیماها باز برگردند. کریم عصبی بود . فریاد می زد و می گفت : آمبولانس آمبولانس.... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۱) 📝 ................ 🍃می گفت : یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود و دیدم سیدرضا نشسته و سر را گذاشته روی زانویش و دارد باش حرف می زند . رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود از پشت کتف و شانه او رد شده بود و از طرف دیگر از طرف بازوش آمده بود بیرون و خون قطره قطره می ریخت روی زمین. یک ترکش هم به گلوش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد و با این حال از سیدرضا می پرسید : یاابالفضل دستم؟....دستم کو؟ ... قطع شده یعنی؟ سیدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت : نگران نباش خودم پیداش می کنم برات.😔 پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سیدرضا می گوید برود دستش را بیاورد. نزدیک تر که رفتم, شنیدم اشهدش را می خواند , آهسته و مقطع و با ناله. تا اینکه ساکت ماند.....🌹 شانه سیدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او و هم خودم دلداری داده باشم.😔 -یک برانکار هم بیاورید این جا! دویدم به طرف صدایی که برانکار خواسته بود. بچه ها حلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش و بعد دیدمش و دیدم که محرابی است.😳 نمی دانستم چه بگویم یا چکار کنم . نشستم کنارش . خنده که نه , یک لبخند فقط روی صورتش بود.🌹 عینک شکسته اش را از کنارش برداشتم و بلند شدم و احساس گنگی داشتم که : چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای براش آمده! و به احساس خودم ترسیدم و به رفتن محرابی رشک بردم و چشم دوختم به دویدن های بچه ها و حمل برانکارها و حس اینکه چندنفر زخمی شده اند و خیلی آنی از خودم پرسیدم : نور ؟ او کجاست؟ همه جا بوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم و از همه سراغ اورا می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود, اما می دانستند بعد از نماز میشد کجا پیداش کرد. خودم هم می دانستم.🌾 رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا , گفت : یکی این جاست که سر ندارد.... نگران تر گفت : معلوم نیست کیه. ترسیده تر گفت : سرش را کنارش پیدا نکردم. 🌹🌹🌹 نمی خواستم باور کنم آن که آن جا دو تکه شده باید نور باشد. هاشم دنبال سرگمشده می گشت و من مات و مبهوتِ آن کمر خم شده از سجده بودم که یکدفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تو دام عراقی ها و نگهبان عراقی نزدیکش میشود و او به حال سجده می رود و نگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیررس دور میشود و به من می گوید : محسن ! من از سجده براتِ رهایی گرفته ام.🌸 و می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبان زد همه میشود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد میشوند و می آیند دورمان حلقه می زنند و به نور خیره میشوند. هیچ کس حرفی نمی زد. حتی نمی پرسیدند او کی می تواند باشد. همه ساکت بودیم جز یک نفر , که فریاد زد : یک سر اینجاست... بیایید اینجا ! دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد.🌸✨ سرکنار بوته🍃 🍃 آرام گرفته بود. و ما هنوز همان 🌸 🌸 نفر بودیم.... .... 🌸..... @Karbala_1365
🌹شهیدرضا #حمیدی نور🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۸) 📝 ............... 🌾 هواپیماها که آمدند تو آسمان , موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده. و همان لحظه , از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد, اسکله نیروهای پیاده. و منورها با آن درخشندگی بی رحم شان , حقیقت تلخی را نشانم دادند , آتشی که به جان قایق ها افتاده بود, در مدخل کارون و.... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم.🌹 حتی دلم می خواست حس بویایی ام از کار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم.😔 یا یک بوی تند دیگر را که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم پس.... این بوی 🍃" "🍃از کجاست؟ و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار , به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب , کنار آن غار , پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر نور . خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و این ها همه فقط در یک لحظه , حتی کم تر از یک چشم برهم زدن, به تصورم آمد.🌸 و من دنبال کریم می گشتم. حتی صداش می زدم , بلند و بی پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم جواب می داد. می خواستم بگویم : که کریم برگردیم. بچه ها قتل عام میشن.😔 و من به خودم گفتم : نه. گفتم : دهانت را بببند. گفتم : حتی به زبان هم نباید بیاوری. گفتم : حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب کنی. گفتم : جلو . فقط جلو. گفتم : سریع گفت:بی حرف. گفتم : فقط بگو چشم. انگار به گفته باشم و من به خودم , برای خودم , دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم , نه زیاد آهسته و حتی بلند : چشم... و فین زدم و رفتم جلو...👣 … 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
تبسمی کرد وبا لبخند گفت : باید از ناگفته ها ، ازشهدا گفت . واز جزیره مجنون و حماسه های خونینی که به
💢وقتی تعداد ها ، دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد مقدسی! 💢آن روز سه ناشناس سوار بر ترکِ موتور سمت ما می آمدند . چفیه ها راکنار زدند ، نور ازبچه های اطلاعات عملیات مجنون بودند ونفرسوم بنام محرابی.. جوان ناشناس اما محجوب که خواب دیده بود وبه اصرار تمام آمده بود هرسه آماده بودند . 💢به علی گفتم یکدست لباس نو به محرابی بدهد . آن شب کلی گپ وگفت داشتیم به یاد عملیات های گذشته .. وبعد هرکدام از ها در دل تاریک شب به کنجی خزیده ومشغول نجوا ..
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
تبسمی کرد وبا لبخند گفت : باید از ناگفته ها ، ازشهدا گفت . واز جزیره مجنون و حماسه های خونینی که به
وقتی تعداد ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد ! آن روز سه ناشناس سوار بر ترکِ موتور سمت ما می آمدند . چفیه ها راکنار زدند ، نور ازبچه های اطلاعات عملیات مجنون بودند ونفرسوم بنام محرابی.. جوان ناشناس اما محجوب که خواب دیده بود وبه اصرار تمام آمده بود هرسه آماده بودند . به علی گفتم یکدست لباس نو به محرابی بدهد . آن شب کلی گپ وگفت داشتیم به یاد عملیات های گذشته .. وبعد هرکدام از ها در دل تاریک شب به کنجی خزیده ومشغول نجوا ..
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
نامه آمده بود که باید برگردند پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات عملیات دزفول و به .. نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم چهره های نور بالای آنها ... چادر از ها خالی شد که صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان کوه . بمب های خوشه ای و مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای کسی درنمی آمد .. کریم فریاد میزد: .. سیدرضا رادیدم که را روی پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش آرام جان داد . آن طرف تر بچه ها زده بودند دور کسی وبرانکارد میخواستند جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته روی بود و که .. احساس گنگی داشتم وبه رفتن محرابی رشک ورزیدم ... دنبال نور گشتم میدانستم بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا پیکری بی سر افتاده بود ... یکدفعه بوی پیچید وصدای فریادها و گلوله ها و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی قبل از و های طولانی حمیدی نور .. یکی زد یک سر اینجاست . دویدم سمتش ودیدم چشم های حمیدی نور سمت آسمان خیره است سر کنار یک بوته ی آرام گرفته بود . و ما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم.. راوی✍ 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
تبسمی کرد وبا لبخند گفت : باید از ناگفته ها ، ازشهدا گفت . واز جزیره مجنون و حماسه های خونینی که به
وقتی تعداد ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد ! آن روز سه ناشناس سوار بر ترکِ موتور سمت ما می آمدند . چفیه ها راکنار زدند ، نور ازبچه های اطلاعات عملیات مجنون بودند ونفرسوم بنام محرابی.. جوان ناشناس اما محجوب که خواب دیده بود وبه اصرار تمام آمده بود هرسه آماده بودند . به علی گفتم یکدست لباس نو به محرابی بدهد . آن شب کلی گپ وگفت داشتیم به یاد عملیات های گذشته .. وبعد هرکدام از ها در دل تاریک شب به کنجی خزیده ومشغول نجوا ..
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
نامه آمده بود که باید برگردند پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات عملیات دزفول و به .. نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم چهره های نور بالای آنها ... چادر از ها خالی شد که صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان کوه . بمب های خوشه ای و مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای کسی درنمی آمد .. کریم فریاد میزد: .. سیدرضا رادیدم که را روی پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش آرام جان داد . آن طرف تر بچه ها زده بودند دور کسی وبرانکارد میخواستند جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته روی بود و که .. احساس گنگی داشتم وبه رفتن محرابی رشک ورزیدم ... دنبال نور گشتم میدانستم بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا پیکری بی سر افتاده بود ... یکدفعه بوی پیچید وصدای فریادها و گلوله ها و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی قبل از و های طولانی حمیدی نور .. یکی زد یک سر اینجاست . دویدم سمتش ودیدم چشم های حمیدی نور سمت آسمان خیره است سر کنار یک بوته ی آرام گرفته بود . و ما هنوز همان بودیم.. راوی✍ ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
یادداشت یک غواص دوران دفاع مقدس؛ ♦️کسی چه می داند بر #غواص ها چه گذشت! 💢جانباز پاسدار «#مرتضی‌حق‌ن
وقتی تعداد ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد ! آن روز سه ناشناس سوار بر ترکِ موتور سمت ما می آمدند . چفیه ها راکنار زدند ، نور ازبچه های اطلاعات عملیات مجنون بودند ونفرسوم بنام محرابی.. جوان ناشناس اما محجوب که خواب دیده بود وبه اصرار تمام آمده بود هرسه آماده بودند . به علی گفتم یکدست لباس نو به محرابی بدهد . آن شب کلی گپ وگفت داشتیم به یاد عملیات های گذشته .. وبعد هرکدام از ها در دل تاریک شب به کنجی خزیده ومشغول نجوا ..
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
وقتی تعداد #غواص ها ، هفتادو دونفر شد همه بغض راه گلویشان را گرفته بود عجب عدد #مقدسی! آن روز سه ناش
نامه آمده بود که باید برگردند پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات عملیات دزفول و به .. نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم چهره های نور بالای آنها ... چادر از ها خالی شد که صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان کوه . بمب های خوشه ای و مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای کسی درنمی آمد .. کریم فریاد میزد: .. سیدرضا رادیدم که را روی پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش آرام جان داد . آن طرف تر بچه ها زده بودند دور کسی وبرانکارد میخواستند جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته روی بود و که .. احساس گنگی داشتم وبه رفتن محرابی رشک ورزیدم ... دنبال نور گشتم میدانستم بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا پیکری بی سر افتاده بود ... یکدفعه بوی پیچید وصدای فریادها و گلوله ها و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی قبل از و های طولانی حمیدی نور .. یکی زد یک سر اینجاست . دویدم سمتش ودیدم چشم های حمیدی نور سمت آسمان خیره است سر کنار یک بوته ی آرام گرفته بود . و ما هنوز همان بودیم.. راوی✍ ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄