『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
در این شلـــــــوغے دنیـــــا
فراموشتـــ نڪردم
برادر گلم
در شلوغـــــــے قیامتـــــ
فراموشم نڪن ❣
آے شہـــــــــيد
خادمت را دعا کن
🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب دردلم هستیُ بین من وتوفاصله هاست 🍁
_ با او چه نسبتي داري؟!!
+هیچ...
+نه مي بينمَش
نه جوابِ تلفن هايم را مي دهد
نه اصلاً من را يادش مي آيد
فقط شبها
از صفحهء تلفنم
مراقبم كه
امروز خوب بود يا نه
بعد مي خوابم....
🍂💔
باز صبح شدُ
پنجره ها بی تابند.
شك ندارم كه تو ازكوچه ی
ما ردشده ايی .....
عطر شيرينت را ميدهد بوسه ی باد.
ونگاهت دوخته شده
برتن ِ پرده ی گلدار ِتمام ِ پنجره ها
حالم امروز خوب است
حس ميكنم كه مرا باز خبر
ميگيرد طفل ِتنهای دلت .....!
🍃🌸
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
امروزتون قشنگ و شهدایی🌺
شهیدامروز👇
#شهیدحسن_ترک🌹
هدیه به شهیدبزرگوار سهم هر نفر ۱۴ صلوات #نذرظهورامام_زمان(عج)...🌸
🍃❤️
@Karbala_1365
استاد فروغی-گدایی در محضر اهل بیت.mp3
4.84M
🔻باید در محبت اهل بیت فانی شد
استاد فروغی
🍃🌸
☘🍁☘🍁☘🍁
🍂🍃🍂🍃
🌿🌱
🌼
#دستورالعمل
🔅دستورالعمل #توسل به حضرت عباس ع
از امام جعفر صادق (ص) مروی است :
در هر کربی توسل به صاحب لوای سید الشهدا (ع) به عدد شریف آن جناب :
" یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجهِ الحسینْ (ع) اِکشف کربی بِحقِ اَخیکَ الحسینْ "
133 بار ( 133=عباس)
📚منبع:
کلمه 873 هزار و یک کلمه
🍃
..
..
خونریزےِ شدیدے داشت
داخلِ اتاق عمل دڪتر اشاره ڪرد🤞🏻
ڪه چادرم رو دربیارم،
تا راحت تر مجروج رو جابهجا ڪنم.
گوشہۍ چادرمـ رو گرفت🌿
وبُریده بُریده گفت:
"من دارم میرم ڪه چادُرت رو درنیارے"
چادرم تو مُشتش بود
ڪه شهید شُـد....♥️•°
..
..
🧕🏻• به روایت پَرستارِ جنگ:)
گاهے تنها⚡️✨
یڪ «یا رَبَّ » خالصانه،
یڪ آه برخاسته از دل،
یڪ قطره اشڪ ندامت،
یڪ دل شڪسته🍃💔
و یڪ توسل بے ریا
ما را به خدا وصل میڪند...🖇❣
#دعاهاتون_مستجاب✨🌼
اندوه من این است که بی خردان و بدکاران این امت، حاکم بر شما شوند و مال خدا را میان خویش، دست به دست گردانند و بندگان خدا را بردگان خویش پندارند و با نیکوکاران در جنگ و با فاسقان همراه باشند.
- امام علی(ع) -
نهج البلاغه، نامه ۶۲
#حدیث_دل 🎈
سلام همراهان عزیز
با چندپارتی از زندگی نامه شهید بزرگوار #محسن_حججی در خدمتون هستیم..
مارو ازدعای خیرتون بی نصیب نزارید 💚
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
.
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
🍃
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
.
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
.
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
.
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران.
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
🍃…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯