فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازنشر بیانات رهبرانقلاب در تاریخ ۹۸/۱/۱
تجهیزات عربستان سعودی به زودی به دست رزمندگان اسلام خواهد افتاد.
زیارت اربعین.mp3
4.05M
🔖منبر کوتاه 🔖
#رهبر_معظم_انقلاب
#راهپیمایی_اربعین
برای اولین بار بشنوید
⭕️تحلیل چهل و پنج سال پیش
#آیت_الله_خامنه_ای از پیاده روی اربعین؛
🔈 اربعین به مثابه یک کنگرۀ جهانی
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری❤...
باورم نمیشه دوباره میبینم محرمتو...(:
#حسین.من.بیا.و.این.دل.شکسته.را.بخر.(:
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#استوری❤... باورم نمیشه دوباره میبینم محرمتو...(: #حسین.من.بیا.و.این.دل.شکسته.را.بخر.(:
#یادتونه؟؟👆
حالا
تمام شد ..
رفت ..
دلم اما ماند
در شب ششم
میان تار و پود قنداقهی شش ماهه
بر روی دستان اباعبدالله(ع)
خونین ...
جسمم اما، به روز آخر محرم رسید..
دلم اما،
خوب جایی ماند ..
حیران میان شبهای محرم ..
#طلبه_گمنام
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
آنقدر دوستتدارمها.. دلتنگىها.. خاطرات.. به زبانهاى گوناگون روى قلمها چرخيده، كه ترجيح مید
تو ماه را...
بیشتر از همه دوست میداشتی...
و حالا ماه هر شب...
تو را به یاد من میآورد...
میخواهم فراموشت کنم...
اما این ماه...
با هیچ دستمالی...
از پنجرهها پاک نمیشود!
🍂 🍁
@Karbala_1365
❁﷽❁
💔دارد تمام مےشود #آقا عزاےتو
ڪم گريہ ڪردهايم محرم براےتو
💔تازه بہ شام مےرسد از راه قافلہ
تازه رسیده نوبٺ طشٺ طلاے تو
#شب_آخر_دلم_گردیده_بےتاب💔
#خداحافظ_محرم_ماه_ارباب🏴😭
'
یادم نمی رود که همه عزتم توئی
من پایِ سفره ی تو شدم محترم حسین...🦋
هدایت شده از راویان فتح وخادم الشهداء همدان
✌️ اعزام خادم موکب در اربعین حسینی
🔸 موکب های مستقر در سرپل ذهاب(یادمان شهدای قراویز) و مرز مهران
🔷 برادران و خواهران
✅ خادمین گرامی جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر می توانند به آیدی زیر پیام دهند:
👉 @rez_vaan
💠 موسسه راویان فتح
💠 کمیته خادم الشهدا استان همدان
📲 @khademsho
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۳۵) 📝 ……………… 💦فرصت نداشتیم و این را هر دومان می دانستیم . مج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۶) 📝
...............
🌾فکرمان را به جنگ و به آتش متمرکز کرده بودیم , نه به آب و این طور سخت و اینطور وقت گیر و اینطور نفس گیر.💦
موج می آمد می کوبیدمان به هم و تمام توش و توانمان را میگرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند.
آب می آمد یکی را پرت میکرد طرفی , بقیه هم کشیده میشدند طرفش , به خاطر همان طنابی که به دست هامان بسته بودیم و می چرخیدیم.
گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره ام الرصاص .
بچه ها دیگر سکوت در شب را, آن هم آن شب را , فراموش کرده بودند و فریاد می زدند, پرهمهمه , و فکر نمی کردند ممکن است آن روبرو چشمی یا چشم هایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.
از آن لحظه ای که وحشت داشتم اتفاق افتاد.
بچه ها در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد.
دنبال کریم گشتم, بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش , فریاد زدم : کریم!
حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد.
فکر کردم نشنیده . بعد گفتم نه . گفتم اگر هم شنیده باشد فاصله و این صداها مگر می گذارد صدا به صدا برسد.
پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم.
موج نمی گذاشت به هم برسیم. موج می کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب.....💦
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۷) 📝
...............
🌸ومن می شنیدم کریم دارد حضرت زهراس, را صدا میزند و مولایش را , آن هم مقطع و با فریادی فروخورده.
آب می آمد راه دهانش را می بست و دهان مرا هم , و می کوبیدمان به موج و بچه های دیگر.💦
هیچ کاری نمی شد کرد, جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک, اگر اشک بود.💧
خیلی آنی, باورکردنی نبود و نیست , به ناگاه موج ها به سمت ساحل عراق خوابیدند.
بی هیچ اختیاری از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسییر راکد و آرام.
اگر آرامش داشتیم ,یا پایمان روی خاک بود, یا کسی آن روبرو مواظبمان نبود , حتم فریادها می کشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریه ها می کردیم از این لطف و معرفت و مرحمت.
اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان .🌾
به عقب که نگاه می کردم , جزیره ام الرصاص پشت سرمان بود و همین طور آن کشتی سوخته ای که قرار بود شاخص مان باشد .
حالا دقیق داشتیم روبروی راهکارهای خودمان فین می زدیم, در دو ستون موازی و نه چندان منظم.
باید باز به بچه ها سر می زدم ببینم کسی طورش شده یا نه , ببینم آب کسی را برده یا نه یا اینکه.... که دیدم همه هستند ,
حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لب هایی که آرام ذکر می گفتند و خدا را به کمک می خواستند....
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۸) 📝
...............
🌾 هواپیماها که آمدند تو آسمان , موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده.
و همان لحظه , از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد, اسکله نیروهای پیاده.
و منورها با آن درخشندگی بی رحم شان , حقیقت تلخی را نشانم دادند , آتشی که به جان قایق ها افتاده بود, در مدخل کارون و....
نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم.🌹
حتی دلم می خواست حس بویایی ام از کار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم.😔
یا یک بوی تند دیگر را که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی تواند آن بو را شنید و گفتم پس....
این بوی 🍃" #نعنا "🍃از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن و خلوت غار , به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب , کنار آن غار , پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر #حمیدی نور .
خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و این ها همه فقط در یک لحظه , حتی کم تر از یک چشم برهم زدن, به تصورم آمد.🌸
و من دنبال کریم می گشتم.
حتی صداش می زدم , بلند و بی پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم جواب می داد.
می خواستم بگویم : که کریم برگردیم. بچه ها قتل عام میشن.😔
و من به خودم گفتم : نه.
گفتم : دهانت را بببند.
گفتم : حتی به زبان هم نباید بیاوری.
گفتم : حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب کنی.
گفتم : جلو .
فقط جلو.
گفتم : سریع
گفت:بی حرف.
گفتم : فقط بگو چشم.
انگار به #نجفی گفته باشم و من به خودم , برای خودم , دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم , نه زیاد آهسته و حتی بلند : چشم...
و فین زدم و رفتم جلو...👣
#ادامه_دارد…
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺 #معرفی_شهدا ایستاده از چپ نفر دوم #شهیدمسعودمرادی🌹 شهادت عملیات #کربلای۴ 🌾 @Karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا..🌸
قسمت اول:
🌹شهیدمسعود #مرادی🌹
🌸مسعود مرادی اهل تویسرکان جوان 17 ساله ای بود .
داشت می گشت بین پیشانی بندها که پیشانی بند یا زهرا س, پیداکند.
بچه سیدها را جمع کرد دور خودش که بیائید جان حضرت زهراس, دست خالی برنگردم .امشب شب آخر عمرم هست بخواهید که حضرت زهراس, به بالینم بیاید و برایم مادری کند.🌸
بچه ها شوخی می کردند آنهایی که می خواستند بروند شاد بودند .🌸
عملیات است قرار نبود شهروند نمونه شوند و یا پلاکی برگردنشان بیندازند . قرار است مدال افتخار شهادت نسیبشان شود .🌹
بچه ها پرسیدند که فلانی تو چرا اینقدر اصرار داری که میخواهی حضرت زهرا به بالینت بیاید و برایت مادری کند؟
تا آن لحظه هیچ کس نگفته بود و یک طوری رفتار میکرد که کسی نداند.
✨ گفت: من وقتی کوچک بودم یک انفجار گازی رخ داد در منزل ما , من مادرم را در دوران طفولیت از دست دادم و طعم داشتن مادر را نچشیدم , میخواستم درآخرین بار حضرت زهرا س, به بالینم بیاید و برایم مادری کند . 😔🌸
✨(مسعود! بلندشو وبگو که غرور نداشتی و رفتی . بگو که با کی معامله کردی…..)
🌸راوی:آزاده جانباز
#سیدرضاموسوی🌸
👇👇👇
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺 #معرفی_شهدا ایستاده از چپ نفر دوم #شهیدمسعودمرادی🌹 شهادت عملیات #کربلای۴ 🌾 @Karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا...🌸
قسمت دوم:
🌹شهیدمسعود #مرادی🌹
🌸شهید مسعود مرادی را گفتم!
دیدیم عراقی ها بالای سریک میِتی می گردند و می چَرخند. یک عده عراقی هاهم داشتند توی جنازه ها می گشتند. آنهاییکه خط اول بودند ترک زبان بودند گفتندکه این بچه بااین سن بوده؟
🌸مسعود مرادی وقتی افتاده بود در کانال خودش را رسانده بود به خط دوم عراقی ها و طوری شروع کرده بود به جنگیدن که خود عراقی ها اعتراف کردند : که فکر کردیم با ١٠_١٢ نفر داریم می جنگیم.
وقتی رفته بودند جلو دیده بودند یک جوان ١٧_١٨ ساله است از بس که از خودش رشادت نشان داده بود.
🌸مسعود را با سیم دلفین خفه اش کرده بودند. سیم دور گردنشان بود با یک پیشانی بند یا زهرا.🌸
مسعود آنقدر قشنگ رفت که گفتند: همان چیزی که خواستم شد حضرت زهراس, به بالینم آمدو برایم مادری کرد. ✨🌹✨
🌾بچه های #کربلای۴ هیچ کدامشان غرور نداشتند. بچه ها فقط به تکلیفشان عمل کردند.همین بچه ها امام زاده شدند برای عراقی ها.🍃🌸
🌸راوی:آزاده جانباز
#سیدرضاموسوی🌸
🌸.....
@Karbala_1365