eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 از بیرون آمد، رفت یک گوشه نشست، ناراحت بود. چند روز بیشتر تا شروع مدرسه‌ها نمانده بود، از بابا پول گرفت تا برود سلمانی. هر چه منتظر شدم تا حرفی بزند چیزی نگفت.  امیر، رفتی سلمانی؟ کلاتو بردار ببینم چطور شده؟  آره رفتم. رفتم جلو دست دراز کردم و کلاه را برداشتم. نیم خیز شد تا کلاه را از دستم بگیرد.  چه کار میکنی؟ بده کلاه را. چشمم افتاد به سرش. انگار پوست سرش کنده شده بود. داد زدم: »سرت چی شده؟ کی این کار را کرده؟ «گفت:»این پسره با ناپدریش مشکل داره مردم رو اذیت می کنه. می خواد مشتری‌های باباش را بپرونه سر مردم را خراب میکنه. اینقد دستش را فشار داد که دود از سرم بلند شد.« داشتم قاطی میکردم:» یعنی تو هیچی نگفتی؟ بلند شو. باید بریم سراغش. ...... 🍃خوب از امیر بزرگتر بودم، همیشه سعی می کردم مراقبش باشم و ازش حمایت کنم. هر چند امیر خیلی اجازه این کار را به من نمیداد، آخه عادت داشت کارهاش را خودش انجام بده. رسیدیم جلو سلمانی، پسره داشت کف مغازه را جارو میکشید، سرش را که بالا آورد کپ کرده بود. فقط یک سیلی زدم، رنگ از صورتش پرید. افتاده بود ت ت پ به ت :»ببخشید دیگه تکرار نمیکنم« دلم براش سوخت، دست امیر را گرفتم و از مغازه آمدیم بیرون. بعد از سالها هر وقت من را میبیند یاد آن خاطره میافتد و سرش را پایین میاندازد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸راوی: (برادر شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌سوم
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  رضا زخمی شده، برین کنار دیگه، دورش جمع نشید. - بدو ماشین رو بیار باید برسونیمش بیمارستان.  خدا لعنتشون کنه، نمیدونم این تیزی‌ها رو از کجا درمیارن. - نباید بهشون نزدیک میشد قبلا بهش هشدارداده بودم.  باید یه فکری برا این وضع بکنیم. - باید توان بچه را ببریم بالا، همه بچه‌ها باید یاد بگیرن. معلوم نیست تا کی باید با این آدم ها سر و کله بزنیم.  میخوای چی کار کنی؟ - فکرش رو کردم، باید با سپاه حرف بزنیم یه جایی بهمون بدن بتونیم ورزش کنیم. همه بچه‌ها باید تو این کلاس ها شرکت کنن. امیر از قبل دفاع شخصی و تکواندو را یاد گرفته بود. این مربوط به‌موقعی است که‌من دبیرستان امام میرفتم و امیر دبیرستان شریعتی یا همان رضاشاه سابق که در خیابان مهدیه نزدیک ایستگاه عباس آباد بود. دوره دبیرستان ما حال و هوای خاصی داشت. آن زمان ما فقط درس نمیخواندیم؛ هم فعالیتهای ورزشی داشتیم و هم کارهای سیاسی میکردیم. البته در حد خودمان. امکانات ورزشی مدرسه‌ها هم زیاد نبود. زنگ ورزش که میشد یک توپ به ما می دادند و میگفتند:»برید ورزش کنید.« ما هم به نسبت علاقه‌ای که داشتیم یک ورزش را انتخاب میکردیم. یک عده بسکتبال بازی میکردند و یک عده والبیال،عده زیادی هم فوتبال. همه هم در همان حیاط مدرسه بود. من و چند نفری از بچه‌ها به ورزش های رزمی علاقه داشتیم. رفتیم با مدیر مدرسه حرف زدیم و راضیش کردیم که زیر زمین مدرسه را به ما بدهند. نه تشک داشتیم و نه لباس رزمی.روی همان موزاییک‌ها شروع کردیم به تمرین. اولین مربی ما یکی از بچه‌ها بود به اسم حمید ملکی که الان روحانی است و در قم تدریس میکند. حمید از قبل با کونگ فو آشنا بود و مدتی کار کرده بود. حسین برفیان و هم به او کمک میکردند و هر چه را که بلد بودند به ما یاد می دادند. چند وقت بعد هر کدام رفتیم یک باشگاه. اواخر سال ۵۶ که تب انقلاب بالا رفت ما هم فعالیتمان را بیشتر کردیم. حال و هوای مدرسه عوض شده بود. الان که مقایسه میکنم دوره دبیرستان ما پر بود از هیجان و اضطراب که روح تشنه ما را سیراب میکرد. یکی از کارهایی که میکردیم و آن روزها به ما خیلی کمک میکرد تا راه را پیدا کنیم کلاسهای قرآن بود که بیشتر زیر زمینی تشکیل میشد. یعنی جای جلسات ثابت نبود تا شناسایی نشود و سعی میکردند اعضای جدید کمتری راه بدهند تا مبادا حرفهایی که در جلسه گفته میشود به بیرون درز پیدا کند و مشکل ساز شود. ما هم به واسطه یکی از دوستان وارد این جلسه شدیم. .... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « » باقلم زیبای ❣🕊 « » سال ۱۳۳۹ در به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته‌ی انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندوی همدان، مسئولیت پذیرش پاسداران در منطقه‌ی کردستان، مسئولیت دایره‌ی سیاسی استانداری، مسئولیت دسته‌ی غواصی (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بود. این شهید بزرگوار در تاریخ سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ،در عملیات « ۴»، به درجه‌ی رفیع رسید.🕊🌷 تصمیم داریم درکانال این کتاب زیبا را بصورت داستان برایتان قرار دهیم. باشد که دعاوشفاعت شهید شامل حالمان گرددـ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌ششم
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🌷خیلی از مسائل اعتقادی را در همین جلسه قرآن یاد گرفتیم. اسم جلسه پیروان ُ قرآن بود و به جلسه قرآن دُردآبادی‌ها معروف بود. خیلی از قرارهای تظاهرات و پخش اعلامیه را در همین جلسه میگذاشتیم. صبح که میرفتیم مدرسه برنامه را به بقیه بچه‌ها هم میگفتیم. ساعت اول که تمام میشد و زنگ تفریح زده می شد کیف و کتاب را برمیداشتیم و جمع می شدیم در حیاط مدرسه. همه که جمع میشدند در مدرسه را باز می کردیم و تا قبل از اینکه مدیر و معاونها برسند میدویدیم وسط خیابان. هر کسی از یک کوچه خودش را می رساند میدان امام البته آن موقع اسم این میدان، میدان شاه بود. بچه‌های بقیه دبیرستانها هم همین کار را می کردند. دور میدان قدیمی که جمع میشدیم شروع میکردیم به شعار دادن و سر و صدا کردن. بعضی از جوانها شیشه مشروب فروشیها را می‌شکستند و بقیه هم دنبالشان راه می‌افتادند. سر و صدا که زیاد میشد مأمورهای شهربانی از راه می رسیدندحالا برای اینکه دست مأمورهای شهربانی نیفتیم با سرعت کوچه پس کوچه‌ها را می دویدیم و خودمون را از میدان دور میکردیم. سر ظهر هم کیف به دست با سر و روی مرتب میرفتیم خانه. دلم برای مادرم میسوخت که فکر میکرد بعد از چند ساعت درس خواندن خسته و کوفته برگشتم خانه. تازه وقتی مدرسه‌ها تعطیل شد متوجه شد که تمام این مدت سرکار بوده است. یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم و خیلی هیجان داشت دیوار نویسی بود. هر شب دو یا سه نفری راه می افتادیم. بعد با اسپری‌هایی که زیر لباسمان قایم کرده بودیم راهی خیابانهای اصلی شهر میشدیم. یکی نگهبانی میداد و یکی دونفر شروع میکردن به نوشتن شعارهای و . 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🕊کلمه شاه را وارونه می نوشتیم یعنی شاه سرنگون شده و کلی میخندیدیم. فردای آن روز ماموران شهربانی با رنگ دیوارها را رنگ می کردند و آنجا نگهبان میگذاشتند تا اگر دوباره رفتیم ما را دستگیر کنند. ما هم محل قرار را عوض میکردیم و به شعارهای قبلی یک شعار دیگر اضافه میکردیم، این دفعه با یک رنگ دیگر مینوشتیم:" ننگ با رنگ پاک نمی شود" . این کارها درماه‌های پایانی سال ۶۵ بیشتر شد تا اینکه انقلاب پیروز شد.🌸 بعد از انقلاب هر جا که احساس میکردیم لازم است برویم و میتوانیم مفید باشیم وارد میشدیم. از جمله این موارد کمیته انقلاب اسلامی بود. همه انقلابهای دنیادر اولین روزهای پیروزی خود برنامه ریزی میکنند و نهادهایی راه می‌اندازند که بتوانند از انقلابشان مراقبت کنند. مردم ایران هم از همان روزهای اول دور هم جمع میشدند و با کمک روحانیانی که از قم جهت میگرفتند، کارهای شهر را سر و سامان میدادند. همان روزها آدمهایی که هر کدام خودشان را صاحب انقلاب میدانستند و می خواستند از دولت سهم بگیرند سعی میکردند با شلوغ کردن و به هم ریختن اوضاع حرف خودشان را پیش ببرند. امام دستور داد که سپاه و کمیته انقلاب تشکیل شود. مردم همان طور که قبل از انقلاب در مسجدها جمع میشدند و فعالیت می کردند حالا با اسم بسیج و کمیته کارها را ادامه میدادند. کمیته در همین خیابان باباطاهر پشت مسجد میرزا داوود بود. ما هم سریع خودمان را به کمیته معرفی کردیم تا هر کاری که میتوانیم انجام بدهیم. یکی از بهترین خاطرات ما دراین ایام گشتهای شبانه بود. ما از طرف کمیته مأمور میشدیم که به کمک بچه‌های شهربانی برویم و برای تأمین امنیت شهر به آنها کمک کنیم... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ازراست: شهیدان #امیرطلایی #علی‌رضاشمسی‌پور #غلامرضاخدری 🌾🕊 #تنهــاکانال‌شهـدای‌کربلای٤👇 @Karbala_13
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🍃چند نفری ساعت حدود هشت و نیم شب راه می‌افتادیم میرفتیم خیابانهای اصلی شهر. گاهی وقتها فقط یک چوب دستی داشتیم و گاهی یک سرنیزه یا تفنگ «ام یک» که به یک اکیپ پنج شش نفره میدادند تا اگر مشکلی پیش آمد بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. اما همین گشت‌های شبانه بچه‌های بسیج با دست خالی دل‌های مردم را محکم میکرد. در فضایی که تازه انقلاب شکل گرفته بود، دشمنان و منافقان بیشتر از قبل فعالیت می کردند و گاه گداری گروهک‌ها فضای شهر را ناامن میکردند. همین گشتها و بازرسی‌های ساده هم میتوانست ترس را در دل دشمنان بیندازد. کار ما در بازرسی‌ها هم به همین سادگی بود. در خیابانهای اصلی مثل خیابان بوعلی، خیابان شریعتی، ایستگاه عباس آباد، و میدان جهاد و جاهای مهم و پررفت و آمد شهر، ایستگاه‌های ایست و بازرسی گذاشته بودیم و ماشینهایی که سرنشینهای مشکوک داشتند و بیشتر ماشینهایی که سرنشین جوان داشتند را نگه میداشتیم و بازرسی میکردیم. بیشتر دنبال این بودیم که بمب یا مواد منفجره و مواد مخدر نداشته باشند. در این گشتها و بازرسیها بود که بیشتر را میدیدم. اما یکی از جاهایی که ارتباط ما بیشتر شد ورزش بود. بعد از انقلاب به خاطر سابقه نامناسب مسئول فدراسیون کونگ‌فو که از اعضای گارد شاهنشاهی بود و عقاید کمونیستی خودش را بین اعضای باشگاهها تبلیغ کرده بود، این ورزش ممنوع شد. من و چند نفر از بچه‌ها مثل حمید ملکی، باقر سیلواری که بعدها در جنگ اسیر شد و چند سالی در اردوگاه های عراق با بعثیها دست و پنجه نرم کرد و به عضویت باشگاه انجمن رزم آوران جمهوری در آمد. ادامه‌دارد...... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « » باقلم زیبای ❣🕊 « » سال ۱۳۳۹ در به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته‌ی انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندوی همدان، مسئولیت پذیرش پاسداران در منطقه‌ی کردستان، مسئولیت دایره‌ی سیاسی استانداری، مسئولیت دسته‌ی غواصی (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بود. این شهید بزرگوار در تاریخ سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ،در عملیات « ۴»، به درجه‌ی رفیع رسید.🕊🌷 تصمیم داریم درکانال این کتاب زیبا را بصورت داستان برایتان قرار دهیم. باشد که دعاوشفاعت شهید شامل حالمان گرددـ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌نهم
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🌷 و چند نفر دیگر هم رفتند باشگاه تختی و تکواندو را ادامه دادند. خدایی امیر از همه ما بهتر کار میکرد. در همان رشته تکواندو جزو مدال آورها و قهرمانهای استان شد. آن روزی که دستور داد بسیج تشکیل شود در همین مسجد امام‌حسین(ع) که در منطقه بختیاری‌ها بود، پایگاه بسیج را راه انداختیم. برادران مازویی بودندکه بعدها برادر بزرگتر شهید شد، که بعد از شهادتش پایگاه را به اسم او نام گذاری کردیم، بهرام لو، بختیاری‌ها ، من و امیر و خیلی دیگر از جوانها که خیلی از آنها شهید شدند.❣ یکی از کارهای اصلی ما در این پایگاه که طرفدار هم زیاد داشت، آموزش ورزشهای رزمی به بسیجی‌ها بود. من و امیر سعی میکردیم هر چه که یاد گرفتیم به بقیه یاد بدهیم. برای اولین بار فنون دفاع شخصی را از امیر دیدم. اصلاً انتظار نداشتم این فنون را یاد گرفته باشد. با اینکه تکواندو بیشتر فرم و اجرای فنون فردی است اما امیر به فنون دفاع شخصی مسلط بود تا جایی که در همین تمرینها من تسلیم او شدم. نمیدانم این تمرینات را کی و کجاانجام داده بود. کنار کارهای کمیته و بسیج یک کار مهم دیگری که انجام میدادیم برخورد با گروهک‌هایی مثل توده‌ای‌ها، کمونیست‌ها و چریک‌های فدایی خلق بود که هر روز آرامگاه بوعلی یا خیابان بوعلی جمع میشدند و با صحبت ها و شعارهایی که میدادند سعی میکردند جوانها را جذب و از مسیر انقلاب دور کنند. کار بچه‌هایی مثل امیر که اطلاعات دینی و سیاسی خوبی داشتند این بود که در بین جمعیت بنشینند و سر فرصت با سوالها و جوابهایی که میدادند مردم را از توطئه‌های آنها آگاه کنند. بیشتر مواقع منافقین در این مناظره‌ها که کم می‌آورند شروع میکردند به زدو خورد و سر و صدا و از همه بدتر اینکه همیشه چاقو یا تیزی‌هایی همراهشان بود که با شلوغ شدن فضا به بچه‌های بسیجی که دیگر شناخته شده بودند، آسیب میزدند. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 آن موقع بیشتر بسیجی‌ها جذب سپاه شده بودند. امیر پیشنهاد داد که در همان محل سپاه یک باشگاه کوچک راه بندازیم تا توان جسمی بچه‌ها را بالا ببریم و بتوانیم در این مواقع از خودمان دفاع کنیم. در این درگیری‌ها بچه های رزمی‌کار فداکاری زیادی نشان میدادند و سعی میکردند خودشان را جلوی بقیه بیندازند تا مانع کتک خوردن و آسیب دیدن آنها شوند. یکی از این بچه‌ها ناصر شریفی بود که به حر انقلاب معروف شده بود. ناصر با جسه بزرگ و قدرت بدنی خوبی که داشت با وارد شدن به معرکه درگیری، نتیجه را به نفع بچه‌های مذهبی تغییر میداد. سپاه تازه تاسیس شده بود و امکانات زیادی نداشت. مقر اولیه سپاه خیابان پیشاهنگی روبروی مسجد قدس بود که فضای خیلی کوچکی داشت. بعدها به میدان چراغ قرمز که به میدان سپاه معروف شد منتقل شدند. یک سالن روبروی ساختمان فعلی سپاه بود به اسم"کلبه بابا" که آن را به ما دادند. تقریبا ۱۵۰ دست لباس رزمی قهوه‌ای رنگ دوختیم که شبیه لباس هیچ کدام از ورزشها نبود، ولی خوب باید از امکاناتی که داشتیم استفاده میکردیم. آموزشها که شروع شد روحیه بچه‌ها هم تغییر کرد. با شروع جنگ فعالیت ما هم در سپاه جدی‌تر شد. لازم بود یک دوره آموزش نظامی ببینیم که این کار هم با کمترین امکانات انجام شد. کلاسهای تئوری در همان مسجد امام‌حسین(ع) در منطقه بختیاری‌ها که بعدها به مسجد حبیبی معروف شد، برگزار شد. مربی این دوره آقای عرب‌پور، از نیروی انتظامی بود که مامور آموزش ما شده بود. در مدت چند روز آقای عرب‌پور ما را با اصول نظامی، سلسله مراتب آن و همینطور اسلحه‌های ام یک، ژ۳ ، کلت کمری، ورنو و روش باز و بسته کردن اسلحه و کاربا آن آشنا کرد. بعد از تمام شدن آموزش‌های تئوری رفتیم پادگان ابوذر و دوره‌های عملی را هم آموزش دیدیم. دوره عملی برخالف دوره تئوری خیلی سخت بود. آموزش‌های فشرده و سوز سرمای قدیم آن هم در فصل پاییز کار را سخت‌تر میکرد اما همین سختی بودکه بچه‌ها را برای روزهای سخت‌تر آماده میکرد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: راوی: (همرزم شهید)عضو کمیته رزمی استان همدان و بازنشسته سپاه. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « » باقلم زیبای ❣🕊 « » سال ۱۳۳۹ در به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کارهای بزرگی چون مسئولیت واحد اطلاعات و تحقیقات کمیته‌ی انقلاب اسلامی، ریاست هیأت تکواندوی همدان، مسئولیت پذیرش پاسداران در منطقه‌ی کردستان، مسئولیت دایره‌ی سیاسی استانداری، مسئولیت دسته‌ی غواصی (ع) و تشکیل واحد مقاومت بسیج در گل‌تپه را عهده‌دار بود. این شهید بزرگوار در تاریخ سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ،در عملیات « ۴»، به درجه‌ی رفیع رسید.🕊🌷 تصمیم داریم درکانال این کتاب زیبا را بصورت داستان برایتان قرار دهیم. باشد که دعاوشفاعت شهید شامل حالمان گرددـ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌‌یازده
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊  گفتم نکن، گوش که نمیدی حالا چطوری بیارمت بیرون؟  داداش قول بده به هیچ کس نگی که من از سنگه شکست خوردم. نخند دنده‌هات میشکنه آخه الان وقت خندیدنِ. رفته بودیم باغ، روزهای اول بهار بود و کار کشاورزی هم زیاد. من و رفته بودیم به بابا کمک کنیم. بعضی وقتها بیل میزدیم، بعضی وقتها دیوار باغ را درست میکردیم، دم عصر هم که می‌شد چندتا سیب زمینی زیر زغالها میگذاشتیم تا کبابی شود و با نان تازه و نمک بخوریم. هر دو پر سر و صدا و بازی‌گوش بودیم و بیشتر وقتها صدای بابا را در می‌آوردیم. سنگ بزرگی کنار دیوار بود، امیرگفت: باید این سنگ را بردارم.  باز شروع کردی، سنگ به این بزرگی رو چطور میخوای برداری؟ بابا کمرت درد می گیرد. چرا گوش نمیدی؟  باید بلندش کنم. باید ببینم میتونم یا نه؟ آن موقع امیر پانزده سالش بود. از بچگی‌هر کاری که میخواست انجام بدهد، تا آخر انجام میداد. بالاخره سنگ را بلند کرد. سنگ از خودش بزرگتر بود. همین‌که بلندش کرد افتاد و سنگ نشست روی سینه‌اش. حالا من باید هر چی زور داشتم بگذارم تا سنگ را از روی سینه‌اش بردارم. خدا رحم کرد که آسیب جدی ندید. همان سال ورزش رزمی را شروع کرد. اول رفت کونگ فو تا مرحله کمربند مشکی هم پیش رفت. انقلاب که پیروز شد، کونگ‌فو ممنوع شد این دفعه رفت سراغ تکواندو. تکواندو را هم تا کمر بند مشکی ادامه داد. بقیه را هم به ورزش تشویق میکرد. یکی از دوستانش معتاد بود. آنقدر با او صحبت کرد که راضی شد برود باشگاه، خودش برایش لباس خرید و کمکش کرد تا ترک کند. آن بنده خدا بعدها رفت جبهه و از ناحیه پا جانباز شد. 🌷وقتی انقلاب پیروز شد. هیئت رزمی استان تشکیل شد، امیر به عنوان مسئول هیئت انتخاب شد. بعد از مدتی هیئت بر اساس رشته های ورزشی تفکیک شد و امیر شد مسئول هیئت تکواندوی استان. در همان باشگاه تختی زیر نظر امیر کلاسهای متنوعی تشکیل شد که تعداد زیادی هم عضو داشت.کار امیر هم بیشتر شد، اما این فعالیت‌ها باعث نشد که از فعالیت در بسیج و کمیته انقلاب غافل شود. 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 🕊بعد از امیر دوستانش می‌آمدند تا از مادر یادگاری بگیرند، ایشان هم تمام مدالها و کاپ‌هایی را که امیر جایزه گرفته بود به آنها داد فقط تقدیرنامه‌ها را برای خودش نگه داشت.(۱)  قرار بود مسابقات در برگزار بشه، امیر و باشگاه تختی میزبان مسابقه بودن. امیر آن شب آقای مجیدصفوی برادر سردار رحیم صفوی که مسئول فدراسیون هیئت‌های رزمی بود را آورده بود خانه. تمام چند شبی که مهمان‌ها همدان بودن امیر از آنها در خانه پذیرایی کرد. گفتم:«امیر جان! مگه باشگاه شما پول نداره برا مهمان هاش هتل بگیره؟ شما هر دفعه مهمان ها را میاری خونه.» گفت:«چراداداش داره ولی این پولها باید برای خود باشگاه و بچه‌ها خرج بشه. بعد هم مهمون‌های به این عزیزی را که نمیبرن هتل.» همیشه در مورد بیت‌المال خیلی دقیق و حساس بود. حتی در مورد کوچک‌ترین وسایل دقت میکرد. یک‌بار خودکاری در جیبش بود، از او خواستم خودکار را به من بدهد تا مطلبی را بنویسم. نداد، " گفت:" من حق ندارم از این خودکار برای کارهای شخصی استفاده کنم. گفت این خودکار بیت المال ، صبر کن میرم برات خودکار میارم. " چند دقیقه طول کشید تا برگشت. اما هر چقدر دلت بخواد نسبت به مال خودش بخشنده بود ولی در مورد بیت المال حساس بود. وقتی در سپاه سنندج مسئول پذیرش بود، از بازار سنندج یک دست لباس کردی که جنس خیلی قشنگی هم داشت خریده بود. وقتی به خانه آمد، من از دیدن لباس کلی ذوق کردم و تبریک گفتم. گفت: "داداش مثل اینکه خیلی خوشت آمده، باشه برای شما. ♥️ گفتم:نه عزیزم برای خودت خریدی. منم اگر خواستم می پوشم. قبول نکرد. بالاخره لباس کردی را داد به من و دیگر نپوشید. این لباس را الان هم نگه داشتم. یکی از قشنگترین یادگاری‌های امیر است که هر دفعه نگاهش میکنم سخاوت و بخشندگی امیر را به یادم می آورد ََّ و آیه ۹۲ از سوره مبارکه آل عمران را که میفرماید: « لَنْ تَنَالُوا الْبِرّ حَتّیٰ تُنْفِقُوامِمّاتُحِبُّونَ »✨ ؛شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید مگر از آنچه دوست میدارید و محبوب شماست در راه خدا انفاق کنید.» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: راوی: (برادر شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365