『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدمسعودمحمدزاده🌹 🌸..... @Karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا..🌸
✨داشتیم آماده میشدیم برای شب عملیات.
هرکسی به کاری مشغول بود . یکی داشت تجهیزاتش رو واسه شب آماده میکرد ، چندنفری داشتن وصیتنامه مینوشتند ، بعضیها باهم صحبت و خداحافظی میکردند ، دونفر ازبچه ها که خیلی باهم دوست بودند از بعدازظهر تا نزدیکیهای غروب فقط سرگذاشته بودن روی گردن هم و گریه میکردند و گریه ...
ساعتها با هم گریه کردن و صحبت و خداحافظی ، من و حاج حسین یلفانی داد زدیم بابا داره دیر میشه پس کی آماده میشید .
یواش یواش به ذهن بد من داشت خطور میکردکه دارند ریا میکنند اما به اخلاقشان نمیخورد.
خلاصه به زور از هم جداشون کردیم ، به یکباره دستورحرکت دادند اون دو نفرهرکدام دریک گروهان بودند ، حرکت کردیم برای عملیات تکمیلی کربلای پنج یعنی کربلا هشت.
شب را به صبح رساندیم فردا ظهر بعد از پایان کارخبر آمد دونفر ازبچه ها به شهادت رسیدند.🌹
همان دونفر ، خدایا مگه ممکنه ، خدایا مگه میشه فقط ازکل گردان دونفر هریک از یک گروهان اونم اون دونفر...؟
آخه خدا مگه سیدرضاجلیلی صدرعزیز و مسعود محمدزاده باهم چی گفتن؟
دست در گردن هم با خدا و همدیگه چه زمزمه ای کردن ؟ که اینچنین عارفانه وعاشقانه قبولشان کردی.
خدایا ببخش.✨🌸
🌸بچه های پاک کربلای۸ ، بی وفایی نکنید ، به ما هم راه رفتن رو نشون بدید ، بخدا اینجا خیلی سخت میگذره.
..
..
راستی از اونجاچه خبر ؟
🌸روحشان شاد و یادشان گرامی🌸
راوی:🌹جستجوگرنور
شهید علیرضاشمسی پور🌹
🌸.....
@Karbala_1365
حضـور دارد و ما فڪر غربتش هستیم
غریب مانده و غافل ز غربتش هستیم
سراغ از او نگرفتیم، او سراغ گرفـت
گله نڪرده ز ما گرچه رعیتش هستیـم
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#الاربعين_مقدمه_الظهور🏴🍃
خدا مرا حتی لحظه ای به فراق تو مبتلا نکند
#سید_الشهدا_جان❣
🌷پیامبر(ص):
🌺خدافرمود: 👇
اگر آنانکه پشت به من کردندبدانندکه چقدرمنتظرشان هستم😍
☘و به توبه وبازگشتشان مشتاقم از شوق دیدارمن قالب تهی میکردند و از شدّت محبتم بندبند وجودشان ازهم می گسست.
#شبتون_خدایی🙏
48.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم/ سیری در زندگانی شهید «احمدرضا احدی»
شرح زندگانی و بیان خاطراتی از شهید احمدرضا احدی از زبان برادر این شهید بزرگوار قسمت اول @Shohadayemalayer
30.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم/ سیری در زندگانی شهید «احمدرضا احدی»
شرح زندگانی و بیان خاطراتی از شهید احمدرضا احدی از زبان برادر این شهید بزرگوار قسمت دوم @Shohadayemalayer
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵۱) 📝 .............. 💦هردو زدند به آب . هوا دیگر داشت روشن م
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۲) 📝
.................
🌾یک ساعتی میشد که از #احمدی خبری نشده بود.
به خودم گفتم:نکند....
و به خودم بد گفتم.
آنتن بی سیم کسی , از تو کانال , می رفت بالا. داد زدم :آهای !کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا این جا کمک.
سر دو نفر از کانال آمد بالا.
یکی شان گفت:کسی ما را صدا زد حمید؟
هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند و مرا ندیدند, نا نداشتم صداشان کنم و صداها هم نمی گذاشت, بخصوص صدای بی سیم و فریادهای آن که اسمش حمید بود و از حرفاش معلوم بود که دیده بان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند.
تصحیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند.
آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند پ من با دیدن بی سیم چی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست, تیری آمد خورد به پیشانی اش و باصورت افتاد روی گِل.
دیده بان آمد نگاهی آمیخته باحسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد.
قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق و بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کد و رمز و حتی عادی به آتشبارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید رفت سمت راست کانال.
فکر کردم:یعنی چکار میخواهد بکند!؟ لابد دنبال لباس غواصی می گردد که برگردد.
بلند گفتم:این جا که بود.. تن این بچه ها. می توانستی...👣
که انفجاری آمد...
#ادامه_دارد...
🌸.....
@Karbala_1365
لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ
چشمها او را نمیبینند؛
ولی او همه چشمها را میبیند . . .
#انعام_۱۰۳
وقتی نگاهت به نامحرم افتاد و
آن وقـــت هایی که در
خلوت و تنهایی
چشمت به صفحه گوشی افتاد
و فکرِ گناه و وسوسه هایِ شـیطان
به جــان و دلت افتاد،
یادِ این آیه باش که تو نمیبینی
اما همان لحظه ای که
گــــــرمِ گناهی
چشم های امام زمان (عج)
خیره میشود به چشم های تو !
+رفیق دلت مــــیاد چشم تو چــــشمِ
امام زمان باشی و گناه کنی ؟
#مخاطب_اصلی_خودم
#شبتون_امام_زمانی
#رمز_موفیقت
#نماز_اول_وقت
#شهید_ابراهیم_هادی
سال 59 بود.برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت.دو ساعت مونده به صبح کار بچه ها تموم شد.ابراهیم بچه ها را جمع کرد.از خاطرات کردستان تعریف میکرد.خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت.بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.ابراهیم به مسئول بسیج گفت:اگر این بچه ها همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بیدار میشوند یا نه. شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود.
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا..🌸
🌹شهیدمحمدعراقچیان🌹
🌸محمد در سال ۱۳۴۶ در شهر دارالمومنین و دارالمجاهدین همدان دیده به جهان گشود عمر خود را با غم دوری از مهر مادری و سپس فوت پدر گذراند و پس از اخذ مدرک دیبلم از دبیرستان امام خمینی(ره) همدان در سال ۱۳۶۴ در دانشگاه اصفهان مشغول به تحصیل شد اما پس از مدت کوتاهی دانشگاه انسان سازی جبهه های حق علیه باطل را ترجیح داد و آن چنان عاشقانه این راه را انتخاب کرد که در چهارمین روز از زمستان سال ۱۳۶۵ و در عملیات بزرگ و غرور آفرین #کربلای۴ از این دانشگاه عظیم فارغ التحصیل شد و به فیض شهادت نائل آمد.
🌸روحش شادو یادش گرامی🌸
🌸.....
@Karbala_1365
سلام بزرگواران ✋
لطفا نظرات و پیشنهادهای خودتون رو
با ما🤗 درمیان بزارید....👇👇👇
@goomnam_313
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵۲) 📝 ................. 🌾یک ساعتی میشد که از #احمدی خبری نشد
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۳) 📝
................
💦که انفجاری آمد و انبوهی از لجن و را ریخت روی سر و صورتم .
صدای تیر مستقیم تانک را خوب می شناختم. گفتم:گلوله خودی که نیست. یعنی عراقی ها توانسته اند تا این جا....😧
نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم.
آمدن احمدی هم خوب بود. چون باعث میشد که دیگر به آن فکر نکنم و حتی آرام بشوم.
احمدی آمد, هِن و هِن کنان , نشست کنارم. لوله داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاند. خودش ندید . نفهمید.
آمده بود بگوید:فقط ده , یازده نفر از بچه ها مانده اند.
برگشت طرف آن ها و نگاه کرد و گفت:از زمین و آسمان دارد آتش می بارد سرشان.
گوشم به احمدی بود و نگاهم به سمت راست کانال, که ثانیه ثانیه گلوله میخورد.
گفتم:آن دیده بانه چی شد؟
آرام گفتم:زنده است هنوز؟
گفت:نمی دانم. چه میدانم.
و به کانال خیره شد. گفت:ایستاده بود وسط آتش.
با لب لرزه برگشت طرف من وگفت:معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه. به کانال اشاره کرد:ببین آتش را!
آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند....
ادامه دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۴) 📝
................
🌾آتش را دیدم ودلم خالی شدونگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشندو زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمک شان کنم و کردم.این طور فکر میکردم.
گفتم:میدانم سخت است میدانم دلت می شکند.می دانم دلشان میگیرد...ولی برو به آن ها که زنده مانده اند بگو فلانی گفته... گفته اسیر بشوید.😔
احمدی همانطور خیره و بی حرف نگاهم میکرد.
گفت , نه زیاد آرام و حتی عصبی:آن کانال ها پر از جنازه عراقی است. اگر پاشان برسد آن جا, ببینند چندتا از ما زنده ایم, می دانی چه بلایی ممکن است.....
وسرتکان داد و گفت: نُچ.
گفت:نمی شود.
نمی توانم.
گفتم:تنها راه ما.....
گفت:مگر یادت رفته آن طوماری که دیشب باخون....
گفتم:یادم نرفته. فقط خواستم تکلیف را گفته باشم.
ساکت نگاهم کرد.
گفتم:دست بجنبان پسر , بدو تا دیر نشده.
احمدی رفت , سرد و آرام و بعد تند و بافریاد...
صدای انفجارها طرف دیده بان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد.
خورشید داشت می آمد که بسوزاند , هم اروند را , هم زخم های ناسور مرا.
آب باز تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار و به اسارت هم فکر میکردم و اینکه:یعنی باید پشیمان باشم یا.....
وبه خودم نهیب زدم:اگر بیایند به بچه ها تیرِ خلاص بزنند چی؟ آن وقت چکارکنم؟😔
احمدی گفته بود:از بس جنازه عراقی ریخته , اصلا نمی شود تو کانال رفت و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت ومن مدام می گفتم:خدایا , کمکم کن درست فکرکنم...
#ادامه_دارد.....
🌸.....
@Karbala_1365