eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۱۳) 📝 ........... 💦 سکوت کردم تا دقت شان را ببینم و دیدم. گفتم:آن ها اینجور وقت ها خیلی گوش به زنگ میشوند . همانطور که در جزیره مجنون یا فاو شدند , ولی ما دیگر گول شان را نمی خوریم...... و سوال دیگر؟ یکی از بچه ها گفت:آمدیم ودر آن انتظار گرسنه ماندیم و جیره هم نداشتیم , تکلیف ما دراینجور وقت ها چیه؟ گفتم:آن جا دیگر فقط باید به فکر فرمان حمله باشید نه سورچرانی سفره های مادرتان.... ولی با این حال دانستنش زیاد ضرر ندارد. 💦 دستم را بردم تو آب و یک نی را از ریشه در آوردم. رفتم کنار ساحل و ریشه نی را باز کردم و نشان بقیه هم دادم که چطور باید بخورند. پیش تر هم خورده بودم , مزه اش مزه خیار بود یا چوب کاهو. چیزی نگذشت که همه مشغول خوردن شدند.😐 وقت زنگ تفریح آموزش رسید . یعنی اِستتار کامل با گِل از نوک سر تا انگش کوچک پا. گفتم:فقط پنج دقیقه وقت دارید. شروع...کنید.... 👣 بچه ها فین ها را از پاهاشان کندند و یکی یکی غلتیدند روی گِل های ساحل.💦 " " انگار که آمده باشد حمام , آرام و خونسرد پشت دست های خودش را با گِل کیسه می کشید. آن هم با گِلی که بوی لجن و ماهی مرده و هزارجور بوی بد دیگر میداد. همه خونسرد بودند یا می نمودند تا اینکه از دور سرو کله پاترول سفید فرماندهی پیدا شد.😳 حدس می زدم که ممکن است فرمانده لشکر یک روز برای سرکشی آموزش بیاید اما نه در این وقت و نه در این وضع خنده داری که ما داشتیم....😬 .... 🌸..... @Karbala_1365 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @Komiel_110 ای دی جهت👆 ارسال نظرات و خاطرات از شهدای ۴ 🌾
🌸 .. 🌹 وطلبه شهید قدر الله ()🌹 🌸 درسال ۱۳۴۴ در روستای مریانج از توابع شهر همدان پای به عرصه زندگی گذاشت.🌿 تحصیلات ابتدایی را در دبستان فردوسی سپری و دوره راهنمایی را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت وسپس وارد دبیرستان شریعتی گردید. او یکی از دانش آموزان جدی و با استعدادی بود که تمامی کارکنان ودبیران برای وی احترام فراوانی قایل بودند واورا دوست می داشتند. وطلبگی را برگزید تا مبلغ دین باشد. فرمانده گروهان غواصان بودکه در ۴ در اروندرود، رود را به جشن جان فشانی خود فرا خواند و به او خون خود را ارمغان بخشید تا با آن تاب موج گیسوانش را حنا بندد تا سرخ شود سرخ سرخ ..... وچنین بود که در چهارم دی ماه ۱۳۶۵ پیکر رشیدش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و رود به خون نشست.🌹 روحش شاد ویادش گرامی 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹#غواص_شهید #قدرت_الله_نجفیان🌹 شهادت: ۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴ 🌸..... @Karbala_1365
🌹 شهیدقدرت الله ()..🌹 🍃🌸🍃 به لحاظ جسمی خیلی قوی بود. جثه ای درشت داشت، علاوه بر اینکه روحانی بود و روی تعهد اخلاقی و زهد خود خیلی کار کرده بود، به ورزش تخصصی رزمی هم می پرداخت. شهیدنجفی که روحانی بودند ، مسئول یک دسته ویژه غواصی بود. ایشان در یکی از عملیاتها در داخل آب دستش از سایر بچه ها جداشد و آب با خود وی را برد ، اما این روحانی با تلاش زیاد بر قدرت وحشیانه آب غلبه کرد و مجددا خودش را به بچه ها رساند ، وقتی که به بچه ها رسید دادمی زد به من یک قایق بدهید می خواهم بروم بچه ها را که الان به من احتیاج دارند بر گردانم. بچه ها هر چقدر تلاش کردند وی را آرام کنند نتوانستند. در همین حین با اصابت یک خمپاره به دیدار معبود شتافت.🌹 🌸راوی:آزاده جانباز 🌸.... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۴) 📝 ................ 🌾پنجاه متری می شد که زده بودیم به آب.💦 نور منورهای خوشه ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می مردند. اززمین و آسمان گلوله سرخ می بارید روی محورهای چپ و راست ما و آن روبرو ، درست روبروی ما ، سکوتش خیلی مرموز بود و مرا وامی داشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک تر و آن وقت...بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص هایی که معلوم بود کنار موانع ها کپ کرده اند. احساس عجیبی داشتم . تصور میکردم همه ی آن ها الان چشم شان به ماست که چطور می رویم و ته دل شان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم، اگر آن ها نرسیده اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد وکندتر. فکر کردم این کندی نمی تواند بخاطر خستگی باشد، آن هم با آن نیرویی که از بچه ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیر را وارسی کنم. حلقه طناب را از دستم در آوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر . همه رو به جلو فین می زدند و هیچ کس حتی نپرسید که :کجا؟ انگار منتظر این کار من بوده اند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می زد، آرام و باکمی درد. می گفت:پام گرفته، حاجی جان. نمی توانم فین بزنم. فکر کردم می خواهد بهانه بیاورد که نمی آید ، منتهی گفت:ولی می آیم. دیدم است ، قدرت الله ، طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود . دستش را از طناب جدا کردم و گفتم برگرد عقب! گفت:ولی من.....😔 گفتم:سریع. گفت:من این را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.🌸 گفتم:بی حرف....😠 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۳۸) 📝 ............... 🌾 هواپیماها که آمدند تو آسمان , موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده. و همان لحظه , از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد, اسکله نیروهای پیاده. و منورها با آن درخشندگی بی رحم شان , حقیقت تلخی را نشانم دادند , آتشی که به جان قایق ها افتاده بود, در مدخل کارون و.... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم.🌹 حتی دلم می خواست حس بویایی ام از کار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم.😔 یا یک بوی تند دیگر را که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم پس.... این بوی 🍃" "🍃از کجاست؟ و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار , به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب , کنار آن غار , پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر نور . خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و این ها همه فقط در یک لحظه , حتی کم تر از یک چشم برهم زدن, به تصورم آمد.🌸 و من دنبال کریم می گشتم. حتی صداش می زدم , بلند و بی پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم جواب می داد. می خواستم بگویم : که کریم برگردیم. بچه ها قتل عام میشن.😔 و من به خودم گفتم : نه. گفتم : دهانت را بببند. گفتم : حتی به زبان هم نباید بیاوری. گفتم : حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب کنی. گفتم : جلو . فقط جلو. گفتم : سریع گفت:بی حرف. گفتم : فقط بگو چشم. انگار به گفته باشم و من به خودم , برای خودم , دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم , نه زیاد آهسته و حتی بلند : چشم... و فین زدم و رفتم جلو...👣 … 🌸..... @Karbala_1365