🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۳) 📝
...........
💦 سکوت کردم تا دقت شان را ببینم و دیدم.
گفتم:آن ها اینجور وقت ها خیلی گوش به زنگ میشوند . همانطور که در جزیره مجنون یا فاو شدند , ولی ما دیگر گول شان را نمی خوریم...... و سوال دیگر؟
یکی از بچه ها گفت:آمدیم ودر آن انتظار گرسنه ماندیم و جیره هم نداشتیم , تکلیف ما دراینجور وقت ها چیه؟
گفتم:آن جا دیگر فقط باید به فکر فرمان حمله باشید نه سورچرانی سفره های مادرتان.... ولی با این حال دانستنش زیاد ضرر ندارد.
💦 دستم را بردم تو آب و یک نی را از ریشه در آوردم. رفتم کنار ساحل و ریشه نی را باز کردم و نشان بقیه هم دادم که چطور باید بخورند. پیش تر هم خورده بودم , مزه اش مزه خیار بود یا چوب کاهو. چیزی نگذشت که همه مشغول خوردن شدند.😐
وقت زنگ تفریح آموزش رسید . یعنی اِستتار کامل با گِل از نوک سر تا انگش کوچک پا.
گفتم:فقط پنج دقیقه وقت دارید. شروع...کنید....
👣 بچه ها فین ها را از پاهاشان کندند و یکی یکی غلتیدند روی گِل های ساحل.💦
" #نجفی" انگار که آمده باشد حمام , آرام و خونسرد پشت دست های خودش را با گِل کیسه می کشید. آن هم با گِلی که بوی لجن و ماهی مرده و هزارجور بوی بد دیگر میداد.
همه خونسرد بودند یا می نمودند تا اینکه از دور سرو کله پاترول سفید فرماندهی پیدا شد.😳
حدس می زدم که ممکن است فرمانده لشکر یک روز برای سرکشی آموزش بیاید اما نه در این وقت و نه در این وضع خنده داری که ما داشتیم....😬
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
@Komiel_110
ای دی جهت👆
ارسال نظرات و خاطرات از شهدای #عملیات_کربلای۴ 🌾
🌸 #معرفی_شهدا..
🌹 #غواص وطلبه شهید قدر الله #نجفیان(#نجفی)🌹
🌸 درسال ۱۳۴۴ در روستای مریانج از توابع شهر همدان پای به عرصه زندگی گذاشت.🌿
تحصیلات ابتدایی را در دبستان فردوسی سپری و دوره راهنمایی را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت وسپس وارد دبیرستان شریعتی گردید.
او یکی از دانش آموزان جدی و با استعدادی بود که تمامی کارکنان ودبیران برای وی احترام فراوانی قایل بودند واورا دوست می داشتند.
وطلبگی را برگزید تا مبلغ دین باشد.
فرمانده گروهان غواصان بودکه در #کربلای۴ در اروندرود، رود را به جشن جان فشانی خود فرا خواند و به او خون خود را ارمغان بخشید تا با آن تاب موج گیسوانش را حنا بندد تا سرخ شود سرخ سرخ ..... وچنین بود که در چهارم دی ماه ۱۳۶۵ پیکر رشیدش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و #اروند رود به خون نشست.🌹
روحش شاد ویادش گرامی
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹#غواص_شهید #قدرت_الله_نجفیان🌹 شهادت: ۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴ 🌸..... @Karbala_1365
🌹 شهیدقدرت الله #نجفیان(#نجفی)..🌹
🍃🌸🍃 به لحاظ جسمی خیلی قوی بود.
جثه ای درشت داشت، علاوه بر اینکه روحانی بود و روی تعهد اخلاقی و زهد خود خیلی کار کرده بود، به ورزش تخصصی رزمی هم می پرداخت.
شهیدنجفی که روحانی بودند ، مسئول یک دسته ویژه غواصی بود.
ایشان در یکی از عملیاتها در داخل آب دستش از سایر بچه ها جداشد و آب با خود وی را برد ،
اما این روحانی #ورزشکار با تلاش زیاد بر قدرت وحشیانه آب غلبه کرد و مجددا خودش را به بچه ها رساند ، وقتی که به بچه ها رسید دادمی زد به من یک قایق بدهید می خواهم بروم بچه ها را که الان به من احتیاج دارند بر گردانم.
بچه ها هر چقدر تلاش کردند وی را آرام کنند نتوانستند. در همین حین با اصابت یک خمپاره به دیدار معبود شتافت.🌹
🌸راوی:آزاده جانباز
#کریم_مطهری
🌸....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۴) 📝
................
🌾پنجاه متری می شد که زده بودیم به آب.💦
نور منورهای خوشه ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می مردند.
اززمین و آسمان گلوله سرخ می بارید روی محورهای چپ و راست ما و آن روبرو ، درست روبروی ما ، سکوتش خیلی مرموز بود و مرا وامی داشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک تر و آن وقت...بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص هایی که معلوم بود کنار موانع #عراقی ها کپ کرده اند.
احساس عجیبی داشتم . تصور میکردم همه ی آن ها الان چشم شان به ماست که چطور می رویم و ته دل شان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم، اگر آن ها نرسیده اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد وکندتر.
فکر کردم این کندی نمی تواند بخاطر خستگی باشد، آن هم با آن نیرویی که از بچه ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیر را وارسی کنم.
حلقه طناب را از دستم در آوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر #طلایی .
همه رو به جلو فین می زدند و هیچ کس حتی نپرسید که :کجا؟
انگار منتظر این کار من بوده اند.
رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می زد، آرام و باکمی درد.
می گفت:پام گرفته، حاجی جان. نمی توانم فین بزنم.
فکر کردم می خواهد بهانه بیاورد که نمی آید ، منتهی گفت:ولی می آیم. دیدم #نجفی است ، قدرت الله ، طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود . دستش را از طناب جدا کردم و گفتم برگرد عقب!
گفت:ولی من.....😔
گفتم:سریع.
گفت:من این را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.🌸
گفتم:بی حرف....😠
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۸) 📝
...............
🌾 هواپیماها که آمدند تو آسمان , موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده.
و همان لحظه , از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد, اسکله نیروهای پیاده.
و منورها با آن درخشندگی بی رحم شان , حقیقت تلخی را نشانم دادند , آتشی که به جان قایق ها افتاده بود, در مدخل کارون و....
نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم.🌹
حتی دلم می خواست حس بویایی ام از کار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم.😔
یا یک بوی تند دیگر را که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم پس....
این بوی 🍃" #نعنا "🍃از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار , به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب , کنار آن غار , پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر #حمیدی نور .
خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و این ها همه فقط در یک لحظه , حتی کم تر از یک چشم برهم زدن, به تصورم آمد.🌸
و من دنبال کریم می گشتم.
حتی صداش می زدم , بلند و بی پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم جواب می داد.
می خواستم بگویم : که کریم برگردیم. بچه ها قتل عام میشن.😔
و من به خودم گفتم : نه.
گفتم : دهانت را بببند.
گفتم : حتی به زبان هم نباید بیاوری.
گفتم : حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب کنی.
گفتم : جلو .
فقط جلو.
گفتم : سریع
گفت:بی حرف.
گفتم : فقط بگو چشم.
انگار به #نجفی گفته باشم و من به خودم , برای خودم , دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم , نه زیاد آهسته و حتی بلند : چشم...
و فین زدم و رفتم جلو...👣
#ادامه_دارد…
🌸.....
@Karbala_1365